جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۹۰

مرگ به من شبیخون نمی زند


مرگ؟

چه حرف ها می زنی!

ما از دوستان بسیار قدیمی یکدیگریم:

همسفر، همراه، هماهنگ، هم آواز، هم راز

...
مرگ به من شبیخون نمی زند

پاورچین پاورچین می آید تا صدای پایش آزارم ندهد.

آهسته و مهربان سرش را روی بالشم می گذارد و می گوید: دیگر بخواب! وقت خفتن است، زمان خواب دیدن است، خواب های خوش

...
من پیشانی اش را می بوسم

و می گویم: برای خفتن، آسوده و بی دغدغه خفتن آماده ام

...

از مرگ بپرس

چرا پشت در ایستاده است؟

با آن رفاقت طولانی

که من با او دارم

و همیشه داشته ام

و جای سرش، هنوز، روی بالش من، گود افتاده است؟

از مرگ، چیزی بپرس.

.
.
.
.
.      
با جهان، شادمانه وداع می کنم، بامن عزادارانه وداع مکن!

یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست- یک روز عاقبت.

نه با سفری یک روزه

نه با سفری بلند

بل با آخرین سفر...

یک روزعاقبت قلبت را خواهم شکست- یک روزعاقبت.

نه با کلامی کم توشه از مهربانی

نه با سخنی سخت توبیخ کننده

بل با آخرین کلام...
.
.
.
.
.
.

من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه یی بیافرینم;

باور کن!

من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم- کودکانه و ساده.

من از دوست داشتن، فقط لحظه ها را می خواستم.

آن لحظه یی که تو را به نام می نامیدم.

...

من برای گریستن نبود که خواندم.

من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم.

من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک.

دوست داشتن را چون ساده ترین جامه ی کامل عید کودکان می شناختم.

...

تو زیستن در لحظه ها را بیاموز!
.
.
.
.
.
.
.
عزیز من!

به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.

من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنه ی بازی ست;

من خوب می دانم.

اما بدان که همه کس برای بازی های حقیر آفریده نشده است.

مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان!

به همه سوی خود بنگر و باز می گویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.

به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.

به زندگی بیندیش که می خواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.

به روزهای اندوه باری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه یی را باز نمی گرداند.


تو امروز بر فرازی ایستاده یی که هزار راه را می توانی دید; و دیدگان تو به تو امان می دهند که راه ها را تا اعماقشان بپایی.


در آن لحظه یی که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض می کنی،

در آن لحظه های خطیر که سپر می افکنی و می گذاری دیگران به جای تو بیندیشند،

در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس می کنی،


در آن لحظه یی که تو از فراز، پا در راهی می گذاری که آن سوی آن، اختتام تمام اندیشه ها و رویاهاست،

در تمام لحظه هایی که تو می دانی، می شناسی و خواهی شناخت،

به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمی گردند.

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه ی زمان.

بیدار شو!

بیدار شو و سلام ساده ی مرا بی جواب مگذار!

من لبریز از گفتنم نه نوشتن.

باید که اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی.

دیگر تکرار نخواهد شد...

۱ نظر:



  1. مرگ؟

    چه حرف ها می زنی!

    ما از دوستان بسیار قدیمی یکدیگریم:

    همسفر، همراه، هماهنگ، هم آواز، هم راز

    ...
    مرگ به من شبیخون نمی زند

    پاورچین پاورچین می آید تا صدای پایش آزارم ندهد.

    آهسته و مهربان سرش را روی بالشم می گذارد و می گوید: دیگر بخواب! وقت خفتن است، زمان خواب دیدن است، خواب های خوش

    پاسخحذف