روز اول عید سال ۱۳۶۳ من و همسرم، علیرضا
اسکندری (۱) را در خیابان دستگیر و به زندان اوین بردند.
شب از نیمه گذشته بود که مرا از اتاق بازجویی
بیرون آوردند. بازجو گفت از این طرف.خوشحال از پایان بازجویی پر درد آن روز، تندتر
از بازجو می رفتم شاید می ترسیدم پشیمان شود و مرا به اتاق برگرداند. از راهرویی
بزرگتر به راهروی کوچک تر پیچید .پیچیدم. پس از چند قدم ایستاد. ایستادم. در سنگین
آهنی را باز کرد .آهسته با تحکم گفت برو تو!
چشم بند را از روی چشمم بالا زدم . نور زرد کم
رنگی به صورتم پاشید. در فاصله نه چندان دور از در، پیرزنی با موی سپید، نیم خیز
در رختخواب پتویی اش، در عین خوشحالی با نگرانی نگاهم کرد و با مهربانی جواب سلامم
را داد.
غریبانه دور و بر را نگریستم، نور زرد مریضگونه
همه جا پخش بود. دستشویی کوچکی سمت راست و توالتی پائین آن بود. عکس کودکی خندان
روی سفره کوچکی گوشه سلول بود. مانتویم را در آوردم. روسری ترکمنی را که همان روز
از شاپور عیدی گرفته بودم از سر برداشتم و موهای بلندم روی شانه ام رها شد.
زن سپید مو خندید و گفت: عطر و بوی عید را به درون سلول آوردی. روبرویش نشستم.
تازه جوانی زن را تشخیص دادم کمی بیشتر از سی
ساله می نمود اما موهای سرش یکدست سپید بود به سپیدی یاس.
- تازه دستگیر شدی؟
- آره امروز صبح با شوهرم تو میدون امام حسین.
- از چه گروهی هستین؟
- فدائیان خلق اکثریت
- آره امروز صبح با شوهرم تو میدون امام حسین.
- از چه گروهی هستین؟
- فدائیان خلق اکثریت
لبخند تمام چهره اش را پوشاند این عکس دخترم
نازلی است آن را به سمت من دراز کرد. این هم. هفت سین من است یک دستمال کوچک
گلدوزی شده هدیه همسرم نیاز، و دو عدد شیرینی.
- بچه داری؟...
اشکم زودتر از کلامم بر چهره ام سرید.
- دوماه پیش دنیا اومد و مرد!
اشکم زودتر از کلامم بر چهره ام سرید.
- دوماه پیش دنیا اومد و مرد!
همدردی عمیقش سرمای درونم و نور زرد مریض را از
دیوار سلول زدود.مرا به سالن سه بند ۲۰۹ برده بودند. "فردین" از دیدنم
به وجد آمده بود. زندانبانان در آن عید نوروز به اجبار مرا به دیدار زنی برده
بودند که انسان بزرگی بود. خیلی زود به هم اعتماد کردیم و او بعدها بهترین دوست
زندگی ام شد.
فاطمه مدرسی تهرانی، "سیمین یا
فردین"، متولد سال ١٣۲٧، فوق لیسانس رشته حسابداری، پیش از دستگیری در شرکت
نفت شاغل بود. او نوه آیتالله مدرس تهرانی بود. فردین پیش از انقلاب از کادرهای
برجسته سازمان مخفی نوید بود و پس از انقلاب در تشکیلات غیرعلنی حزب یکی از اعضا
رهبری کمیته تهران و عضو مشاور کمیتهٴ مرکزی حزب تودهٴ ایران، بود.
در یورش دوم به حزب توده در سال ۱۳۶۲ او را
همراه دختر (نازلی) و همسرش دستگیر کردند. بارها شکنجه شد. به طوری که حتی روی
پاهایش جای تازیانه دیده می شد. لاغر و تکیده شده و از بیماری کلیه و ریه رنج میبرد.
زمان دستگیری، دختر یک سال و نیمه اش به اجبار
همراهش بود. اما بازجویان زندان سه هزار (۲)، علیرغم آن، همان روز اول فردین را
برای شکنجه می برند و هنگام غروب با پاهای آش و لاش شده به سلول بر می گردانند.
"پاهام تا زانو خونی بود. خون حتی از لای
پانسمان پام بیرون زده بود نازلی با دیدن پاهای خونینم وحشت زده به من چسبید. آن
موقع یه چادر سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور اون ور به دندون می
کشیدم. توالت های زندان سه هزار با سلول فاصله زیادی داشت. هر دفعه می خواستم برم
اونجا، باید با اون پاهای آش و لاش،. بچه وحشت زده را با خود می کشیدم. با همه درد
و نگرانی می کوشیدم دنیای نازلی را با شادی بیامیزم . هر بار که مرا برای بازجویی
می بردند، مدام این دغدعه را داشتم، نازلی چه میشه؟"
شکنجه فردین روزهای متوالی ادامه داشت. دخترک
بعدها با دیدن هر پاسداری وحشت زده جیغ می کشید و همین امر سبب شد بعدها او در
زندان نتواند نازلی را در هر ملاقات ببیند.
بازجویان زندان سه هزار تلاش زیادی برای درهم
شکستن فردین نمودند تا منکر باورهایش شود. ولی موفق نشدند. فردین را بعد از مدتی
از زندان سه هزار به سلول های ۲۰۹ اوین منتقل می کنند و شکنجه را در اوین ادامه می
دهند. در این فاصله مادرش را از دست می دهد. روزی برایش از نبریدن و ایستادگی شگفت
رحمان هاتفی (حیدر مرگان)، در زندان سه هزار، گفتم بی آنکه بدانم او را می شناسد!
گریه اش مرا به سکوت واداشت، گفت:
- "رحمان هاتفی (۳) بهترین رفیقم بود.
یارو یاور و همه کسم بود. بازجویان به من گفتن می خوان منو با رهبران حزب توده
ایران روبهرو کنن، امتناع کردم. گفتم نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم، اما دلم می
خواست رحمان رو می دیدم. توی اون لحظات سخت، فقط به او باور داشتم. گفتن اون هم
مثل بقیه بریده. میاریمش که ببینی و اینقدر حماقت نکنی! یه روز منو بردن که با او
رو به رو کنن، اما به جایش مهدی پرتوی(۴) را آوردند با من روبرو کردند. من حیدر را
توی زندان ندیدم. پس..."
زمانی که برای بازجوئی صدایش می کردند گونه های
تکیده اش بی رنگ تر و و دچار دل پیچه شدید می شد. هنگام لباس عوض کردن، لرزش دست
هایش را می دیدم. این همه به خاطر این بود که مبادا او را هم، چون بقیه درهم
بشکنند و به تلویزیون بیاورند. همیشه با نگرانی می گفت: "این ها می تونند
آدمو درهم بشکنن و به مصاحبه وادار کنن." هر بار که بر می گشت از این که هنوز
به آن ها نه گفته است خوشحال و راضی بود. پایبندی او به آرمانش در آن شرایط
باورکردنی نبود و تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت.
در مدتی که در سلول ۲۰۹ با هم بودیم، مسئولانه
بی آنکه من متوجه باشم کوشید تا اطلاعات لازم برای زندگی در زندان را به من انتقال
بدهد. طنز بسیار قوی داشت. هر چیزی می توانست علت خنده ما در آن سلول باشد. شمالی
بودن من هم دستاویزی شده بود، برای بیرون آمدن از فضای سخت و خشن زندان. بعدها که
او را در بند عمومی دیدم رفتارش با دیگران بویژه با دختران جوان بسیار خوب بود و
این ناشی از شناخت او از محیط و از جوانان و نیازهایشان در زندان بود. برای ایجاد
شادی تبحری درخور داشت و ارزش شادی در آن محیط را خوب می شناخت.
از آغاز کشتار تابستان ۱۳۶۷ هر چند وقت یکبار
صدایش می زدند و ما وداع آخر را با او می کردیم و بارها این عمل تکرار شد. در این
دوران گاهی یکماه در سلول انفرادی نگهش می داشتند و زمانی دو روز. چندین بار تنها
ملاقاتی با همسرش داشت که از او می خواست برای زنده ماندن و ادامه حیات انزجار از
حزب توده را بپذیرد.
این شرطی بود که بعد از کشتار تابستان ۶۷ برای
زنده ماندنش گذاشته بودند. همسرش(۵) از جمله زندانیان زندان گوهردشت بود که به
اجبار انزجار داده و از فردین هم میخواست که او نیز چنین کند و زنده بماند. او به
ناچار به همسر عزیزش، پاسخ منفی می داد. او می بایست بین مرگ و زندگی یکی را
انتخاب کند. انزجار از حزب توده ایران یا مرگ و اعدام را. او میخواست زندگی را
برگزیند، اما نه با دادن انزجار. چندین بار شرایط اعدام را برای او به نمایش
گذاشتند اما هر بار او به آنها نه می گفت و پردرد با لبخند باز می گشت.
زمانی که ما را برای شکنجه نماز می بردند در
حالیکه در چشمانش اشک جمع شده بود گفت: "از این می ترسم همه شما را سر به
نیست کنند و من زنده باشم. می ترسم مرگ تک تک تان را شاهد باشم".
او فاجعه سال ۶۷ زندان ها را از طریق ملاقات با
همسرش شنید و در عزای مرگ یارانش نشست و سرانجام نوبت خود او شد. در ششمین روز عید
سال ۱۳۶۸ فردین را صدا کردند. بچه های کمون حزب توده و اکثریت، همه به سمت اطاقش
آمدند. غم و غصه و درد در چهره ها پیدا بود.
اما فردین با چشم های غمگینش خندید و گفت:
"ای وای بچه ها! من از روی شما خجالت می کشم که این طور مجبورین هر بار با من
خداحافظی کنین". با تنی نحیف، با موهایی در عنفوان جوانی سپید، سرشار از شوق
به زندگی و آزادی بی آنکه بخواهد قهرمان باشد، سربلند رفت. او دخترش، همسرش، کبوتر
و کتاب و خانه و خیابان و همه را دوست داشت اما به خاطر عقیده اش از همه آنها دل
برید.
فاطمه مدرسی تهرانی، تنها زن چپی بود که در سال
۱۳۶۸ گفته می شود با "حکم ویژه" اعدام شد. او که هرگاه برای بازجویی
صدایش میکردند از شدت اضطراب دچار دل پیچه میشد و میگفت: "دعا کن بتونم
نه بگم." و تا آخر به آنها "نه" گفت. رفت و دیگر برنگشت.
بخش هایی از این نوشته برگرفته از کتاب"
فراموشم مکن" است.
۱- همسرم علی رضا اسکندری (شاپور) در شامگاه ۵
مرداد سال ۱٣۶۷، روز بعد از درگیری مجاهدین با حکومت، (فروغ جاودان مجاهدین یا
مرصاد...)، جزو اولین سری زندانیان اعدام شد.
۲- بند ۳۰۰۰ و یا زندان توحید (کمیته مشترک
سابق ساواک و شهربانی)
۳- رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)، نویسنده و شاعر،
بنیانگذار گروه و نشریه آذرخش و نوید و سردبیر روزنامه کیهان، پیش از انقلاب، و
نظریه پرداز و عضو هیئت سیاسی حزب توده ایران، پس از انقلاب بود. حیدر در سال ۶۲
در زندان سه هزار زیر شکنجه جان باخت.
۴- مهدی پرتوی: در جریان یورش دوم به ح.ت.ا، ۷
اردیبهشت ۶۲، دستگیر می شود ظاهرا وا دادن آسان او در زندان، موجب گمانه زنی هایی
در مورد همکاری هایش با وزارت اطلاعات رژیم، پیش از دستگیری آخر و احتمالا، در
جریان دستگیری اول، شده است، وی پس از آزادی از زندان(۱۳۷۰)، در "موسسه
مطالعات و پژوهش های سیاسی"، به انتشار کتاب هایی علیه مارکسیسم و ح.ت.ا می
پردازد.
۵- نیاز یعقوب شاهی. شاعر و نویسنده و همسر
فاطمه مدرسی
منبع: بی بی سی
عکسی از تنها مرخصی فاطمه مدرس تهرانی در طول سالهای زندان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر