چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

بابا جان، سیگار برام خریدی؟


صدایی بود که این آخریها خیلی کمتر ازاو می شنیدم.به زحمت نوای خسته ای بود که ملکه ی ذهنم شده بود و اگرچه معلوم نبود که چه می گفت ولی من می فهمیدم.کنارش می نشستم.دستهای گرم و لاغرش را که بسیار چروکیده شده بود می گرفتم و لرزش انگشتانش را با تمام وجودم حس می کردم.نگاهش می کردم اگرچه او همچنان نگاهش به قالیچه ی زیر پایش بود و گویا مرا نمی دید.چه می جورید در آن قالیچه؟مدتها بود اینگونه شده بود.دستانم را بر روی موهای تنک و سپیدش می کشیدم می گفتم: پدر جان خریدم برات، خریدم! هیچ تغییری نمی کرد، نه خوشحال می شد و نه ناراحت و تنها رعشه ها بود که بر روی صورتش با من صحبت می کرد.صورتی که دیگر شادابی سابق را نداشت! با لب لرزان جواب می داد، بابا جان، سیگار برام خریدی؟

بغضم می گرفت و می خواستم زار بزنم.پاکت سیگار را بر روی دستانش می گذاشتم ولی نمی توانست آنرا نگه دارد.از زیر قاب عینک قدیمی اش اندکی به پاکت سیگار خیره می ماند و به ناگاه سر خود را می چرخاند و نگاه گذرایی به من می کرد.

سالیان درازی بود که اینگونه بود.حمامش می بردم و دریغ از یک نگاه! دلم برای صدایش تنگ شده بود.دستهایش را بر روی شانه هایم قرار می دادم و به زحمت از جایش بلند می کردم.کمرش خمیده شده بود.غذا که می خورد انگار دنیا را به من می دادند. لقمه های غذا را جلوی دهانش تشخیص نمی داد و باید متوجه می ساختی که غذاست و باید بخورد.چه دلنشین لقمه ها را می جوید.آرام و با شکیبایی بسیار.عصایش گوشه ی دیوار زمانهای زیادی بود که بلا استفاده مانده بود.همان عصای حکاکی شده از چوب قهوه ای رنگ که مدتها اسباب بازی من و دیگر بچه ها بود.تفنگ بازی، پیرمرد بازی.

حالا تنها دل خوشیش پاکت سیگارش است.پاکتی که تنها آنرا می طلبد، نه می کشد و نه به خاطر می آورد که پاکت سیگار برایش گرفته ام.

عاشق تخت خوابش است. آن پیژامه ی گشاد و سورمه ای رنگ به همراه زیر پوشی نیلی رنگ.احساس راحتی می کند در آن.کرواتش را هم دوست دارد.وقتی برایش می بندم و آن کت و شلوار قهوه ای رنگ و شیکش را بر تنش می کنم، می فهمد که خبری است و نیم نگاهی به من می اندازد.گویا با همان نیم نگاه سالها حرف را به یکباره به سویم سرازیر می کند.

حالا دل خوشیم آن پاکت سیگار هایی است که دست نخورده کنار تختش خودنمایی می کنند و آن عصا که دیگر بود و نبودش فرقی نمی کند.دیگر وقتی کنار تختش می نشینم کسی به قالیچه زل نمی زند.کسی با صدای لرزان نمی گوید: بابا جان، سیگار برام خریدی…


۲ نظر:

  1. آدم ها وقتی چیزی رو قابل دسترس بدونن، براشون عادی و بی اهمیت می شه، حتی اگر اون چیز، یک انسان عزیز باشه. اما وقتی از دستش می دن، تازه یادشون می یفته که چقدر براشون عزیز بوده ... افسوس که همیشه خیلی دیر به فکر می افتیم و تنها حسرت باقی می ماند

    پاسخحذف
  2. Che sakht va gham angiz ast sarneveshte kasi ke tabia't nemitavanad sarash ra kolah bogzarad,CHE TALKH AST MIVEYE DERAKHTE BINA'EE

    پاسخحذف