چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۱

شادی


جان لنون می گوید وقتی به مدرسه می رفتم، با پرسش زیر مواجه شدم:

"بزرگ که شدی،می خواهی چه کاره شوی؟" 
می گوید:"من پاسخ دادم می خواهم خوشحال شوم."
آن ها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشده ام.
من به آن ها گفتم:"این شما هستید که مفهوم زندگی را متوجه نشده اید."

قانون
در یک افسانه‌ی قدیمی «پِرو» [۱] یی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمی‌کرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد

‏روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش می‌رسید

در پایان هفته شهردار از همه‌ی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند. حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبه‌ی دار نمایان شد

‏مردم از هم می‌پرسیدند که این چوبه‌ی دار در آن‌جا چه می‌کند

‏از ترس‌شان از آن به بعد برای حل و فصل همه‌ی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام می‌شد، به دادگاه مراجعه می‌کردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان می‌آمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی می‌رفتند. کم‌کم ‏توجه‌شان به آنچه که شهردار «ترس از قانون» می‌گفت، جلب شد

‏در افسانه آمده که هرگز از آن چوبه‌ی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد.
————————————————–
۱- کشوری در آمریکای جنوبی.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر