بنام خدا،
اميرفرشادابراهيمی هستم. دانشجوی كارشناس ارشد رشته حقوق دانشگاه تهران. در تاريخ ٢٧ مرداد
توسط نيروی انتظامی آزاد شدم به مدت ٧ ماه در زندان های مختلف بازداشت موقت بودم.
در بازداشتگاه توحيد، زندان اوين، زندان قصر و بازداشتگاه ١١٠ و بعد از آن در ٢٧
اسفند ٧٨ آزاد شدم. از سال ١٣٦٧ همكاری ام در ابتدا با بسيج و بعد از آن با گروهی
كه در آن موقع به نام گروه فرهنگی-مذهبی انصار حزب الله بود شروع كردم. در نشريه سوره
نوجوانان خبرنگار بودم، مسئول صفحه ادبيات كودك و نوجوان بودم، مديرمسئول در آن
موقع شهيد آوينی بود. يادم می آيد در همان تاريخ سال ٧٢ - ٧١ شهيد آوينی به من گفت
كه از نشريه سوره نوجوان به نشريه سوره بروم. به نشريه سوره رفتم. در آنجا بودم تا
سوره تعطيل شد و بعد از به درخواست آقای آوينی، (سال های اولی بود كه سينما می
خواندم) به موسسه روايت فتح رفتم. در آنجا به عنوان اديتور كار می كردم، نه بطور
رسمی بلكه با رابطه دوستی كه با آقای آوينی داشتيم، طرحی بود به اسم جستجوگران
نور.
آشنايی با رهبران حزب الله – تشكيل انصار
می رفتم از شهدايی كه در مناطق عملياتی مانده بودند فيلمبرداری می كرديم. در همان
زمان بود كه گروهی كه از تهران آمده بودند كار جستجوی شهدا را انجام می دادند.
آقای آوينی آنها را به من معرفی كرد. (بهار سال ٧١ بود) گفت: ايشان آقای ده نمكی
هستند. ديگری آقای الله كرم هستند و بقيه دوستان آقای سازور و .... همه حضور
داشتند. البته قبلا يك آشنايی دوری نسبت به كار آنها داشتم.
به هر حال آقای آوينی آنها را به من معرفی كرد و فهميدم كه در زمينه تفحص شهدا
دارند كار می كنند. يك روز در همان ايام آقای الله كرم به نشريه سوره آمد و گفت كه
زمان كار كردن جدای از هم برای نيروهای حزب الله گذشته و ما می خواهيم سازمانی كار
كنيم و می خواهيم حزب الله را متحد كنيم و صحبتی از فعاليت های سياسی نكردند.
گفتند می خواهيم موسسه ای درست كنيم (دقيقا لفظی كه آقای الله كرم آن موقع بكار
برد همين بود) گفت: گروهی داشته باشيم كه بچه مسلمان ها بتوانند دور هم جمع شوند.
يكی دو جلسه منزل آقای جنتی داشتيم. با شهيد آوينی رفتيم. يك جلسه مردان فلسطين
بود. ساختمان سازمان تبليغات كه شهيد آوينی آنجا هم آمد.
آن جلسه شهيد دهقان هم
بود. همان موقع ايامی بود كه قضيه بوسنی پيش آمده بود. شنيديم كه آقای الله كرم با
بچه های گروه تفحص به بوسنی رفته و قضيه موسسه مقداری مسكوت ماند. بعد از آن وقتی
از بوسنی برگشتند، الله كرم به من گفت تو كه كار مطبوعاتی می كنی بيا در نشريه ما،
كه اين نشريه از همان زمان نامش (يالثارات الحسين) بود، چون ما می خواهيم يك كار
مطبوعاتی داشته باشيم. اينطوری بود كه پای من به جلسات آنها باز شد. در آن زمان
انصار حزب الله يك شخصيت حقوقی بود. ساختمانی در بالای انتظامات دانشگاه تهران
داشتند كه هنوز هم هست. جلسات ما در يكشنبه بعدازظهرها بود. هر هفته می رفتيم
خبرها را می آوردند، اديت می كرديم و بعنوان يك ويژه نامه چاپ می شد. كم كم در كل
جامعه بحث انصار حزب الله پيش آمد.
