دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۰

مدرسه ی کودکی/کیومرث پور احمد



مدرسه‌ی کودکی سرشار از ترس و بیم بود و خواری و خفت، پس‌گردنی بود و چوب و فلک، به گناهان ناکرده یا به گناه کودکی یا به گناه خوش نداشتن آموزه‌های جفنگ… یا آموزه‌هایی که توی کله‌ات فرو نمی‌رفت و با هزار مشقت یاد گرفته بودی و با بیم از معلم بد هیبت، هول می‌کردی و همه‌ی فروکرده‌ها از کله‌ات می‌پرید… حکایت مدرسه‌ی کودکی دراز است، کوتاه این که امروز هم، بعد از گذشت پنجاه سال وقتی بچه‌مدرسه‌ای‌ها را می‌بینی که با کیف و کتاب به مدرسه می‌روند یا هردودکشان تعطیل می‌شوند، دمی سراسیمه می‌شوی و بعد که یادت می‌آید دیگر شاگرد مدرسه نیستی آسوده می‌شوی. بیزاری از مدرسه چنین ریشه‌دار است در تو.

اما در آن فضای سرشار از ترس و بیم و خواری و خفت و چوب و فلک، دل‌خوشی بزرگی هم بود که ساعت‌هایی را برایت تحمل‌پذیر و حتی دوست‌داشتنی و رؤیایی می‌کرد. آن دل‌خوشی بزرگ از کتاب‌های بزرگ تاریخ و جفرافیا می‌آمد که پهنــا و درازی‌اش اندکی کم‌تر از چهار برابر کتاب‌های دیگر بود. کتاب‌هایی پر از عکس.

در شهر تو هنوز که جعبه‌ی جادو اختراع نشده بود و سینما را هم ندیده بودی و مجله هم به چشمت نخورده بود، پرواضح است که عکس و تصویر چه جذبه‌ای داشت و چه پُرکشش بود. و تو با آن کتاب‌ها و عکس‌ها کوله‌بار می‌بستی و سفر می‌کردی به جای‌جای جهان، در منزل‌گاهی می‌آسودی و رؤیا می‌بافتی و باز کوله بر پشت به مقصدی دورتر رهسپار می‌شدی برای بافتن انباشت پود آرزوها به گستره‌ی تار رؤیاها… و در کار با‌فتن بودی که پژواک هوووه‌ای می‌شنیدی از بالا. سر که بلند می‌کردی در بلندای دوردست آسمان نقطه‌ی براق ریزی می‌دیدی که می‌رود. می‌دانستی که اسمش هواپیماست و مسافران زیادی را در دل خود جا داده و می‌برد به همان سرزمین‌های دوری که تو عکس‌هایش را دیده‌ای…
*
بیست‌و‌نه سال بعد (۱۳۶۹)، برای چندمین‌بار سوار هواپیما می‌شدم تا برای اولین بار به خارج از کشور بروم. ایتالیا، جنوب ایتالیا. فستیوال جیفونی. با پنج همسفر که هم‌دل‌ترین‌شان مسعود مهرابی بود. هر دو سفرنامه نوشتیم از سفر جیفونی. سفرنامه‌ی من عجولانه بود و هیجان‌زده، مثل خودم و البته با ذوق‌زدگی مشهود از اولین سفر خارج از کشور و سفرنامه‌ی مهرابی معقول و سنجیده، مثل خودش و پروپیمان و سرشار از نکته‌های ریزِ جذاب. مهرابی پیش از آن هم سفرنامه‌های سینمایی نوشته بود. اما بعد از سفر جیفونی بود که سفرنامه‌هایش را دقیق‌تر و با اشتیاق بیش‌تر می‌خواندم.
*
و حالا فرصتی پیش آمده که نُه سفرنامه‌ی سینمایی مهرابی را یک‌جا در کتاب پشت دیوار رؤیا بخوانم. از نامه‌های از یاد رفته، سفرنامه‌ی پنجاه‌و‌دومین فستیوال سن سباستین اسپانیا، تا پشت دیوار رؤیا، سفرنامه‌ی چهل‌و‌هفتمین دوره‌ی فستیوال تسالونیکی یونان.

در سفرنامه‌ی سن سباستین، یادداشت‌ها از مسیر فرودگاه و خیابان‌های تهران شروع می‌شود. خیابان‌هایی پر دود و دم، پر ازدحام، پر ترافیک، همراه با ویراژ و تصادف و یقه‌گیری و کتک‌کاری و داخل فرودگاه، جلوی پیشخوان ایران اِر، گردن‌های کج‌شده‌ی مسافرانی که می‌خواهند از پرداخت اضافه‌بار شانه خالی کنند. و سرانجام هم چمدان‌ها و بسته‌های عظیم اضافه‌شان را با خودشان خرکش می‌کنند داخل هواپیما. از این فضای سرشار از ناهنجاری است که مهرابی ما را پرتاب می‌کند به شهر زیبا و رؤیایی سن سباستین با آب‌و‌هوای دلپذیر، بارانی که مثل دُمِ اسب می‌بارد و هیچ چاله‌چوله‌ای در مسیر رهگذران پر آب نمی‌شود و هیچ خللی در زندگی عادی و جاری مردم به وجود نمی‌آید، چون همه چیز حساب شده است.

مهرابی در سفرنامه‌ی سن سباستین، همان جور که از مسیر فرودگاه در خیابان‌های تهران شروع کرده بود، در بازگشت هم از همان مسیر برمی‌گردد و همان ناهنجاری‌ها را می‌بیند و گزارش می‌کند. و این بار تلخ‌تر از اول. جسد گل‌فروش دوره‌گری است فرش خیابان که در یک تصادف به دیار باقی شتافته!

و مهرابی شاعرانه و تلخ می‌نویسد: بازگشته‌ام و نشسته‌ام کنار دست خودم و چه‌قدر حرف دارم برای نگفتن!
*
کارناوال هیجان‌انگیز، پرزرق‌و‌برق و به‌شدت تماشایی ریو را بارها از کانال‌های ماهواره‌ای دیده بودم. این کارناوال عظیم که نمی‌دانم یک هفته یا ده شب طول می‌کشد، یکی از منابع بزرگ درآمد توریسم برزیل است. چند سال پیش در دوره‌ی برگزاری کارناوال ریو، فیلم مستند تکان‌دهنده‌ای دیدم در بی‌بی‌سی، از پشت صحنه‌ی کارناوال. زنان زیبایی که با لباس‌های رنگارنگ بسیار زیبا، روی ارابه‌های عظیم نورانی که به شکل‌های مختلف طراحی شده می‌رقصیدند، بعد از پایان کارناوال به خانه‌های‌شان می‌رفتند. خانه‌های‌شان حلبی‌آبادی بود، زشت و کثیف با زندگی‌هایی به‌شدت فقیرانه و رقت‌انگیز… نسیم شرق، گزارش مسعود مهرابی از چهل‌و‌هفتمین دوره‌ی جشنواره‌ی کن، مرا به یاد آن فیلم مستند انداخت. من که یک‌بار به کن رفته‌ام تصورش را هم نمی‌کردم گزارشی از جشنواره‌ی کن این‌جور بکر و جذاب و تکان‌دهنده آغاز شود. فقط باید بخوانیدش تا آن احساس سنگین و تلخ (بعد از ده روز شور و هیجان و حرکت و زندگی) را در عمق ذهن و دل بچشید‌.

عصاره‌ی همه‌ی اتفاق‌ها و آمدوشدها و هیجان‌های جشنواره‌ی کن در دو سوی بولوار اصلی شهر کن است. در پیاده‌روی باریک شمال بولوار، هتل‌های مجلل و باشکوهی‌ست که انبوه سوپراستارها و کارگردان‌های بزرگ و تهیه‌کننده‌ها و پخش‌کننده‌ها و خلاصه از ما بهترانِ سینما را در خود جای داده و پیاده‌روی عریض جنوب بولوار که در امتداد ساحل کشیده شده محل گذر یا توقف فیلسوف‌های گدا، میم‌یست‌ها، شعبده‌بازها، مارگیرها، دلقک‌ها‌، نوازند‌گان دوره‌گرد، خنزرپنزری‌ها، دست‌فروش‌ها و پیکرتراش‌ها است. مهرابی با ریزبینی و موشکافی و کنجکاوی دنیای این پیاده‌رو را دیده و چنان تو را در آن فضا غرق می‌کند که من در یک‌بار حضور خودم در کن نشدم. نوشته‌ی مهرابی نافذتر و جذاب‌تر از آن چیزی بود که من به چشم دیدم. او بعد از تصویر کردن آن پیاده‌رو، نتیجه‌ای فلسفی/ سینمایی می‌گیرد و می‌نویسد: «این دنیا هرچند وابسته و برآمده از جشنواره‌ی کن است، اما زندگی مستقل خود را دارد. دنیای این پیاده‌رو کم از دنیای درون سینماهای جشنواره نیست. مگر نه این که از نگاهی، فیلم‌ها قصه‌های زندگی‌اند، قصه‌ی آدم‌ها. آن‌چه درون سالن‌های تاریک سینما، آمیخته با واقعیت و رؤیا عرضه می‌شود، قصه‌ی آدم‌های این پیاده‌رو ـ هم ـ هست. یا دست‌کم می‌تواند باشد.»
*
نمی‌خواهم درباره‌ی همه‌ی نُه سفرنامه‌ی مهرابی به همین تفصیل که نوشته‌ام بنویسم. اما حیفم می‌آید به گُل بعضی نوشته‌هایش اشاره نکنم:

«جشنواره‌های فیلم، چهارراه‌های سینمایی جهان‌اند و مانند همه‌ی چهارراه‌ها ـ در هر شهر و هر نقطه‌ی جهان ـ شکل، رنگ و حال‌و‌هوای خودشان را دارند.»

«هر کتابی از روی جلدش آغاز می‌شود. هر فیلمی از پلاکارد سردر سینمای نمایش‌دهنده‌اش شروع می‌شود و هر جشنواره‌ای از شهری آغاز می‌شود که در آن برگزار می‌شود… و یک شهر در کلیتش صاحب حال‌و‌هوا و روحیه‌ای است که به کالبد یک جشنواره دمیده می‌شود.»

«جشنواره‌ها نوعی ضیافت‌اند. آن‌چه به این ضیافت شکوه و رونق می‌دهد فیلم‌هایی است که مثل غذاهای سالم و خوش‌طعم، مهمانان را به وجد می‌آورد… مسلماً غرضم فقط فیلم‌های شوخ و شنگ و شیرین و سرگرم‌کننده نیست…»
*
مسعود مهرابی در سفرنامه‌هایش ـ لازم و به اندازه ـ درباره‌ی طبیعت منطقه و موقعیت جغرافیایی شهری که فستیوال در آن برگزار می‌شود می‌نویسد و در مورد شهرهای نه چندان شناخته‌شده به تاریخ شهر هم اشاره می‌کند. معمولاً از لحظه‌ی ورود به شهر همه‌ی جزییات را گزارش می‌کند، مسیرها، خیابان‌ها، شرح دقیق کاخ جشنواره، معماری کاخ، تعداد سالن‌ها، گنجایش هر سالن، کاتالوگ جشنواره و… چنان که انگار کنار دستش بوده‌ای و با هم به سفر رفته‌اید. بعد سراغ فیلم‌ها می‌رود. خلاصه‌ای از قصه‌ی هر فیلم را باز می‌نویسد، اشاره‌ای به سابقه‌ی فیلم‌ساز می‌کند و دست آخر هم نظرش را ـ فشرده ـ درباره‌ی کلیت فیلم می‌نویسد و اگر هم نکته‌ی گفتنی درباره‌ی فیلم باشد ناگفته نمی‌گذارد. تیتراژ فیلم، موسیقی متن، بازی‌ها، فیلم‌برداری و… او حتی از مصاحبه‌های مطبوعاتی بعد از نمایش فیلم‌ها هم نمی‌گذرد و معمولاً شیرین و فشرده شرحی از آن می‌نویسد. او در طول سفرش حتی اگر به موزه‌ای، نمایشگاهی یا بازار مکاره‌ای سر زده باشد، لذت آن را هم با همراهانش ـ که ما باشیم ـ قسمت می‌کند.

مسعود مهرابی دست مخاطبش را می‌گیرد و مثل جادوگران قصه‌ها او را از دیوار رؤیا می‌گذراند و همراهی‌اش می‌کند تا گوشه و کنار سرزمین رؤیا و می‌بردش به تالارهای تاریک که در آن‌جا جلوه‌ی واقعیت و رؤیا، تنیده در هم، از دهلیز آپارات‌خانه، نور می‌پشنگاند بر پرده‌ی سفید…
*
در یک تصور رؤیایی فکر می‌کنم که دوستان مسعود مهرابی در ماهنامه‌ی «فیلم» یکی‌دو سال به او مرخصی می‌دهند، وظایفش را ـ در انتشار مجله ـ به عهده می‌گیرند و البته خودش هم به این مرخصی رضایت می‌دهد. آن وقت مهرابی چمدان می‌بندد، به یکی از ترمینال‌های تهران می‌رود و بلیتی می‌خرد به مقصد هر کجای ایران و همین جور دو سال شهر به شهر می‌رود و سفرنامه می‌نویسد. بعد از دو سال چه گنجینه‌ای خواهیم داشت از تصویر ایران این سال‌ها که با واژه‌ها اکسپوز شده است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر