دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

دیدار با خانواده ی شهید میثم عبادی

جمعه ۲۵شهریور،به همراه دوست عزیزم دکتر مهدی خزعلی به دیدارخانواده ی میثم عبادی رفتیم،شهرک کیانشهررا قبل دیده بودم،پایین اتوبان بعثت ، به بن بست چهارم یکی از خیابان های مرکزی شهرک که خانواده ی عبادی درآنجا ساکن بودند رسیدیم،فقر و نداری در جای جای آن منطقه موج می زد و حکمفرما بود.خانه های فرسوده و در و دیوار ویران و بچه هایی که اسباب بازی هایشان خاک و لباس هیشان مندرس و پاره بود.



پدرشهید میثم،به استقبالمان آمد،در خانه باز بود و پرده ای جلوی آن آویخته بود،خانه کولر نداشت و به این روش تهویه می شد.مادر میثم آن گوشه ی اتاق بود و معلوم بود غم از دست دادن فرزند توان او را گرفته بود و کمرش را شکسته بود،پدر اما آرام آرام و با بغض داستان غم انگیز و پر محنت ازدست دادن فرزند را شرح می داد،نجیب و سر به زیر و آرام بود، درمیان هیاهوی بچه ها که از بیرون می آمد از ترک تحصیل میثم و کار در خیاطی برای کمک به خانواده و امرار معاش گفت تا روزی که میثم ۱۵ساله(۲۴خرداد ۱۳۸۸) برای دیدن وقایع و درگیری های خیابانی به میدان ولی عصر رفته بود تا پیروزی شیرین مدعیان ذوب در ولایت را تماشا کند،پینوکیوی بزرگ با وقاحت و شناعت مردم را خس و خاشاک خواند و بعد.... در گیری شروع شد،آن قدر زد و خورد بالا گرفت که دامنه ی آن به شمیران و میدان تختی کشید،یگان ویژه و لباس شخصی ها و بسیج با فحش های رکیک و ناموسی و باتوم از مردم پذیرایی می کردند و در آن جا دختری که اسیر این قوم حرامی شده بود و او را کشان کشان در حالیکه مورد ضرب و شتم قرار داده بودند می بردند،نظر میثم را جلب می کند.بچه ی جنوب شهر و کلی غیرت و تعصب،با آنکه نوجوان بوده ولی از همان موقع که درس و کتاب را برای کمک به خانواده رها کرده بود درس غیرت و مناعت طبع را فرا گرفته بود،به سوی آن دژخیمان می رود و سوال می کند چرا دختر مردم را اینگونه مورد بد رفتاری قرار می دهید که جواب او سفیر گلوله ای بوده که از چله رها می شود و چراغ عمرش را خاموش می کند.

پدرتعریف می کرد که فردای این واقعه به آن محله می رود و از در وهمسایه پرس و جو می کند که بداند فرزندش توسط چه کسی و چگونه کشته شده است.همسایگان از ترس جوابی نمی دهند ولی کارگر ساختمانی که در آنجا ساکن بوده به او می گوید فرزندش توسط نیروهای بسیج کشته شده.

بازپرس شاملو پرونده را پیگیری می کند و به او امید می دهد که عامل قتل فرزندش را پیدا خواهد کرد،پدر میثم به نیکی از شاملو یاد می کرد و می گفت خیلی دلسوز بوده و با خانواده ی او همراهی می کرده.در نهایت می گویند قاتل فرزندش را که "محمد" نامی بوده و از نیروهای بسیج بازداشت کرده اند،اسلحه کلت سازمانی بود(برخلاف آنچه که کلاشینکف گفته شده است).

پدر امیدوار که لااقل می تواند تقاص خون فرزندش را بگیرد اما به ناگه پرونده را از بازپرس شاملو می گیرند و به شعبه ای دیگر ارجاع می دهند(شعبه ی سه) و در آن شعبه به او می گویند فرزندش خاطی و فتنه گر و اغتشاش گر بوده و پرونده مختومه هست و او را بیرون می کنند!حتی سه روز وی را در اداره ی آگاهی بازداشت کرده بودند.او آنقدر ساده است که نه مدرکی نه برگ اخطاریه ای که در آن به صراحت بازداشت ضارب و نام ضارب قید شده بود،نه احضاریه های دادسرا و .... را از آنها نگرفته بود، او را تهدید کرده بودند که دیگر به آن جا باز نگردد! و او دیگر پیگیر پرونده نمی شود.تنها مدرکی که داشت یک برگ گواهی فوت بود که در آن تاریخ فوت را ۲۵ خرداد ذکر می کند،حال اینکه میثم ۲۴ خرداد کشته شده بود!

پدرمیثم که برای امرار معاش به رانندگی روی آورده و به گفته ی خودش طی آن مدت به امید گرفتن حق و بر ملا شدن حقیقت کار و زندگی را رها کرده بود و چند صد هزار تومان هزینه کرده بود(که برای او پول هنگفتی بود)،با چشمانی اشک بار از شعبه رانده می شود و بدون در دست داشتن هیچگونه مدرکی دال برچگونگی و روند پرونده دلشکسته باز می گردد.نامه ای را نشانمان داد با عنوان "رهبری" اما به او اجازه ی حضور به پیشگاه رهبر مسلمانان جهان را نداده بودند و حتی دفتر رهبری نامه را هم از او تحویل نگرفته بود.


خواهرمیثم برایمان چای می آورد ،لیوانی که شفاف بود و از تمیزی برق می زد،همون لحظه یاد این مصرع شعر افتادم که "در کلبه ی ما رونق اگر نیست صفا هست" خواهر میثم هم از رنج و غربتی که بر خانواده رفته بود گفت،دیگر تاب ما را برده بودند،وشنیدن اینهمه درد برای ما خارج از تحمل و باور بود.با خودم فکر می کردم عدالت و شرافت  انسانیت در این مملکت موج می زند،خانواده هایی اینچنین زندگی می کنند و اطرافیان رییس دولت کودتا میلیارد میلیارد اموال این مردم و کشور را به تاراج و یغما می برند،حقوق مردم ناتوان و توانا را ضایع و چپاول می کنند،مدعی پیروی از امام زمان هم هستند!

از آنها پرسیدیم شما که به قضا و قانون آشنا نبودید چرا وکیل نگرفتید،پدرمیثم گفت هیچ وکیلی حاضر به قبول وکالت آنها نمی شود،بعضی از ترس جان و بعضی هم مبالغ بالایی طلب می کردند که خانواده از پرداخت آن عاجزبوده است.سرانجام "خانم نسرین ستوده" وکالت آنها را بر عهده می گیرد ولی متاسفانه یک ماه بعد بازداشت می شود و تا به امروز که در بند است.

با شرمندگی و خجالت از فروتنی و تواضع آن خانواده ی گرامی و اینکه از ما کاری بر نمی آمد انجام بدهیم از آن جا خارج شدیم و در راه به اینهمه تبعیض و نامردمی و اجحاف که حکومت اسلامی و به نام دین محمد(ص) بر مردم روا می دارد فکر می کردیم.به اینکه دغدغه ی جماعتی که مثلا وکیل ملت هستند و باید داد مردم مظلوم را بستانند ولی در فکر منافع شخصی و حزبی هستند و بر سر لحاف ملا دعوا دارند و در این میان کسانی با اختلاس و دزدی در حاشیه ی امنیتی دولت و حاکمیت،حقوق این محرومین را به یغما می برند و آب هم از آب تکان نمی خورد!!
بر روی عکس ها کلیک کنید







۳ نظر:

  1. آن چنان در خواب غفلت هستیم که گویا این فاجعه نه دو سال گذشته، که گویا 100 سال پیش رخ داده! انسان هایی فراموش کار هستیم، تا شانه از زیر بار آدمیت خالی کنیم! فراموشی راحت ترین بهانه است

    پاسخحذف
  2. خدا کنه اگه آدم قراره یه جایی مثل اینجا همچین بلایی سرش بیاد، فامیلیش روح الامینی باشه!

    پاسخحذف
  3. ولی خدا نکنه پدر آدم بی وجدان و متملقی مثل روح الامینی باشه

    پاسخحذف