جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

باز پاییز است و هنگام جدایی ها

پاییز خوب خودمان

پاییز از راه رسید دست به عصا و خسته

شب از شب‌های پاییزی‌ست.
از آن همدرد و با من مهربان شب‌های شک‌آور،
ملول و خسته‌دل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی.
و اینک (خیره در من مهربان) بینم
که دست سرد و خیس‌ش را
چو بالشتی سیه زیر سرم ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این می‌گویم و دنباله دارد شب.

خموش و مهربان با من
به‌کردار پرستاری سیه پوشیده پیشاپیش، دل برکنده از بیمار،
نشسته در کنارم، اشک بارد شب.
من این می‌گویم و دنباله دارد شب....
باز پاییز است

باز این دل از غمی دیرینه لبریز است
باز می لرزد به خود سر شاخه های بید سرگردان
باز می ریزد فرو بر چهره ام باران
باز رنجورم خداوندا پریشانم
باز می بینم که بی تابانه گریانم
باز پاییز است
باز این دنیا غم انگیز است
باز پاییز است و هنگام جدایی ها
باز پاییز است و مرگ آشنایی ها
پاییز آمده است

حالا دیگر از برگ ریز و خِش خشِ برگها در زیرِ پایم، از آن همه که گفته اند و می گویند،حالم به هم می خورد.هی گفتیم و گفتند، هی رقّت و ترحّم و بیداد، چه افاقه ای داشت؟

کسی به یادش ماند؟ کسی خَم به ابرو آورد؟ می آورد؟ نه!

پاییز و بهار، موسمی خوش است که دل خوش باشد- که نیست- ! نیست!

یادم هست آن روزِ پاییزی را ...
غمِ دریا دلان را با که گویم؟

کجا غمخوارِ دریا دل بجویم؟
دلم دریای خون شد در غمِ دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟ 


پائیز جان! چه شوم، چه وحشتناک.
اینک، بر این کناره ی دشت، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت.
از یاد روزگار فراموشت.

پائیز جان! چه سرد، چه درد آلود.
چون من تو نیز تنها ماندستی.
ای فصل فصل های نگارینم!
پاییزم! ای قناری غمگینم!
 
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غَمگُساری

نه به انتظاِر یاری ،نه ِز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بِگُریزد و بِریزَد
که دگر بدین گرانی، نتوان کَشید باری
به غروبِ این بیابان، بنشین غریب و تنها
بِنِگَر وفای یاران، که رها کنند یاری.. 
باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،
چشم در راه بهاری نیست .
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟.
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز .
جاودان بر اسب یال افشان زردش
می چمد در آن
پادشاه فصل ها ، پاییز

دارد باران می‌آید
باران دارد به خاطر دلداری مادرانمان
هی گونه‌های من و سنگ مزار ترا می‌شوید.
انگار همین شبِ رفته از پیشِ ما بودی
که ناگهان زنی در قابِ خیسِ دریچه آوازت داد:
- سفر بخیر!
سفر بخیر مسافر مغموم پاییز!
حالا هزار چله‌ی بی‌چراغ از نشستن ماست

که ماه در غیبتِ بی‌زمانِ تو خواب موریانه می‌بیند،
حالا هزار سال تمام از قرار موعود ما می‌گذرد
که گهواره‌های آن همه رویا، مدفون مویه‌های منند.
دریغا مسافر مغموم پاییز!
مگر همین دقیقه‌ی نزدیک به دوری از امروز ما نبود

که ما با هم از بارشِ بدمجالِ گریه سخن می‌گفتیم؟

مگر ندیدیم که پرنده از شدت پشیمانیِ آفتاب
پَرخسته بر شاخه‌سار خیس
خواب آرامش آسمان می‌دید؟
پس چرا نیامدی!؟
پس چرا باران آمد و تو نیامدی!؟
دارد باران می‌آید
باران دارد به خاطر سنگ مزار من و
عریانی گریه‌های تو می‌بارد

۲ نظر:

  1. ...
    پائیز جان! چه شوم، چه وحشتناک.
    اینک، بر این کناره ی دشت، اینک
    این کوره راه ساکت بی رهرو
    آنک، بر آن کمرکش کوه، آنک
    آن کوچه باغ خلوت و خاموشت.
    از یاد روزگار فراموشت.

    پائیز جان! چه سرد، چه درد آلود.
    چون من تو نیز تنها ماندستی.
    ای فصل فصل های نگارینم!
    پاییزم! ای قناری غمگینم!

    (م. امید)

    پاسخحذف
  2. رفت عمرم در سر سودای دل
    وز غم دل نیستم پروای دل
    دل به قصد جان من برخاسته
    من نشسته تا چه باشد رای دل
    دل ز حلقه دین گریزد زانک هست
    حلقه زلفین خوبان جای دل
    گرد او گردم که دل را گرد کرد
    کو رسد فریادم از غوغای دل
    خواب شب بر چشم خود کردم حرام
    تا ببینم صبحدم سیمای دل
    قد من همچون کمان شد از رکوع
    تا ببینم قامت و بالای دل
    آن جهان یک تابش از خورشید دل
    وین جهان یک قطره از دریای دل
    لب ببند ایرا به گردون می‌رسد
    بی‌زبان هیهای دل هیهای دل



    مولوی دیوان شمس غزلیات

    پاسخحذف