چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

دل در گرو خلق دادن غلط است!




گویند روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

- پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:"این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:"ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می زنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول می کند."

رقیب مولوی فریاد زد:"این سرکه نیست بلکه شراب است."

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف






پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بایزید بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح پیاله ی آب و یا لقمه نان را بدون موجودیت آن جناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازاین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود به کلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن غذای چاشت و یا شب.


روزی سلطان بایزید در عالم اسرار به حضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آن جناب می گفت که یا بایزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کدام کاری دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشم زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد.


خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان لعین من، اینک وظیفه خود را ترک نموده خوش شدی از همین لحظه به بعد اگر خوردن نان پادشاهی را بالایت حرام نساختم من بایزید نباشم.


به همه حال سلطان با تغیر قیافه از کلبه درویشی خود بیرون برآمده و در ان محله که یک زن رقاصه و آواز خوان زندگی می نمود به عقب خانه اش رفته و دروازه کوچه آنرا تک تک زده که لحظه بعد زن رقاصه دروازه کوچه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده فکر می نمود که شاید کدام محفل عروسی و یا سب نشینی باشد.


زمانیکه چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدمهای آن جناب انداخته عرض نمود و گفت: یا سلطان بایزید من بد کرده ام دیگر رقاصه گری نمی کنم ، قربانت شوم مرا این بار ببخش ـ سلطان بایزید با هر دو دست خود از بازوان زن رقاصه محکم گرفته و آنرا از روی زمین بلند نموده گفت: ای زن رقاصه من بخاطر این به عقب دروازه خانه ات نیامدم که مانع کار های شخصی تو شوم . بلکه بخاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل داشته و دارم که جز از تو کسی دیگری نیست که مشکل مرا حل کند ـ زن رقاصه عرض نموده گفت: یا جناب بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و اولادهایم فدایت . هر فرمانی که باشد آنرا به قیمت جانم برایتان انجام می دهم .


سلطان بایزید گفت: ای زن پس در این صورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبیح را که در دستم می بینی تحفه قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده ، این را تو بگیر و من فردا به منظور صرف نان چاشت نزد پادشاه می روم و تو آنجا آمده با داد و فریاد های بلند بگو که ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح همرایم همبستر بوده زمانی که پول خود را از نزدش مطالبه نمودم در عوض این تسبح را برایم گذاشت و رفت ـ با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چه می شنوم نمی دانم که خوابم یا بیدار من کور شوم که چنین کاری بد را به حق شما انجام دهم ـ سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز به یک امیدی دم خانه تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گر نی من از دست این نفس شیطانی لعین برباد می شوم ـ هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود ما نشد و بالاخره ناچار شده تسبح را از دست آن مبارک گرفته و به داخل خانه خود رفت .


فردا صبح جناب سلطان غرض صرف نمودن نان در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه قصر شاهی یک آواز گریه به گوش شخص پادشاه رسیده که می گوید انصاف و عدالت نیست خیر است که من رقاصه ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می نماید ـ لحظه بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد می زند و می گوید انصاف نیست ، عدالت نیست من عرضی دارم که می خواهم آن را به شخص پادشاه بگویم ـ پادشاه دستور داده گفت: : بروید آن زن را اینجا بیاورید !


خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل من یک زن مقبول و بیوه هستم که به خاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای اولاد هایم در محفلهای عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آواز خوانی و رقاصه گری می نمایم ـ چند شب قبل شخص بسیار با رسوخ و با عزتی به خانه من آمده و خواهش یک شب همبستر شدن را برای پیشنهاد نمود . از اینکه من هم پول نفقه اولادیم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمودم و از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم برایش گفتم که مبلغ تعیین شده را برایم بدهد . در پاسخ برایم گفت: که همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت می آورم . پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب رسوخ که بوده که آن قابل مجازات می باشد ؟


زن آواز خوان گفت: این آدم بد قول در نزدیک شما نشسته است ـ پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجایی که می دانست که سلطان بایزید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست ؟


زن رقاصه عرض نموده گفت: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته و از طرف روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و از طرف شب پلنگ است ـ پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می باشد . زن گفت: بلی من همین شخص را می گویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل اش را حاصل نمود ـ شخص سلطان با عصابانیت گفت: ای زن بد کاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر آن همین حالا تو را خواهم کشت ؟ زن رقاصه همان تسبح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و بدست شخص پادشاه داده گفت: که اینست سند من ـ زمانیکه چشم پادشاه به تسبح خودش افتاد سخت متاثیر شده و فوراً به طرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: یا سلطان بایزید موضوع از چه قرار است ؟


آن جناب هیچ چیزی نگفته ، پادشاه سوال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را می گویم سوال مرا جواب ندادی تا بدانم که گپ از چه قرار است؟


جناب بایزید به طرف پایین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخصی پادشاه سخت اعصبانی شده و بالای موظفین امر نموده و گفت: این مرد فزیبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه های قصر بیرون اندازید . و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده جانوران حمیل یا حلقه ساخته در گردنش آویزان نماید و توسط اشخاص جارچی و همچنان طبل و دهل در بین شهر و بازار بده بگردانید و این چهره پیر روحانی را به مردم معرفی نمایید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که این است شخصیت جناب سلطان بایزید که از روز ملنگ و شب پلنگ می باشد.


به هر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه های قصر پایین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه می خورد آن جناب با نفس خود می گفت: که دو لقمه نان پادشاه را می خوری حالا خوردن نان را بالایت حرام ساختم و یا نی؟


خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد میزد . در حالیکه از گوشه های دهن آن جناب خون جاری بود روی خود را به طرف آسمان بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و یا طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی سازم ـ در همین اثنا از حضور حضرت پرورده گار عالم بالایش الهام شد که یا بایزید استخوانها خمیل گردن خود را می فروشی ؟


در حالیکه آن جناب سخت مجروح بوده و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشته بود هیچ جواب نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ بالیش الهام شد که یا سلطان بایزید جواب نگفتی حمیل استخوانهای گردن خود را می فروشی که من خوب خریدار هستم ؟


در حالیکه از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب را کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده و بطرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوانهای حمیل و یا طوق گردن مرا خریده نمی توانی ؟


دوباره بالایش الهام شده که ای بایزید تو نمی دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهانم هستم؟


به هر قیمتی که حمیل استخوانها گردن خود را می فروشی من خریدارم و آنرا از گردنت بکشم ؟


در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوانهای حمیل گردنم صرف و صرف عقه نمودن تمام گناه های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس ـ بالایش الهام شده که یا بایزید یک قسمت از گناه های امت محمد خود را بخشیدم. حمیل گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه های امت محمد را نبخشید.


از جانب پروده گار عالم بالایش الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم اما همرایت وعهده می دهم که یکی از امت محمد در دوزخ نباشد . و لیکن در این کار اسراری بوده و است که جز از من کسی آن را نمی داند. همین قدر صبر کن که در روز محشر من قاضی شوم و احمد شفایتگرـ حالا به خاطر کشیدن استخوانهای حمیل گردنت من سه قسمت از گناه های امت محمد مصطفی پیغمبر برحق خود را بخشیدم دور کن این حمیل استخوان را از گردنت !


خلاصه اینکه آن جناب حمیل گردن خود را دور نموده که به قدرت خداوند بزرگ آثاری و علایمی از ضرب خوردگی در وجود مبارک شان باقی نماند . در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر بشمول همان زن رقاصه با اصطلاح سرلوچ و پای لوچ آمدن و مستقیماً خود را روی قدمهای جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند ـ جناب سلطان بطرف زن رقاصه نگاه نموده و گفت: ای زن آواز خوان تو چرا این راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم چرا این کار را کردی؟ و می خواهی که از دست این نفس لعین خود باز هم در عذاب باشم ؟


زن رقاصه گفت: قربانت شوم یا حضرت بایزید من در همان ابتدا این مطلب را می گفتم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد دیگر طاقت کرده نمی توانستم و مجبور شده واقیعت را برای شخص سلطان گفتم ـ آن جناب روی بطرف شاه کرده گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش بودم و هستم جایی دیگری نمی روم همه حاضرین در گریه و زاری شدن و گفتند یا مبارک شما ما را عفو نکردید که با ما نمی روید ؟


خلاصه اینکه آن جناب گفتند : در آن صورت من همراه شما می روم که هیچ وقت در قسمت صرف نمودن نان مزاحم من نشوید و من در همان کلبه درویشی خوش استم ـ بهر صورت شخص پادشاه قبول نموده و به اتفاق در همان کلبه درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین دانه سکه طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آواز خوانی و رقاصه گری بردارد و توبه نموده در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد.



روزی شیخ ابوالحسن خرقانی هنگام نماز آوازی شنید که ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟!

شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از “رحمت” تو می‌دانم و از “بخشایش” تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟!

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من.

تذكره الاولیاء عطار نیشابوری




۲ نظر: