یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۲

از تهران تا قاهره؛ تک‌نویسی‌های فرح دیبا



کلمه – محمدعلی شیرزادی:
مستند ها در فرهنگ امروز ابزار مناسبی برای نگارش تاریخ شفاهی شده اند و از احوالات و پشت پرده ها و ناگفته های اتفاقات تاریخی سخن می گویند. واژه وزین مستند اسمی با مسما برای این شیوه ثبت و ضبط و نمایش از تاریخ به کار می رود، اما فیلم از تهران تا قاهره در معنا، اثری مستند بشمار نمی آید و برای آن واژه هایی نظیر مجازنگاری یا مق راست بافی بیشتر زیبنده است.

منطق حاکم بر فیلم از تهران تا قاهره از همان جنس منطق مملو از تزویر کتاب عظمت بازیافته است که سرتا پا پروپاگاندا و برای فتح ذهن کودکان ایرانی بود که در پیش از انقلاب تهیه و به چاپ رسید. فیلم مستند از تهران تا قاهره علی رغم حجم بالای نماهای آرشیوی جالب و تازه عیان شده که از مخاطب دلبری می کند، فیلمی کاملا سفارشی و به شدت تک سویه و به تمامی مغرضانه، پدیده ای به نام انقلاب مردم ایران را به قضاوت می نشیند.

ملکه سابق و دانشجوی چپ گرای سابق تر در مقابل مستطیل صفحه نمایشگر تاریخ را عامدانه و ناشیانه به سخره گرفته است. خیزش مردم در دگرگشت پنجاه و هفت از نگاه وی خشونت، توحش و از سر شکم سیری تلقی و نام گذاری می شود و عجبا در منطق نارس ایشان از شکنجه های دوران ستم شاهی همسر تاج سرنگون شان سخنی دیده نمی شود.


این سبک داوری ریشه در موضع همیشه حق به جانب خاندان پهلوی دارد. نگاهی که شاه را سایه خدا در زمین می داند وانگاره ای که اشتباهات او را در ظل تشعشع فر ایزدی قابل نقد نمی داند. بیان این که همیشه اطرافیان شاه دسیسه کرده اند و به کژراهه رفته اند و ذات اقدس ملوکانه عاری از هرگونه خطا بوده است. هنگامی که از ستم ها و فزون طلبی های دوره شاه سخن می رود مفهوم آن توجیه حاکمیت جمهوری اسلامی نیست بل مراد افشای شیوه ای ست که اخیرا سلطنت طلب ها با مظلومیت نمایی تمام بدان روی آورده اند و هر چه مصائب ایران رو به شدت می گذارد عزمی پنهان دوای تمام زخم های آماس شده کنونی ملت را بازگشت به دوران طلایی سلطنت می داند.

سرکار خانم فرح دیبا در فیلم از تهران تا قاهره به بازخوانی دوباره حوادث پیش و پس دگر گشت بهمن می پردازد و در مقابل بسیاری از لحظات نمایش این مجاز هفت رنگ به “پُفی” خنک اکتفا می کند و جمله معترضه ی “چه بگویم” را به مخاطب مسحور تصاویر زیر خاکی و قیمتی حوالت می دهد و خود را از شر پاسخ گویی رها می سازد؛ در حالی که کسی در نقش مصاحبه کننده در آن حوالی نیست تا به الحاح و ابرام پاسخی در خور شان را طلب کند. این چه بگویم بیوه پهلوی دوم به معنای آن است که این تصاویری که پخش می شوند به حد کفایت شفاف و گویا هستند و نیازی به شرح نمی خواهد. ولی آیا این تصاویر منقوش در قلعه ی هُش ربا همه ی واقعیت هستند؟ یا همان طوریکه کسی نیست تا ملکه مخلوع را به چالش بکشاند، پای بست چینش و تنظیم این تصاویر نیز گزینشی است و امر به ابلاغ شده اند؟

خانم دیبا از کودکان مظلوم و معصومش در کنار بستر بیماری شاه یاد می کند و این که شبی را همه با هم بر روی زمین خسبیده اند، رنج ایشان و خانواده در قیاس با دیگر فرزندان این مرز و بوم ناچیز است، رنجی که متاسفانه از جاه پرستی و تفرعن محمدرضا در آئین ملک داری برای هر دو سوی حاصل شد. خانم دیبا آیا شما در شب اعدام خسرو گلسرخی از فرزندش “دامون” سراغی داشتید ؟ آیا از حزن و حرمان امثال هاله سحابی در غم زندان پدر و پدر بزرگش خبر داشتید؟ صدها اسم از فرزندان مبارزین راه آزادی در مقابلتان وجدان خفته تان رژه خواهند رفت اگر کتمان کنید؛ که کردید! می دانید محکومان به زندان و اعدام در دوران طلائی شما به دلیل شکستن قلم و انگشت و بسته شدن درهای نقد توسط ساواک و رکن دو ارتش و شهربانی به مبارزه روی آورده بودند؟ در این باره چیزی می دانید و بخاطر می آورید؟ یا ترجیح می دهید در فراموشی و با ژستی عاقل اندر سفیه هنوز خود و شوی بیدادگر خود را منزه از اشتباهات و جنایات بدانید و تا فرصت مناسب است آن را بر گردن رژیم خودکامه دیگری ببندید؟ این “پف” کردن های متوالی به مشعل حقیقت عوارض سوء دیگری جز سوختن ریش نیز دارد. یکی از این عوارض ابتلا به توهمی است که پسرتان آقای “رضا آلاشتی سوادکوهی” را در قبای سلطنت ببینید.


با خود از بهر تسلی از تو می بافد دروغ دل که بر امید وصلت چاه محنت چاه اوست

بانوی نخست سابق کاخ موزه نیاوران، مگر شما تظاهرات مردم ایران را از بالگرد به همراه شاه نظاره نکردید یا تصاویر آن را ندیدید؟ پس چرا آسمان مملو از دود و بوی لاستیک های سوخته، تردد ریوهای ارتشی ، صدای تیراندازی سربازان بدون ریش مسلح به تفنگ و سرنیزه و ماسک، صف های طولانی پیت های آهنی و پلاستیکی نفت، جوانان در حال رنده کردن صابون برای ساخت کوکتل مولوتف، صدای آژیر آمبولانس و جمع آوری تنظیف های سفید و تمیز و یخ برای بیمارستان ها و… اراده ی یک ملت برای گفتن “نه بزرگ” به خود بزرگ بینی متکبر، همه این ها برای شهبانوی معزول خاطرات دیگری یادآوری می کند.

از منظر شما این ها همه بازی و مکر دولت های استعماری و هزار دستان است. گویی این بیماری همه حاکمان خود رای مستبد یکی دو سده اخیر ماست. آن یکی با لحنی تودماغی لفظ دشمن را تکرار می کند وشگفتا دیگری با ادبیاتی مشابه دول غربی را نشانه گرفته است و کسی در این میان نیست که بگوید اگر این ها دشمن بودند پس تصویب قانون کاپیتولاسیون برای آمریکایی ها، برای چه بود و کسی که برای خصم ملت چنین حقی قائل شود تکلیفش در برابر ملت چیست؟ اگر این ها در ستیز با کشور بودند پس در واپسین روزها قدم زدن های عصبی محمد رضا در کاخ برای نزول اجلال سفیر و مستشار نظامی و کسب تکلیف برای ملت و “آرتش” چه معنایی داشت و استرس رانده شدن از بلاد ینگه دنیا در هنگامه فرار از چه روی بود. اگر از آنان تمکین نمی کردید پس چرا به آن ها پناه بردید؟ شعور و همیت یک ملت در سال پنجاه و هفت برای احقاق حقوق از کف رفته ی خویش که بعد انقلاب مشروطه با کودتای فوج قزاق در پشت حصار تهران به یغما رفت نیاز و تمنای یک ملت برای آزادی و تعیین حق سرنوشت خویش بود، اصرارشما برای اثبات این موضوع که شاه به دلیل عدم تمایل به کشتار مردم کشور را ترک کرد زیادی ژنده و مندرس است؛

خانم دیبا! فرار شاه به دلیل نخواستن او توسط ملت بود و او این را خوب فهمیده بود کما اینکه در تلویزیون به آن خیلی لرزان اعتراف کرد چرا که مستظهر به قدرت مردم نبود. این فرار ها سابقه تاریخی دارد، محمد علی شاه به لیاخوف روسی و چکمه قزاق ها دلبسته بود اما آتشفشان خشم میهن پرستان آذری و بختیاری و تنکابنی و تهرانی… سبیل تابیده اش را کز داد و پدر شوی مرحوم شما نیز به آلمانو فیل مشهور، اما آمد و رفتش با مرکب و قلم بریتانیا کبیر رقم خورد، محمد رضا هم به هیبت ساواک و هیمنه گارد جاویدان پشت گرم بود که با رژه اش خاورمیانه به لرزه در می آمد ولی سپه جاویدان زودتر از شاه مضمحل شد، چرا که ریشه در مردم نداشت.

این که گفتید فرزندان تان هر از گاهی از لابه لای نرده های کاخ از دهان مردم چیزی می شنیده اند گواه آن است ارتباط شما و خانواده تان با جامعه واقعیت ها متصل نبوده و در پیله ای ذهنی خویش سر می کرده اید. جمله ای به مهندس بازرگان منتسب است که وقتی از او پرسیدند قهرمان و نقش اول انقلاب کیست پاسخ داد “شخص اعلی حضرت” و هنگامی که با تعجب توضیح خواسته بودند گفته بود “سال ها ما به شیوه پارلمانتاریستی و بر بنیان قانون اساسی مهار حکومت را از ایشان طلب کردیم ولی سماجت ایشان اساس سلطنت شان را نشانه رفت.”

دکتر محمد مصدق یکی از تک ستاره های ظلمات پانصد ساله استبداد میهن ما بود اما شاه از شنیدن نام او نیز هراس داشت و بهم می ریخت و او را پیرمرد لجباز خطاب می کرد و امروزه شما به کذب از همراهی شاه و نخست وزیر در ملی کردن نفت سخن می رانید. خانم دیبا! شوهر شما نه تنها مصدق را همراهی نکرد بل پس از کودتای انگلیسی آمریکایی او را در دادگاه نظامی محکوم و به تبعید فرستاد. نه او را که بهترین های این قوم را از هر جناح و گروه و دسته ای بازداشت و زندانی یا به اعدام محکوم کرد.

 دکتر محمد حسین فاطمی تیرباران شد و خواهرش دشنه آجین، همان گونه که پروانه اسکندری با دست های ایادی وزارت تنگ نظر تمامیت خواه کارد آجین شد. کودتا یی که مادلین آلبرایت سال ها بعد با اذعان به انجام آن اعتراف کرد که روند دموکراسی را در ایران چندین دهه به عقب انداخت ولی هنوز خاندان و طرفداران شما مزورانه آن را انقلاب بیست و هشت مرداد می خوانند.


دکتر حسین فاطمی لحظاتی پیش از اعدام

لیست زندانیان آن قدر بلند بالاست که هم اینک نیز با شان و منزلت نخبگان و فرهیختگان در بند این نظام آلترا دگماتیست یارای رقابت دارد. بگذارید تاریخ را با هم تورق کنیم؛

مرحوم اخوان ثالث را می شناسید؟ فردوسی نسل امروز را می گویم. احمد شاملو حافظ معاصر را می گویم؟ منظومه ی آرش سیاوش کسرایی را خوانده اید؟ نیما یوشیج پدر شعر نو و… همه ی این ها زندان بوده اند و یا آثارشان به آتش کشیده شد، ادیب های شامخی که با قلم سروکار داشته اند و نه با اسلحه. شاهد مثال است گوشه ای از دلگویه های نیما در دوران طلائی محمد رضا شاه “چقدر خفیفم. به اندازه‌ی یک پیش خدمت حقوق می‌گیرم با همه‌ی وارستگی خودم باید بگویم برای سیر کردن شکم، چقدر باید خفّت برد. بی سروسامانی هستم که هیچ چیز در این دنیا ندارم… من استادم برای مردم. من استادم که نفهمند چه چیز مرا خرد کرده است…”

از بازجویی های وحشیانه ی علامه علی اکبر دهخدا آگاهیدکه به دلیل حمایت از مصدق و مشارکت در نامه سرگشاده علیه کنسرسیوم نفت و پنهان کردن دکتر فاطمی پس کودتای بیست هشت مرداد، مورد بازجویی اهانت و ضرب شتم قرار گرفت و پیکر نیمه جان او در دالان خانه اش رها شد و نام خیابانی که به نام او بود برداشته شد؟ چقدر این شیوه شبیه دوره های کنونی ایران است، این طور فکر نمی کنید؟

خانم دیبا اگر روایت خشونت زندانبانان و انداختن پالان آغشته به نفت بر دوش ِکریم پور شیرازی و به آتش کشیدن او را در زندان حشمتیه را برای کودکان مظلومتان تعریف می کردید بی شک از پدر تاجدارشان هم چون هانیبال های هالیودی فرار می کردند – و شاید همانند معاویه پسر ِ یزید بن معاویه بر فراز منبر از ردای خونین خلافت اموی برای همیشه چشم می پوشیدند.


دیگر از کجا برای شما و نسل منقطع از تاریخ امروزی که نشانه گرفته اید بگویم؟ خانم دیبا! چرا از حمام لشگر دو زرهی و سرهنگ زیبائی برای ما چیزی نگفتید؟ از کمیته ی مشترک ضد خرابکاری و رسولی و کمالی و حسینی و آرش و تهرانی؛ از اتاق تمشیت و آپولو ، از محبوس مبارزی که چنگال را در پریز برق فرو برد تا از شر شکنجه تمام نشدنی جهنمی ساواک خلاصی یابد؛ و اینک در قطعه ی سی وسه بهشت زهرا آرمیده است. چرا از دژخیم قزل قلعه استوار ساقی، که چشم راست تیمسار آزموده بود چیزی نگفتید؟ از سیاه چال دویست و نه اوین که در دوران طلائی شما بوسیله اسرائیلی ها با پول ملت علیه ملت ساخته شد، یا از حبس جوانان وطن پرست نظیر رضا دقتی که امروز آبروی این ملک و دیارند در دوره زرین تان سخن نراندید؟ از زندان عادل آباد شیراز و شترخان برازجان چیزی نگفتید و بر همه ی این ها و آن ها که همگان بدان معترفند، چشم فرو بستید؟

نه فقط در دوره شوی شما که در زمان پدرش نیز داستان همینگونه بود. در دوره ی رضا خان قلدر – پدر شوهرتان را می گویم، آزادی‌های انقلاب مشروطه از بین رفت. رقبا و مخالفان یا در زندان سرپاس مختاری با شیوه مرگ درمانیِ پزشک احمدی از حیات شفا یافتند، یا از آبگوشت دارالخلافه محروم و به آش تبعید تن دادند. از خانه نشینی و زندان و تبعید ملک شعراء بهار تا خفه کردن سید حسن مدرس در کاشمر، از دکتر تقی ارانی، سردار اسعد بختیاری و نصرت‌الدوله، وصولت‌الدوله قشقایی و تیمورتاش و همه خوراک میرغضبان میرپنج شدند.

میرزاده عشقی ترور و فرخی یزدی دهانش با جوال دوز دوخته شد و دیگر ادباء نیز از ضیافت پر از ممات رضا شاه، بی نصیب نماندند، روایت تبعید کمال الملک و مصادره ی آثار هنری اش نقل بازار و شهره ی عام است. داستان های علی‌اکبر داور – بنیان گذار دادگستری و مارشال نخجوان اولین خلبان ایرانی و ارباب کیخسر و جواد امامی، اسماعیل عراقی و رضا رفیع نیز شنیدنی است . علاوه بر آن چه برشمرده شد، کشتارهای دست جمعی عشایر کهگیلویه، قشقایی و بختیاری همراه با خانواده هایشان را نمی توان فراموش کرد . اشتهای دربان اسبق باغ سفارت اجنبی که اینک ردای پادشاهی در بر داشت برای حبس و بند تمامی نداشت و ساخت زندان قصر و سرنوشت سازنده اش سرتیپ درگاهی که اولین زندانی محبس ِ ساخته ی دست خویش بود نیز از روایات مثال زدنی است!


حال می پرسم، سرکار خانم دیبا! شما به کدامین تبار خضاب شده از خون و اشک و آه می بالید؟!

از دین تیرباران هویدا متاسف بودید و متحیر از گرفتن عکس یادگاری با پیکر تیرباران شده اش؟ با شما کاملا موافق هستم و ای کاش آنان اعدام نمی شدند، نه بدلیل اینکه اساسا با حکم اعدام مخالفم بل آنکه خاطرات نویسی آنان مجالی برای رنگ بافی های مجازی امروز شما باقی نمی گذاشت. آن که فرمان حبس و عزل نخست وزیر سیزده ساله را در دوره خیزش مردم برای تطهیر حکومت ظالمانه ی خویش ممهور به خاتم شاهانه ی خویش کرد همسرگریز پای شما بود.

هویدا در روزهای انقلاب هنوز در زندان بود این طور نیست؟ چرا از مصاحبه با پژوهشگری نظیر دکتر عباس میلانی برای نگارش کتاب هویدا و شاه طفره رفتید؟ آیا هراس از باز شدن چنته خالی تان برای وارونه نمایی تاریخ و قلب واقعیت نبود؟ این که گفتید تا مدت ها توانایی نگاه کردن به تصاویر انقلاب را نداشتید بیانگر گریز شما از واقعیت و بطن جامعه نبوده است؟ ای کاش کمی بیشتر ژرف نگرانه و بی ستیز این خاطرات را واکاوی و مرور می کردید.

تخریب نابخردانه آرامگاه رضا خان میرپنج در شهر ری سلاح بُرنده ای شده تا انگیزه و انگیزش انقلاب را تخطئه کنید. این جا نیز با شما موافقم، تخریب و تهدید قبور نه صلاح است و نه ثواب؛ حتی سلاطین ستمگر نیز مثل مجرمان و جانیان به دار آویخته بایستی قطعه ای از خاک زادگاه خویش را نصیب برند. ای کاش بنای آرامگاه که با پول بیت المال و نه پول شوی شما ساخته شده بود هیچ گاه تخریب نمی شد؛ تا موزه ای برای تمامی دیکتاتور های این مرزو بوم و جهان باشد. عبرتکده ای از تندیس ِخودکامگان از ضحاک تا محمد رضا شاه و سارقان رای مردم در جنبش سبز وکودکان ایرانی بیشتر با سرگذشت و جنون خود محوری آنها آشنا می شدند.

در نمایی از فیلم، اعلی حضرت آریا مهر و بزرگ “آرتش” داران رمیده به خارج از مرزهای میهن اش، ازشکست مثلث عشقی فردوست و قره باغی و خویش سخن می گوید و از فلک گلایه دارد که رابطه ی دوستی و عاطفی میان آنان چگونه مبتلا به خیانت و شکست شده است. از ارتشبد فردوست ِ بزرگ شده ی دست انگلیس و آمریکا و سیستم دوزخی اطلاعاتی آن ها و بنای سیستم های اطلاعاتی امنیتی پهلوی دوم و جمهوری اسلامی توقع یک رنگی و عاطفه کمی ساده لوحی است. آن هم از سوی شاهی که خود رخصت اعدام و زندان و تبعید صادر می کرده است!

خانم دیبا آمار شهداء انقلاب بهمن ممکن است محل نزاع و مناقشه باشد و شاید شیخ و مفتی در میزان آن اغراق کرده باشند اما انتساب خون پاک سیاوش ها و کاوه های این خیزش مردمی به “خون گوسفند”، اهانت و ریش خندی نابخشودنی به آن ها و مادران شریف شان بود و این خبط بزرگ را تاریخ بی شک بر شما به قضاوت خواهد نشست.


خانم دیبا اگر اژی دهاک پسر مرداس فرمانروای دشت نیزه وران بجای دَه هزار مغز آدمی، نُه هزار مغز را خوراک ماران دوش خویش می کرد آیا در تاریخ فراموش می شد؟ و یا از او به نیکی یاد می شد؟ اگر جنگ کثیف در آرژانتین ویا خشونت طلبی نظامیان کودتاچی در شیلی پینوشه نصف کشته ها و ناپدید شدگان امروز را برجا گذاشته بود دیگر کسی از سبعویت آنان دل گیر نمی شد و کمیته های حقیقت یاب تشکیل نمی شد؟ شمر و عمر سعد در تاریخ همان قدر مزموم هستند که اگر در بیابان نینوا بجای هفتاد و دو نفر، هفت صد و بیست نفر را بدلیل بیعت نکردن با پنجه ی ستم کشتار کرده بودند.

وجدان بشری مثل ذات عاشورا به ظلم ستیزی آغشته است چه در دوره میلیتاریسم پهلوی برگزار شود و چه در حاکمیت ولایت مطلقه فقیه؛ در هر دو زمانه ماهیت محرم انگشت اتهام را به سوی شاه و شیخ جائر نشانه می رود. تفاوتی بین آپارتاید کپک زده بوئر های هلندی – آلمانی تا آپارتاید عفونت زده ی آنگلوساکسونی در افریقای جنوبی نیست!

شاه یا شیخ فرقی نمی کند؛ “فر ایزدی سلطانی ِ ظل لله” یا “ولایت مطلقه فقیه ِ هَم کُف ولایت رسول”، هر دو همان نفس فزون طلب جاه پرست را در ذات خویش دارند.

خانم فرح دیبا! ایستادگی شما را در سوگ و اندوه از دست دادن فرزندان ناکام تان ارج مینهم اما بیایید به سرنوشت فرزندان فقیدتان کمی تامل کنید. مرگ بر همگی ما خواهد گذشت. اگر به عقبی و آخرت باور ندارید به بدنامی که گریبان گیر ابدی تان خواهد شد فکر کنید. بنایی که بن و شالوده ی آن دروغ و ریا باشد به سقف نرسیده واژگون می شود. زندگی در همسایگی مردم را بر رویای بی تعبیرکاخ نشینی و حمل تاج و جبه و دبوس ترجیح دهید. به سال هایی که دیگر نخواهید بود بیشتر فکر کنید.