شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

سه روایت از مردان آسمانی/نیمه شب ۱۲ اسفند۱۳۶۵

روایت اول
پشت خاکریز، جهنمی بود واسه خودش. پسر عموم صمد که اپراتور توپخونه بود، بعدا میگفت: "ما اصلا گرا نداشتیم. فقط گفته بودن کل منطقه رو پوشش بدید. توپخونه دشمن هم همینطور، هممون فقط اون وسط رو گرفته بودیم زیر آتیش!"

همه اون پشت کپ کرده بودن. دست و دلا میلرزید. یه دوشکا چی بی صفت هم از اون ور فقط ساق میزد. از وقتی حمید با سر زخمی اومد و گفت که باید کند و رفت جلو، خیلی نگذشته بود. حمید گفته بود که میره پشت، سرش رو ببنده و برگرده. ولی دیگه پیداش نشد. تا اینکه دو روز بعد، تن خوش قامت، ولی آسمونیش رو پیدا کردن.

علی بی قرار بود. قبلا به همه گفته بود که ایندفعه اگر تو عالم معنا ازش بپرسن میخوای بری یا بمونی، جوابش رو حاضر کرده. گفته بود که بعد از حسین جلایی و مسعود رحمانی، جواب این سوال دیگه براش سخت نیست. اون شب، بعد از مراسم سالگرد مسعود، که تقریبا با چهلم حسین همزمان شده بود، همشون جمع شده بودن و حرفهای آخر رو به همدیگه زده بودن.

میدونست باید زودتر خاکریز رو رد میکردن، ولی کی دلش رو داشت جز آسمونی ها؟! جایی که همه چمباتمه شده بودن، علی راست وایساد، برگشت با صدای محکم گفت: مرداش بلند شن، بریم جلو. بعد راست خاکریز رو گرفت و رفت بالا. اون بالا که رسید، وایساد ... چرخید ... و افتاد. یه قطره خون رو، گل سینه خودش کرده بود، و یه لبخند آسمونی رو صورتش. برای خودش مردی بود علی. تا علی بود، هیشکی غمی نداشت. هر چند دلش دریای غم بود. اسمش خیلی با مسما بود.

بچه ها از خاکریز ریختن پایین، اما جهنمی بود اونجا. پروانه ها دونه دونه، با بالهای سوخته میفتادن زمین. خیلی نگذشت که محسن هم پرید و رفت. بقول حاج آقای مظفری نژاد، محسن بوی بهشت میداد. وقتی آورده بودنش، صورتش اینقدر آروم و با وقار بود، که با دیدنش، علیرغم تمام بچگی هام، یهو دلم آروم گرفت.

بعد از علی، سید حسن، عین پرنده ای که لونه اش آتیش گرفته باشه، بی قرار، جلو، جلو می دوید و به بچه ها روحیه میداد و اونا رو به جلو میخوند. انگار نه انگار که شیش ماه پیش، تو مقدماتی کربلای ٤، زانوی چپش خورد شده بود. دیگه نمی تونست تاش کنه. تو پنج ماه بعد از اون، ندیدم یه روز آروم بگیره. هر روز ورزش میکرد، تا بتونه با یه پا همه کاراش رو بکنه. اون آخرا، با من مسابقه دو میداد: من میدویدم، اون لِی لِی ... حدس بزنید کی میبرد! تو مسابقه بشین پاشو هم، من با دو تا پا حریف یه پای راستش نمیشدم! حسین جلایی که رفت، انگار دیگه اینجا با ما نبود. اونم رفته بود، فقط جسمش پیش ما بود...

صدای توپ و خمپاره، گوش آدم رو کر میکرد. دوشکاچی حرومی هم که جای خودش. سید حسن با صدای محکمش داشت بچه ها رو به جلو میخوند، که مثل سنبل داس خورده، قامتش اومد پایین. هیشکی یادش نیست، گلوله دوشکا بود یا ترکش خمپاره، ولی هر چی بود، ساق اون پای سالمش رو هم برد. تا جون داشت، باید به یه دردی میخورد. خوابیده رو زمین، سینه میزد، یا حسین میگفت و به بقیه روحیه میداد. امدادگر، پاش رو بسته بود، مشغول یه مجروح دیگه شده بود، که یهو ازش یه صدای کوتاه آه اومد و پر کشید. بقول بچه های جبهه، "اون پسره مو خرمایی" هم آسمونی شد.

گلوله بعدی، بجای ساقه، خود سنبل رو زده بود. وقتی آوردنش، هنوز دستش رو سینه اش بود و لبش "حسین گویان" باز. صورتش روشن و آروم. انگار خوابیده بود. نه رنجی، و نه مخمصه ای ...

منصور، خیلی مظلوم بود. چشمای آسمونیش رو هیچوقت فراموش نمی کنم. بچه ها اون شب دیده بودنش که داشته بالا سر سید حسن گریه میکرده. باهم هم هم محله ای بودن و هم همکلاسی. اونم حق همسایگی و دوستی رو خوب بجا آورد. نذاشت حسن تنها بره. اونم همون شب پرید و رفت.

اینا که گفتم، قصه نبود. از خودم نساختمشون. قهرمانای این داستان، دانشجوهای بیست و یکی، دو ساله ای بودن که تاریخ رو ساختند و رفتند. همشون شاگرد اولهای کلاسشون بودند. هیچکدومشونم به زور نرفتن. بیشترشونم یا فرمانده گروهان بودن، یا فرمانده دسته. همه اینا هم بیست و شش سال پیش، همین ساعت ها، نیمه شب دوازدهم اسفند هزار و سیصد و شصت و پنج اتفاق افتاد.

روایت دوم

پشت خاکریز خوابیده بودیم. منتظر بودیم تخریب چی ها میدان مین را پاک سازی کنند. فاصله خاکریز ما تا خاک ریز عراقی ها ۷۰۰ متر بود و پر از مین.



مثل نقل و نبات توپ و خمپاره می آمد. از آن جاهایی بود که حسابی کپ کرده بودیم. آنجا تعدادی مجروح دادیم. تخریب ‌چی‌ها زیر نور منور و آتش عراقی ها مین ها را خنثی می کردند.


ساعت ده گذشته بود که اعلام کردند از خاکریز عبور کنیم. حمید صالحی فرمانده گروهان به من گفت خودش سر ستون میرود و من آخرین نفر ستون بروم که کسی جا نماند.

گروهان ایمان از خاکریز رد شد و رفت بعد هم گروهان ایثار که ما بودیم. همه یکی یکی رفتند و من هم آخرین نفر سرازیر شدم توی دشت.

چه دشتی، چه وضعی.چه جوری باید توصیف کنم، نمی دانم!خودم هم باورم نمی شود که چه به بچه ها گذشت!

منور های عراقی شب را مثل روز روشن کرده بود. تیر های رسام مثل باران به سمت بچه ها می آمد.

وقتی میگویم باران، اغراق نمی کنم، توپ و خمپاره و شلیک های بی امان عراقی ها این ۷۰۰  متر را جهنم کرده بود.هر چند همان ۷۰۰  متر سکوی پرش خیلی از دوستان من شد برای رفتن به بهشت. ولی برای مثل منی جهنم بود و بس. بچه ها مثل برگ جلویم می ریختند روی زمین.

گروهان ایمان به خاک ریز رسید و همان جا مستقر شد. ولی ما باید میرفتیم جلوتر و پیچ خاک ریز را رد می کردیم تا سنگر های بعدی را بگیریم. اما مگر می شد از آن پیچ رد شد؟

آن جا پیکر پاک علی بلورچی را دیدم. باورم نمی شد علی شهید شده باشد.همیشه فکر می کردم علی ماندنی است. خیلی عملیات رفته بود و شجاع بود.

علی بر خلاف غدبازی همیشگی اش آخرین بار، از حمید اجازه گرفت که برود آنطرف خاکریز و چند لحظه بعد شهید شد.یک بار تعریف می کرد، در عملیات بدر احساس کردم، ازمن می پرسند می خواهی بروی یا نه و من هم گفتم نه می خواهم بمانم. همان موقع یک ترکش خوردتوی دستم و مجروح شدم. می گفت: شهادت یک انتخاب است و اگر انتخابش نکنی آنرا به دست نمی آوری.

حالا علی انتخاب کرده بود و صورت بر زمین و پشت بر آسمان توی آن دشت پر آتش راحت خوابیده بود. خیلی دلم گرفته بود. انگار تمام اتفاقات سختی که توی دنیا می شد بیفتد، داشت آن جا پیش می آمد.

پشت خاکریز نشسته بودیم که حسن کریمیان را یک لحظه دیدم این طرف آنطرف میدود.یاد حرفش افتادم که می گفت:همه را نگه داشتم برای شب عملیات.(حسن ۶ ماه قبل از ناحیه زانو مجروح شده بود و حتی برای راه رفتن معمولی هم از عصا استفاده میکرد)

ما همه نشسته بودیم و حسن میدوید.انگار نیروی دیگری حسن را جلو میبرد. چون واقعا باور کردنی نبود با آن پا چطوری میشد آنقدر بدو بدو کرد.

چند دقیقه بعد حسن مجروح شد و هنگامی که مسعود ملکی او را پانسمان میکرد، ترکش دیگری در پهلویش نشست و در حالی که حسین حسین می گفت و به سینه میزد به شهادت رسید.

آن شب بچه ها از آن خاکریز عبور کردند اما زمانی که با فریاد حمید صالحی خود را در پیچ خاکریز یافتم از انتهای ستون به سر ستون رسیده بودم و چند نفر بیشتر کنارم نبودند.۲۸شهید و ۱۱۳مجروح آمار آن شب اورژانس خط از گردان ما بود...

شهید حمید صالحی، دانشجوی مهندسی مکانیک
شهید علی بلورچی، دانشجوی مهندسی الکترونیک، شریف
شهید محسن فیض، دانشجوی مهندسی عمران، تهران
شهید سید حسن کریمیان، دانشجوی مهندسی مکانیک، شریف
شهید منصور کاظمی، دانشجوی مهندسی مکانیک
شهید مسعود رحمانی، دانشجوی مهندسی مکانیک (والفجر ٨، فاو)
شهید حسین جلایی پور، دانشجوی مهندسی مکانیک (کربلای ٥، شلمچه)



روایت آخر
انگار همین دیشب بود،۶۵/۱۲/۱۲گردان عمار وشلمچه و کانال ماهی، شهید محسن منفرد وقتی عراقیها فرار میکردند فریاد میزد که این پیروزی عیدی امسال ما به مردمه،شهید حبیب محمدی فرمانده دسته شهادت تیر خورد و افتاد،چندبار قلبش محکم تپید و سپس آرام گرفت،شهید اسماعیل اسدی چند آرپی جی زد و افتاد،گفتند بکشید ۱۰۰مترعقبتر پشت خاکریز ،هیچکس دلش نمیومد اما چاره ای نبود!

۲ ساعت بعد بارون اومد و بعد تا صبح همه خیس و در حال لرز بودن،شهید سید سعید پادسرا از کنارم رد شد و من سراغ دو برادرش علی و محسن رو ازش گرفتم که خبری ازشون نداشت،شهید محمد احمدی چند قدم عقبتر افتاده بود با تیری در میان جمجمه،شهید کیانپور هم کمی جلوتر افتاده بود و رفیقش یوسفی دنبالش میگشت،امیر وفایی هم همونشب پرید و عباس بیات رو برای همیشه عزادار کرد.
شهیدمرتضی ستاریان معاون گردان رو دیدم که در حال آخرین فرماندهیش بود،هیچ زمینی مثل شلمچه اونطور با گلوله های توپ و خمپاره شخم زده نشده،مرگ نزدیکتر از زندگی بود .اون شب یکی از اون شبا بود که گردان میرفت خط و گروهان بر میگشت و گروهان میرفت و دسته بر میگشت و دسته میرفت و نفر بر میگشت و ... 

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۱

میرحسین موسوی،در گذر زمان!/به مناسبت میلاد میر قلبها

او در اواخر دههٔ چهل و اوایل دههٔ پنجاه خورشیدی، با گروه‌های ملی - مذهبی مثل نهضت آزادی و نهضت خداپرستان سوسیالیست نزدیکی داشت و از جمله کسانی بود که در جلسه‌های سخنرانی علی شریعتی در حسینیه ارشاد تهران حاضر می‌شد. میرحسین موسوی، که در آن دوران با نام هنری حسین رهجو فعالیت می‌کرد، از جمله افرادی بود که در تأسیس جنبش مسلمانان مبارز با حبیب الله پیمان همکاری کرد.

موسوی در سال ۱۳۴۸ زمانی که فارغ‌التحصیلی‌اش را جشن می‌گرفت، در یک نمایشگاه نقاشی که زهرا رهنورد(زهره کاظمی) از دانشجویان رشتهٔ مجسمه سازی ترتیب داده بود، با او آشنا شد و ازدواج کرد.در همان سال‌ها او به دلیل سازمان‌دهی اعتراضات خیابانی بر علیه حکومت، بازداشت و زندانی شد.

میرحسین موسوی در سال ۱۳۵۵ تحت تعقیب ساواک و سازمان های امنیتی به همراه همسرش زهرا رهنورد مجبور به ترک ایران شد و به مدت ۱۰ ماه در آمریکا با عضویت در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بر ضد حکومت پهلوی دست به مبارزه زد و در سال ۱۳۵۶ با بازگشت به ایران مبارزات خود را ادامه داد.

با نزدیک شدن به انقلاب ایران و پررنگ شدن نقش رهبری روح الله خمینی در مبارزات ضد حکومت پهلوی، میرحسین موسوی نیز بیشتر به این جریان گرایش پیدا کرد و به ویژه به محمد حسینی بهشتی، از روحانیان بانفوذ نزدیک به روح الله خمینی، نزدیک شد.

او در خامنه بزرگ شد و پس از پایان دورهٔ دبیرستان در سال ۱۳۳۷ از خامنه به تهران آمد.

او که مدرک کارشناسی ارشدش را در بهار سال ۱۳۴۸ از دانشگاه ملی ایران (شهید بهشتی) در رشتهٔ معماری و شهرسازی اخذ کرد و پس از تدریس در دانشگاه ملی ایران به عضويت در هیئت علمی این دانشگاه درآمد، طرح ادارهٔ مرکزی آب و فاضلاب اصفهان را در سال ۱۳۴۸ نوشت و تا سال ۱۳۵۰ آن را اجرا کرد و فعالیت های هنریش را در گروه نقاشی قندریز آغاز کرد.

سپس طرح مجموعهٔ کانون توحید را در سال ۱۳۵۰ اجرایی کرد. کانون توحید چه پیش از انقلاب و چه پس از آن مرکز تجمع سیاسیون منتقد بوده و هست
 .
عیادت از یار دیرینش،بهزاد نبوی


کابینه دوم موسوی - سال ۱۳۶۴ تهران دفتر ریاست جمهوری

 روزنامه ی دولت
 زمان دانشجویی
میرحسین و فیروز آبادی(ریاست فعلی ستاد کل نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران،مسوول هماهنگی نمایندگان وزارتخانه‌های دولت میرحسین موسوی در قرارگاه خاتم‌الانبیا)
 میرحسین و هادی کریمی
دیدار مردمی
 بازدید از مجروحین جنگی
 با فیدل کاسترو

 راه اندازی پالایشگاه
 
میرحسین موسوی اولین شخصی بود که پس از اعلام آزادسازی خرمشهر، در حالیکه که هنوز منطقه به طور کامل پاکسازی نشده بود و احتمال پاتک زدن نیروهای عراقی می رفت، خود را به خرمشهر رساند و در بین سربازان ایستاد و سخنرانی کرد، با همان بلندگوی دستی که سالهای سال بعد، پس از انتخابات ریاست جمهوری ۸۸، به خیابان و در میان مردم آمد. 

 با صیاد شیرازی و محسن رضایی
 نوشتیم عشق،خواندند دیکتاتور
 پاپ ژان پل دوم،رهبر فقید کاتولیک های جهان
 با آیت ا... منتظری

مجلس شورای اسلامی
 اتاق جنگ







میرحسین موسوی نخست وزیر- سید محمد خاتمی وزیر ارشاد


زندان اختر

و

حکایت

همچنان

... باقیست

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱

سایت بازتاب بدنبال افشای فساد گسترده اخلاقی در میان مسئولان کشور،از دسترس خارج شد!

سایت بازتاب از روز پنجشنبه از دسترس خارج شده و آنطور که مدیر مسئول آن در صفحه فیس بوک خود نوشته حکم دادگاهی دارد. فواد صادقی نوشته بود که دادگاه تشکیل می شود قاضی می گوید چیز خاصی در پرونده نیست، حتی یک سوال هم نمی پرسد، اما وقتی برای گرفتن حکم مراجعه می کنی، می بینی هم به حبس هم به جریمه نقدی محکوم شدی،از علت می پرسی می گوید برادران پیگیری کرده اند، حواله ات می دهد به دادگاه تجدید نظر، فکرمی کنی آنجا چه خبر است؟ اما تاکنون هیچ رسانه ای این خبر را منتشر نکرده است.

هفته گذشته سایت بازتاب امروز بدنبال افشای برخی از مفاسد اقتصادی به فساد گسترده اخلاقی در میان مسئولان کشور پرداخت.

 این سایت نوشت: کسانی که تا دیروز متصدی کشف فساد روشنفکران و مدیران تکنوکرات بودند، خود در دام فساد اخلاقی افتاده اند. رسوایی این افراد یا از طریق کشفیات خانوادگی همسر و نزدیکانشان بر ملا می شود و یا از طریق فعالیت نهادهای نظارتی، به ویژه حفاظت اطلاعات دستگاه ها .ارتباطات جنسی برخی مداحان مشهور با خانم های متعدد، سقوط اخلاقی مدیران امنیتی و قضایی، صرف مشروبات الکلی و مواد مخدر توسط نیروهای به ظاهر حزب اللهی زنگ فروپاشی اخلاقی را به صدا درآورده است.

طی هفته های اخیر سایت بازتاب اقدام به افشاگری در مورد ارتباطات سعید مرتضوی و بابک زنجانی کرده بود. به نوشته بازتاب، بابک زنجانی در دولت احمدی نژاد، علاوه بر دلالی هواپیما و واگذاری پروژه‌های رانتی، ده‌ها میلیارد دلار نفت به صورت غیرقانونی و پیش از آغاز تشدید تحریم‌ها، بدون اسناد ضمانتی موثر به بابک زنجانی تحویل داده شده که او از این معاملات، در طول پنج سال گذشته به ثروتی بالغ بر هزاران میلیارد تومان رسیده است.

با افشای نواری که سعید مرتضوی از فاضل لاریجانی ضبط کرده بود، پای بابک زنجانی بیش از پیش به رسانه‌ها باز شد و ارتباط او با سید حسین میرکاظمی، مشهور به رعیت همان کسی که عکس معروفی از او با کلتی در دست در جریان راهپیمایی های اعتراضی ۸۸ منتشر شده بود، به رسانه ها راه یافت.