شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۱

مردم قدرنشناس



مرحوم حبیب یغمایی تعریف می‌کرد :
در دورهٔ رضاشاه که عزاداری و سینه‌زنی و قمه‌زنی ممنوع شده بود،یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک - امیر بیرجند و پدر اسدالله علم -گفته بود :

الحمدالله ولایت شما هم برق دارد،هم آب دارد،هم مدرسه دارد،هم سالن نمایش دارد.همه چیز هست؛اینکه بعضی‌ها هنوز شکایت میکنند دیگر چه می‌خواهند؟

مرحوم شوکت‌الملک گفته بود:آقا!
اینها برق نمی‌خواهند،اینها محرم میخواهن،اینها مدرسه نمی‌خواهند، روضه‌خوانی می‌خواهند .کربلا را به اینها بدهید همه چیز به آنها داده‌اید!

حبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام " خور" که خیلی به آنجا عشق می‌ورزید.در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه‌ای ساخت و برای آبادانی آن‌جا جلوی هر کس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد . مهمتر اینکه کتابخانه‌ای درست کرد و همه کتاب‌های خطی‌اش را که در تمام عمر آنها را با خونِ‌دل جمع کرده بود به آن‌جا منتقل ساخت و وصیت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند.
اما مردم قدرشناس همان سامان با جنازه‌اش چه کردند ؟
وقتی پیکر رنج کشیدهٔ او با کاروان استادان و شاگردانش (از جمله دکتر اسلامی ندوشن،دکتر باستانی‌پاریزی،دکتر زرینکوب ،سعیدی سیرجانی وبسیاری دیگر از چهره‌های نامدار وطنمان) به روستای خور برده شد،همان کودکانی که در مدرسهٔ یغمایی درس می‌خواندند و همان مردمی که در درمانگاهش دردهای خود را درمان کرده بودند،به فتوای آخوندک ابله همان روستا،دامن‌شان را پر از سنگهای درشت‌تر از فندق و کوچک‌تر از گردو کردند تا جنازهٔ این خدمتگزار به فرهنگ ایران را سنگباران کنند.ودردناك‌تر اینکه پس از دفن جنازهٔ حبیب یغمایی ،فرزندانش دو سه روزی در مقبره‌اش خوابیدند و کشیک دادند مبادا آن پیکر بیگناه را از زیر خاک در بیاورند و به لاشخورها بدهند !

متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسی‌ها و قدر ناشناسی‌ها بسیار به خود دیده است.

کسانیکه نمی‌خوانند،تصور می‌کنند می‌دانند.

بدترین نوع بیسواد، بیسواد سیاسی است ؛ وی کور و کر است .

درک سیاسی ندارد و نمی‌داند که هزینه‌های زندگی از قبیل قیمت نان، مسکن، دارو و درمان همگی وابسته به تصمیمات سیاسی هستند.

او حتی به جهالت سیاسی خود افتخار کرده، سینه جلو می‌اندازد و می‌گوید که:"از سیاست بیزار است" .

چنین آدم سبک ‌مغزی نمی‌فهمد که بی‌توجهی به سیاست است که زنــان فــاحــشه و کــودکان خــیابانــی می‌سازد ، قتــل و غــارت را زیاد می‌کند و از همه بدتر بر فساد صاحبان قدرت می‌افزاید.

۳ نظر:

  1. شعر «روباه و زاغ» سروده ی «ژان دو لافونتن»، شاعر فرانسوی قرن هفدهم

    ترجمه ی حبیب یغمایی

    زاغکی قالب پنیری دید
    به دهان برگرفت و زود پرید
    بر درختی نشست در راهی
    که از آن می‌گذشت روباهی
    روبه پرفریب و حیلت‌ساز
    رفت پای درخت و کرد آواز
    گفت به به چقدر زیبایی
    چه سری چه دُمی عجب پایی
    پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ
    نیست بالاتر از سیاهی رنگ
    گر خوش‌آواز بودی و خوش‌خوان
    نبودی بهتر از تو در مرغان
    زاغ می‌خواست قار قار کند
    تا که آوازش آشکار کند
    طعمه افتاد چون دهان بگشود
    روبهک جست و طعمه را بربود

    پاسخحذف
  2. ترجمه‌ی ایرج میرزا

    کلاغی به شاخی جای‌گیر
    به منقار بگرفته قدری پنیر
    یکی روبهی بوی طعمه شنید
    به پیش آمد و مدح او برگزید
    بگفتا: «سلام ای کلاغ قشنگ!
    که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ!
    اگر راستی بود آوای تو
    به‌ مانند پرهای زیبای تو!
    در این جنگل اکنون سمندر بودی
    بر این مرغ‌ها جمله سرور بودی!»
    ز تعریف روباه شد زاغ، شاد
    ز شادی بیاورد خود را به‌ یاد
    به آواز خواندن دهان چون گشود
    شکارش بیافتاد و روبه ربود
    بگفتا که: «ای زاغ این را بدان
    که هر کس بود چرب و شیرین‌زبان
    خورد نعمت از دولت آن کسی
    که بر گفت او گوش دارد بسی
    هم‌اکنون به‌ چربی نطق و بیان
    گرفتم پنیر تو را از دهان

    پاسخحذف
  3. ترجمه‌ی نیر سعیدی


    بامدادان رفت روباهی به باغ

    دید بنشسته است بر بامی کلاغ

    نشئه و شادی بی‌اندازه داشت

    زیر منقارش پنیری تازه داشت

    گفت در دل روبه پرمکر و فن

    کاش بود این لقمه اندر کام من

    با زبانی چرب و با صد آب و تاب

    گفت پس با وی که: ای عالیجناب

    از همه مرغان این بستان سری

    وه! چه مه‌رویی چه شوخ و دلبری

    این‌چنین زیبا ندیدم بال و پر

    پر و بال توست این یا مشک تر!

    خود تو دانی من نیَم اهل گزاف

    گر بُرندم سر نمی‌گویم خلاف

    گر تو با این بال و این پرواز خوش

    داشتی بانگ خوش و آواز خوش

    شهره چون سیمرغ و عنقا می‌شدی

    ساکن اقلیم بالا می‌شدی

    غره شد بر خود کلاغ خودپسند

    خودپسند آسان فتد در دام و بند

    تا که منقار از پی خواندن گشاد

    لقمه‌ی چرب از دهانش اوفتاد

    نغمه چون سر داد در شور و حجاز

    کرد شیرین کام رند حیله‌ساز

    شد نصیب آن محیل نابکار

    طعمه‌ای آن‌سان لذیذ و آب‌دار

    گشت روبه چون ز حیلت کامکار

    داد اندرزی چو درّ شاهوار

    گفت هر جا خودپسندی ساده است

    چاپلوسی بر درش استاده است

    آن تملق‌پیشه‌ی رند هوشمند

    نان خورد از خوان مرد خودپسند

    پاسخحذف