یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰

مسافر کوچولو(شازده کوچولو)/سیاره ی چهارم


درباره ی مسافر کوچولو


سیاره چهارم مال یک مرد تاجر بود.

این مرد آنقدر سرش شلوغ بود که حتی با آمدن شازده کوچولو هم سر خود را بلند نکرد.

شازده کوچولو به او گفت: "سلام!سیگارتان خاموش شده است."

سه ودو می شود پنج . پنج و هفت دوازده . دوازده و سه پانزده . سلام ! پانزده و هفت می شود بیست و دو . 

بیست و دو و شش بیست و هشت . من وقت ندارم که سیگارم رو دوباره روشن کنم . بیست و شش و پنج می شود سی و یک . آها . پس این می شود پانصد و یک میلیون و ششصد وبیست و دو هزار وهفتصد وسی و یک.

اِ تو هنوز این جایی؟ پانصد و یک میلیون  ...وقت ندارم . من خیلی کار دارم ! من یک آدم جدی هستم و وقتی برای  حرف های بی فایده ندارم . دو و پنج می شود هفت...   
                                                                               
شازده کوچولو که هیچوقت از سوالی که بی جواب مانده بود دست برنمی داشت دوباره پرسید: "پانصد و یک میلیون چی؟"

تاجر سرش را بلند کرد و گفت: "در این پنجاه و چهار سالی که ساکن این سیاره ام , فقط سه بار دچار مزاحم شده ام .  دفعه ی اول, بیست و دو سال پیش بود که یک سوسک طلایی که خدا می داند از کجا آمده بود , مزاحم شد. این جانور که صدای وحشتناکی از خودش در می آورد ,باعث شد که در یک عمل جمع, چهار تا اشتباه بکنم .دفعه ی دوم, یازده سال پیش بود که به استخوان درد مبتلا شدم . آخر من ورزش نمی کنم . زیرا اصلا فرصت گردش ندارم . من آدمی جدی هستم . دفعه ی سوم هم ... خوب ,همین حالاست! چی می گفتم؟ آها! داشتم می گفتم پانصد و یک میلیون و .."

- پانصد و یک میلیون از چی؟

تاجر ناگهان فهمید که تا جواب شازده کوچولو را ندهد ,او دست از سرش بر نمی دارد . این بود که گفت: "میلیون ها از همین چیزهای کوچولو که بعضی وقت ها در آسمان دیده می شوند."

-مگس؟
- نه بابا! همین چیزهای کوچولویی که برق می زنند.
- زنبور عسل؟
- اوه نه! همین چیزهای کوچولویی که آدم های بیکار را به عالم خواب و خیال می برد.البته من یک آدم جدی هستم و در زندگی خودم فرصتی برای خیالبافی ندارم.
- آها, فهمیدم ! ستاره ها را می گویی!
- بله درست است .ستاره!
- خوب, این پانصد میلیون ستاره به چه دردت می خورد؟
- پانصد و یک میلیون و سیصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یک ستاره ! من آدم دقیقی هستم.
- باشد, با این همه ستاره چه می کنی؟
- با آنها چه می کنم؟
- بله!
- هیچ کاری, من صاحب آنها هستم.
- ستاره ها مال تو هستند؟
- بله!
- داشتن ستاره ها چه فایده ای برای تو دارد؟
- فایده اش این است که مرا ثروتمند می کند.
- خوب ثروتمند بودن چه فایده ای دارد؟
- فایده اش این است که اگر ستاره ی جدیدی کشف شود, من می توانم آن را هم بخرم.

شازده کوچولو پرسید: "چطوری آدم می تواند صاحب این ستاره ها بشود؟"
تاجر اخم کرد و پرسید: " این ستاره ها مال کیست؟"
نمی دانم . فکر می کنم مال کسی نیست.
- پس مال من است.چون پیش از دیگران به فکر آنها افتاده ام.
- همین کافی است؟
- البته! اگر الماسی پیدا کنی که مال کسی نباشد, مال تو می شود . اگر جزیره ای را کشف کنی که صاحب نداشته باشد, مال تو می شودو ... با این حساب ستاره ها هم مال من هستند. چون پیش از من کسی به فکر تصاحب آنها نیفتاده است.

شازده کوچولو گفت: " این درست اما تو با این ستاره ها چه می کنی ؟"
تاجر کفت: " آنها را اداره می کنم . آنها را می شمارم و دوباره می شمارم . کار سختی است, اما من مردی هستم که در کارم جدی و دقیق هستم."

شازده کوچولو که هنوز قانع نشده بود گفت: " اگر من گلی داشتم, می توانستم آن را بچینم و ببرم . اما تو که نمی توانی ستاره ها را از آسمان بچینی."
نه نمی توانم !  اما می توانم آنها را توی بانک بگذارم.
- چه طوری؟
- این طوری که تعداد ستاره هایم را روی یک تکه کاغذ می نویسم و کاغذ را توی کشو می گذارم و در آن را قفل می کنم.
- همه اش همین؟!
بله همین کافی است.

شازده کوچولو با خود گفت: "کار بامزه ای است . کمی هم شاعرانه است اما یک کار خیلی جدی نیست."
عقیده شازده کوچولو درباره ی کارهای مهم و جدی با عقیده آدم بزرگ ها فرق داشت.

این بود که گفت و گویش را با تاجر ادامه داد و گفت: "من یک گل دارم که هر روز آبش می دهم . سه تا آتشفشان هم دارم که هفته ای یک بار تمیزشان می کنم . با این حساب  برای آتشفشان ها و برای گلم فایده دارد که من صاحبشان باشم . اما تو برای ستاره ها هیچ فایده ای نداری ..."

تاجر دهانش را باز کرد که چیزی بگوید و جواب شازده کوچولو را بدهد, اما حرفی برای پاسخ دادن به او پیدا نکرد. شازده کوچولو رفت و از آنجا دور شد . در راه با خود گفت:" آدم بزرگ ها واقعا که خیلی خیلی عجیب و غریب اند."

۲ نظر:

  1. «... هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!»
    ...

    پاسخحذف
  2. صدای مرحوم شاملو اثر را برای ما ایرانی ها جاودانه تر کرده

    پاسخحذف