البته هنوز كاری نكرده
بودند ولی كم كم داشت يك سری حركات افراطی گونه هم در تهران و هم در شهرستان ها
راه می افتاد. بحث پيش آمد كه به هر صورت اين موسسه را جايی ثبت كنيم. در آن زمان
آقای ميرسليم وزير فرهنگ و ارشاد وقت بودند. اين موسسه با نام فرهنگي-هنری انصار
حزب الله ثبت شد. اين روند از سال ٧٢ به بعد بود. در زمانی كه آقای اشعری معاونت
مطبوعاتی موقت بود، انصار حزب الله راه افتاده بود و بنده هم بعنوان منشی در جلسات
آنها شركت می كردم. خيلی های ديگر هم بودند، بحث اين بود كه بچه مسلمان ها دور هم
جمع شوند، راه پيمايی و اعتصاب هايی به شكل مانور انجام می داديم. مثلا مقابل
وزارت بهداشت و درمان، وزارت دارايی و .... اصلا يك ليست ماهانه چاپ شده بود. ليست
بيرون می رفت كه مثلا مانور انصار حزب الله جلوی وزارت بهداشت.
اختلافات در انصار
در آن موقع ما نمی دانستيم چه كسی پشت اين قضيه است و ذهنيتی نداشتيم. بعدا
فهميديم كه آقای هاشمی (رفسنجانی) اين قضيه را راه انداخته بودند و آقای اشعری كه
آن موقع معاون مطبوعاتی وقت بودند چيزی حول و حوش ٣٠هزار دلار به نشريه يالثارات
الحسين كمك كرده بوند. به هر حال، برای بچه هايی كه در جلسه ها شركت می كردند، دست
حمايت كارگزاران رو شده بود و فهميديم كه كارگزاران (سازندگی) پشت اين قضيه است و
ما را كمك می كند. در يكی از همان جلسات حاج آقا پروازيان اين بحث را پيش كشيد كه
ما اگر يك گروه مردمی هستيم، نبايد دولت حمايتمان كند.
ايشان بحث شان اين بود
كه ما اصلا نبايد زير حمايت يك جناح سياسی باشيم. در آن جلسه آقای پروازيان گفت:
ما حزب الله هستيم و عمود خيمه ولايت ما هستيم. هر كس طرف ما آمد، آمد، هركس هم
نيآمد، نيآمد. نبايد حزب الله را جناح راست يا چپ كنيم. جناح ها بايد طرف ما
بيايند. به هر حال زمزمه اختلاف پيش آمد. آقای پروازيان همان موقع يك سری افشاگری
در مسجد شهدا برای مطبوعات كردند و ايشان رفتند. آقای ده نمكی هم كه اعتقاد به
كارهای فرهنگی داشت رفت و نشريه شلمچه را راه انداخت و آقای الله كرم هم كه سر
همان دلارها بينشان اختلاف افتاده بود می گفت بيآييم دلارها را برداريم برای شعبات
و هسته های خودمان در سراسر كشور خرج كنيم. بقيه اعتقاد داشتند يك شهر آباد بهتر
از صدتا روستای خراب است و دلارها را خرج تحكيم مبانی وكارهای خودمان بكنيم.
اختلاف جدی شروع شد و آقای الله كرم هم بيرون آمد و انصار حزب الله ماند برای آقای
محتشم (نام مستعارش گودرزی بود). ايشان در نشريه يالثارات ماندند و بنده و آقای
فرج و چند نفر ديگر بيرون آمديم.
حاميان پشت پرده
گروهی داشتيم با نام حزب الله تهران، چند جلسه با آقای بشارتی، وزير كشور وقت،
داشتيم. ايشان قول دادند كه به ما مجوز حزب بدهند و ما اتحاديه دانشجويان حزب الله
سراسر كشور را درست كرديم و شروع به كار دانشجويی كرديم.
اولين كار اصولی ما اين
بود كه حول و حوش ١٥-١٦ تا عضو داشتيم كه عضو شورای مركزی بودند و همه كارها را
همان ها می كردند. بنده بودم، آقای الله كرم بود، بابك شهرستانی بود، كيانوش مظفری
بود، فرج مراديان پور و حاج حسين سازور بود كه سرتيپ ٢ بود و آن موقع تازه حكم
گرفته بود و مسئول حفاظت صدا و سيما شده بود. در آن تشكل دانشجويی من و آقای
شهرستانی و دو سه نفر ديگر دانشجو بوديم. يعنی جمع ١٧ نفره ای كه بعنوان اتحاديه
دانشجويان كار می كرديم، سه چهار نفر دانشجو بوديم، بقيه غيردانشجو بودند. اولين
كارمان اين بود كه پيش علما می رفتيم. مثلا يك جمعه دفتر آقای مصباح می رفتيم،
دفتر آقای يزدی می رفتيم. به خاطر دارم كه آقای الله كرم جلسه را اينطور شروع می
كردند كه بچه حزب الهی ها و بچه های ولايت و بچه مسلمان ها می خواهند كار سياسی
كنند. ما در آغاز راه هستيم. آمديم خدمت شما (اصطلاح خاصی بكار می بردند كه يادم
نمی آيد) به هر حال می گفتند كه ما را نصحيت كنيد.
عمده ترين حرفی كه تا
آخر بين بچه ها مانده بود و به صورت ضرب المثلی بين بچه ها درآمده بود، صحبتی كه
آقای مصباح برای ما كردند. ايشان بحث حضرت علی و ابولولو و اينها را پيش كشيدند و
گفتند كه حضرت امام هيچوقت به دانشجوها نگفتند كه برويد و لانه جاسوسی را بگيريد،
شهدايی مثل حسين خلجه ای و وزوايی وقتی حمله كردند و لانه جاسوسی را گرفتند بعدا
رفتند پيش امام و گفتند كه وجود لانه جاسوسی برای ما محرز شده بود و امام آنها را
تائيد كرد ولی خود امام در قبال اين قضيه سكوت كردند. ايشان (مصباح) قضيه بنی صدر
را مطرح كردند كه برای حزب جمهوری كه همان موقع حزب الله بودند محرز شده بود كه
بنی صدر خيانت می كند. امام هيچوقت نگفت برويد دانشگاه تهران و هواداران بنی صدر
را بزنيد، بچه حزب الهی ها اينكار را كردند و بعد پيش امام رفتند و گفتند به اين
دلايل ما اينكار را كرده ايم و امام تائيدشان كرد.
آقای مصباح قضيه ابولولو
را مطرح كرد كه پيش حضرت علی می رود و می گويد كه خليفه وقت دارد به اسلام خيانت
می كند و من می خواهم او را بكشم، شما به عنوان ولايت اجازه می دهيد؟ حضرت علی به
او نگاه می كند و می گويد تو به وظيفه ات عمل كن. من به تو چيزی نمی گويم. ابولولو
خليفه را می كشد، پيش حضرت علی برمی گردد و می گويد كه من خليفه را كشتم و حالا
دنبال من هستند تا مرا بكشند. حضرت علی می گويد كه تو به وظيفه ات عمل كرده اي. او
را به كاشان می فرستد و هميشه هم از عطايای ولايت بهره مند بوده است. بهر حال آقای
مصباح می گفتند كه ما در قبال سكوت ولايت مسئوليم. خيلی از علمای ديگر هم بودند.
آيت الله نوری همدانی بودند. دو سه ماهی كار ما همين بود. جمعه ها و پنج شنبه ها
می رفتيم قم در محضر علما و می خواستيم كه ما را هدايت كنند. اگر بخواهيم اين روند
را به مسائل سياسی تعميم دهيم، ما در ستاد يك صف داريم يك ستاد حضرات و علما و
امثال آقای الله كرم در حكم ستاد بودند و ما نيروهای ميدانی در حكم (صف) هر وقت
احساس می كرديم كه وضعيت فرهنگی خطرناكی شده يا در مواقع ديگر آقای باهنر (نماينده
مجلس) يا آقای بادامچيان يا يك مورد آقای عسگراولادی زنگ زد و گفت ما می خواهيم يك
حركتی در مجلس داشته باشيم شما همكاری كنيد.
هميشه ما يك سری بولتن
يك سری گزيده اخبار داشتيم. اينها را پيش آقای نوری همدانی می برديم و می گفتيم كه
وضعيت جامعه اينطوری است. ايشان يك حرفی می زد، ما يك راهپيمايی می كرديم و بعدا
مثلا يك استيضاح انجام می شد. همان موقع يك بحثی پيش آمد كه اگر اشتباه نكنم همان
موقع يا آيت الله جنتی يا آيت الله مصباح برای اولين بار مطرح كردند كه بحث خواص و
عوام بود. (البته آقای خامنه ای اولين بار آن را مطرح كردند) يك ديدار هم ما داشتيم
در دفتر مقام معظم رهبري. در يكی از اعياد مذهبی بود (يا نيمه شعبان) كه ايشان بحث
خواص و عوام را مطرح كردند و گفت: شما خواص من هستيد، بقيه هم عوام هستند. خيلی از
حرف هايی كه من می زنم نمی توانم مستقيما به جامعه بزنم ولی با شما راحت تر هستم.
اين بحث خواص و عوام با ما مطرح شد و بحث شهروندان درجه يك و درجه دو هم بيرون
مطرح شد. ما خودمان را هميشه بعنوان شهروند درجه يك و خواص عنوان می كرديم. كمك
های مالی بحث اتحاديه دانشجويان راه افتاد. بعضی از هزينه ها را همان موقع، مثلا
آقای عسگراولادی چند فقره حول و حوش ٦-٥ ميليون تومان كمك كرد. آقای بادامچيان به
ما پول داد. يك مطالبی كه رايج بود اين بود كه آقای الله كرم كه از آقای جنتی پول
می گرفتند اين شهريه ای است كه بيت رهبری برای ما معين كرده و خود رهبر هم با اين
حركات ما موافق است.
من آن موقع هنوز از سپاه
پاسداران بيرون نيامده بودم و يك پاسدار بودم. به خاطر دارم كه يك جلسه ای بود پيش
مقام رهبری رفته بوديم. ايشان يك دفعه گفت كه بعضی ها می گويند كه حزب الله هستيم
ولی من آنها را قبول ندارم. كه من مانده بودم بالاخره ايشان ما را قبول دارند يا
نه؟ يك فقره را هم خودم از آقای جنتی بعنوان شهريه بيت رهبری پول گرفتم. حركات ما
ادامه داشت و تا سال ٧٥-٧٢ ما داشتيم در جامعه خودمان را بصورت يك گروه سياسی جا
می انداختيم. حداقل ادعا داشتيم كه پيرو ولايت فقيه هستيم. شهروندان درجه يك و
خواص كه در تريبون های مختلف گفته می شود و علما می گويند ما هستيم. فقط چند بار
خود بنده مثلا دانشگاه همدان، دانشگاه اصفهان و دانشگاه صنعتی تبريز می رفتيم و
سخنرانی می كرديم و می گفتيم كه بچه مسلمون های مثلا تبريز ما يك همچنين حركتی را
در تهران شروع كرديم روی اسم حزب الله كار می كنيم. زمانه تك روی گذشته، بعنوان يك
نهاد مستقل دست همكاری به ما بدهيد.
در همين رفت و آمد مثلا
در همدان هسته دانشجويان حزب الله تاسيس شد. در اصفهان، شيراز دفتر زديم. در قم
دانشجو نداشتيم، بعنوان هسته طلاب قم از حوزه علميه و چند حوزه ديگر اينكار را
كرديم كه آنها را هم بعنوان دانشجو قبول داشتيم. خلاصه بحث اتحاديه شكل گرفت و به
شعبات پول می داديم. در همان زمان بود كه دست كارگزاران (سازندگی) برای ما رو شده
بود كه كارگزاران (سازندگی) يكی از نهادهايی است كه می خواهد ما شكل بگيريم. اصلا
سياست آقای هاشمی (رفسنجانی) همين بود. ايشان از بدنه تحكيم وحدت آقای طبرزدی را
انتخاب كرده بود و او را مطيع كرده بود كه اگر در دوره بعد رئيس جمهور شوم اينكار
را می كنم و آن كار را می كنم. همه هم فهميدند طبرزدی اغفال شد.
از تحكيم وحدت بيرون آمد
و اتحاديه اسلامی دانشجويان را با پول آقای هاشمی (رفسنجانی) راه انداخت و وقتی كه
آقای هاشمی (رفسنجانی) فهميد در آستينش مار پرورش می دهد و طبرزدی هم بر عليه
هاشمی (رفسنجانی) بلند شد، انصار حزب الله را تشكيل دادند. زمانی كه بحث بوسنی و
خانم فائزه هاشمی مطرح شد ما از كارگزاران (سازندگی) پول می گرفتيم و به آنها فحش
می داديم. يعنی به ما می دادند تا عليه شان تبليغ كنيم. بحث حركت زنان و دوچرخه
سواری آنها كه آن زمان توسط فائزه هاشمی مطرح شده بود به خاطر دارم كه ما از خود
خانم حبيبی و خانم (فائزه) هاشمی پول می گرفتيم و عكس هايی كه آنها در چيتگر و
استاديوم های ورزشی داشتند، عكس ها خود خانم فائزه هاشمی كه با آقايی بنام مسعود
قندی هماهنگ كرد، رفت كيش گفته بود من می روم كيش پاتيناژ بازی می كنم، سوار قايق
می شوم، شما بياييد مثلا از من مخفيانه فيلمبرداری كنيد. بعدا فيلمش را همه جا پخش
كنيد. خانم هاشمی به ما پول می دادند تا بر عليه اش تبليغ كنيم. يك فقره اش را به
خاطر دارم كه من و آقای مصطفوی و مسعود قندی به دفتر ايشان رفتيم. چيزی حول و حوش
٤-٣ تومن به ما پول داد كه آن عكس هايی كه ما از توی كيش و مجموعه چيتگر از ايشان
گرفتيم بزرگ كنيم و با عنوان (كل يوم عاشورا) مطرح كنيم.
بعدا فهميديم كه ايشان معتقد بوده اند كه چون
انصار حزب الله در جامعه بعنوان يك گروه افراطی شناخته شده هستند، به هر كس كه فحش
بدهد آن فرد در جامعه محبوب می شود. درست در همان زمان بود كه ما از كارگزاران
(سازندگی) پول می گرفتيم تا به آنها فحش بدهيم. می گفتند به ما فحش بدهيد تا ما
بتوانيم در مجلس پنجم نماينده بفرستيم مجلس، آن موقع ما از شما حمايت می كنيم.
مثلا آقای كرباسچی و خانم هاشمی با ما هماهنگی كردند كه ما می رويم در مسجد نازی
آباد سخنرانی می كنيم شما بياييد آنجا ما را بزنيد. يادم می آيد بچه ها رفتند و
آنها را زدند و آنها هم ترسيدند و سوار ماشين شده از مسجد رفتند. ولی، خوب با
هماهنگی خود آنها بود. به ما پول می دادند تا بر عليه شان تبليغ كنيم.
سعید اسلامی(امامی)
ديدار با سعيد امامی اين روال ادامه داشت تا بحث انتخابات آقای خاتمی پيش آمد.
سال ٧٦-٧٥ بود. ما و
تمام جناح ها فكر می كرديم آقای ميرحسين موسوی كانديدای رياست جمهوری می شوند.
وقتی فهميديم كه ايشان كانديدا نشده و مجمع روحانيون مبارز آقای خاتمی را پيشنهاد
كرده (حول و حوش زمستان ٧٥ بود) بنده و آقای الله كرم و آقای سازور و آقای فرج
مراديان پور به دانشگاه امام صادق آمده با آقای مهدوی كنی جلسه گذاشتيم.ايشان
دوباره بحث خواص و عوام را مطرح كردند. حرف جالبی می زدند. می گفتند كه عوام می
خواهند ببينند كه جناح چپ چه كسی را كانديدا می كند (تا به انصار حزب الله،
روحانيت مبارز و تشكل های همسو رای ندهند) حالا اين فرد می خواهد آقای ميرحسين
موسوی باشد يا حتی يك كارمند ساده فرقی نمی كند. در آن زمان بحث انتخاب آقای خاتمی
خيلی جدی شده بود. نزديكی های بهار ٧٥ يك روز الله كرم به من زنگ زد و گفت بيا هتل
انقلاب. يكی از بچه حزب الهی های وزارت اطلاعات قرار است بيايد به ما رهنمود بدهد.
به هر حال آنها بهتر می دانند كه در مملكت چه می گذرد.
بنده، آقای فرج و آقای
الله كرم بوديم. من آن موقع دانشگاه بودم. آمديم ميدان فلسطين سوار ماشين الله كرم
شديم و به هتل انقلاب رفتيم. در رستوران گردون آن شام خورديم و پايين آمديم. آن
آقا خودش را سعيد اسلامی معرفی كرد. بعدا فهميديم كه همين سعيد اسلامی معروف بوده
است. يك سری آمار و اطلاعات به ما نشان داد و گفت كه برآوردهای اطلاعاتی ما اين
است كه آقای خاتمی می خواهد بنی صدر اين زمان شود. به ما گفت كه شما بياييد خيانت
هايی را كه او در زمان وزارت ارشادش كرده و كارهايی را كه انجام داده وسط بگذاريد.
به ما می گفت كه بايد چه بكنيم، برآوردی كه انجام داديم اين بود كه بايد در سه
مرحله كار انجام دهيم.
اول اينكه بگوييم ايشان در زمان وزارت چه
كارهايی كرده و استعفايشان به نفع انقلاب بوده ، دوم اينكه بطور واضح گفته شود
بياييد يك ناامنی برای تبليغات ايشان ايجاد كنيد كه مثلا من نوعی جرات نكنم
بروشورهای آقای خاتمی را در داخل تهران پخش كنم و به مردم بگوييد كه جناح چپی كه
از ايشان طرفداری می كند همه بی دين و ايمان هستند و گفت كه مثلا شما بياييد در
ايام عاشورا فلان كار را انجام دهيد كه همان كارناوال شادی بود كه راه افتاد.وقتی
كه تمام اين برنامه ها را نوشتيم و من هنوز هم دارم كه عنوانش اين است: جلسه با
برادر اسلامی در هتل انقلاب. يك فقره هم كاری بود كه فرج مراديان پور با آقای حكيم
سوری (سرتيپ٢ سپاه و الان مسئول اطلاع رسانی لشگر ١٠ است) سر خيابان ميرعماد به يكی
از بچه هايی كه تبليغ خاتمی را پخش می كرد چاقو زده بودند. سر پارك وی هم به يك
نفر ديگر چاقو زده بودند تا به اين وسيله يك جو ناامنی را برای كسانی كه برای آقای
خاتمی تبليغ می كنند بوجود آورند. كارهای ديگر هم كرده بودند مثل حمله به ستاد
آقای خاتمی در خيابان سميه.
همكاری سعيد امامی و حزب الله با حسين شريعتمداری
يادم می آيد كه همان
موقع هم آقای اسلامی با موبايلش تماس گرفت و گفت كه من شما را به آقای شريعتمداری
(مدير مسئول و سرپرست روزنامه كيهان) معرفی می كنم تا با ايشان هم كار كنيد. پرسيد
كه نشريه تان را كجا چاپ می كنيد؟ كه ما گفتيم يك نشريه شلمچه است كه بنياد رسالت
برايمان چاپ می كند. گفت: كيهان هم كمك تان می كند. زنگ زد به آقای شريعتمداری
گفت: آقای الله كرم اينها و آقای گودرزی ميايند پيش شما، كمك شان كنيد. ويژه نامه
ای كه همان موقع دادگاه هم چاپش را ممنوع كرده بود، در تيراژ ميليونی موسسه كيهان
برايمان چاپ كرد كه مروری بود بر زندگی آقای خاتمی ولی مطلب ديگری كه هست، آقای
اسلامی، آقای ديگری را (كه هنوز نام و نام فاميليش برای من معلوم نيست و آقای
رضايی پارسال در افشاگری هايش گفت كه جاسوس صهيونيست ها است) به الله كرم معرفی
كرد و گفت كه كمكمان می كند.٤-٣ ماه بعد آقای فراستی يا فراستخواه را كه آقای
اسلامی معرفی كرده بود به ايران آمد و ما با ايشان در هتل آزادی جلسه ای داشتيم كه
متوجه شدم اين آقای فراستی يا فراستخواه (فكر می كنم علی فراستی بود) يكی از اعضای
سازمان مجاهدين خلق است كه به ايران آمده و الان بريده و جزو توابين است. با ايشان
صحبت كرديم و گفتيم كه ما می خواهيم شما از آقای خاتمی حمايت كنيد. ابتدا قبول
نكرد. بعدا در وضعيتی قرار گرفت كه قبول كرد.
ما ايشان را به دفتر
روزنامه رسالت آورديم. ايشان در آنجا گفت كه من از آقای خاتمی حمايت می كنم و از
همه دوستان و هم انديشانم می خواهم كه به ايشان رای بدهند. ايشان خيلی مرد برجسته
ای است. اين مصاحبه را ما گرفتيم و در كيهان و رسالت و نشريه شما چاپ شد. بعد الله
كرم گفت كه حتی مجاهدين هم به خاتمی رای می دهند. او از افراد هوادارانش پيداست كه
خودشان چطور آدمی هستند. در صورتی كه اين مصاحبه را خود ما انجام داده بوديم. اين
آقای فراستی كه ظاهر بسيار شيكی هم داشت دو يا سه كار ديگر هم برای ما انجام داد
كه بعدا به آنها می رسيم.پيروزی آقای خاتمی بهرحال دوم خرداد ٧٦ شد و آقای خاتمی
رئيس جمهور شد.
جلسه ای كه داشتيم بعد
از دوم خرداد بسيار جالب و حزن انگيز بود. همه بچه ها فكر می كردند كه همه چيز
تمام شد. خيال می كردند كه با توجيهات آقای اسلامی كه گفته بود اگر ايشان (خاتمي)
بيايد همه چيز بهم می ريزد و كن فيكن می شود، ما منتظر يك همچين چيزی بوديم تا
اينكه يك جلسه ای در دانشگاه امام صادق تشكيل شد و آقای مهدوی كنی آمدند و گفتند
كه اتفاقی نيفتاده است. از آن به بعد ما تز (نه برنده، نه بازنده) را مطرح كرديم و
گفتيم كه هيچ چيز عوض نشده. حزب الله همچنان به وظيفه خودش عمل می كند. يك روش
خويشتن داری را انتخاب كرديم. اما در همان حال آماده رويارويی هر لحظه با رفرميست
ها بوديم. بحثی بود كه با دوم خرداد رفرميست ها روی كار آمده اند، اما ما هر لحظه
آماده بوديم كه با آنها مقابله كنيم. تقريبا برای بچه ها شرطی شده بود كه هر جا
دفتر تحكيم وحدت يا طبرزدی سخنرانی می گذارد بايد برويم و سخنرانی هايشان را بهم
بزنيم. مثلا تيم خود من كه پنج نفر بودند و معاونم كه آقای مظفری (كيانوش) بود
اينكار را انجام می داديم. البته خود من با اين قضيه به شدت مخالف بودم. يادم می
آيد آن زمان بحث جبهه مقاومت اسلامی حزب الله مطرح شده بود. گروهی را به من تحويل
داده بودند به اسم گروه فرهنگی موعود.
كنگره ای گذاشته بوديم
بنام كنگره شهيد آويني. محل آن حسينيه ارشاد بود. وقتی به بچه ها گفتم، يكی از
آنها گفت: يعنی بايد بياييم آنجا را هم بهم بريزيم؟ گفتم: نه كنگره مال خودمان
است. يعنی بچه ها شرطی شده بودند. فكر می كردند هر برنامه ای كه در حسينيه ارشاد
است بايد بيايند و آنرا بهم بريزند. بچه ها ديگر عادت كرده بودند كه هر جا سخنرانی
اصلاح طلبان است بروند و بهم بريزند. يكبار خود ما شايعه كرديم كه دكتر سروش در
دانشگاه اميركبير سخنرانی دارد. می خواستيم قدرت دفاعی خودمان را امتحان كنيم و
ببينيم كه چند درصد بچه ها می آيند؟ چيزی حدود ٧٠ درصد از بچه ها در دانشگاه جمع
شدند، كه خود انجمن اسلامی اميركبير تعجب كرده بود. چون واقعا خبری نبود. می
خواستيم اصلاح طلبان و رفرميست ها را وارد فاز جديد ناامنی در جامعه كنيم و به
آنها بفهمانيم كه دولت قدرت تامين امنيت ندارد. آقای الله كرم يكبار گفت: ما
ناامنی ايجاد می كنيم و بنيادهای مختلف كه تابع دولت نيستند مثل بنياد جانبازان و
١٥خرداد و... بحران اقتصادی در جامعه بوجود آوردند تا القا شود كه دولت توانايی حل
بحران اقتصادی را هم ندارد.
شكايت از ايران فردا
در سال ٧٧ كنگره ای
داشتيم كه در آن آقای مهدی نصيری (مديرمسئول نشريه صبح) بعنوان تئوريسين اتحاديه
بحث جبهه مقاومت اسلامی را پيش آورد كه آن همزمان با راه افتادن جبهه مشاركت بود.
نصيری گفت: وظيفه ما حكم می كند كه جبهه مقاومت اسلامی را راه بيندازيم و هدفمان
هم فشارهای همه جانبه و فرسايشی بود بر عليه جبهه دوم خرداد كه حملات نقطه ای
داشتيم. مشكل حملات به مطبوعات. يك روز آقای مهدوی كنی زنگ زد به آقای الله كرم
گفت كه يك نفر را بفرستيد دانشگاه ما می خواهيم از نشريه ايران فردا شكايت كنيم.
من آن موقع آنجا بودم. الله كرم گفت: آقای ابراهيمی را می فرستم. من رفتم آنجا
آقايی بود بنام ميرلوحی، گفت می خواهيم از اين نشريه شكايت كنيم و اينجا همت حزب
الله را می طلبد. ايشان يك شكايت ١٣ صفحه ای نوشته بود و داد دست بنده. بردم تحويل
آقای رازينی دادم. بعنوان نماينده مدعی العموم اين اجازه را به من داد كه در
دادگاه شكايت را عنوان كنم و آقای ميرلوحی دقيقا گفت كه می خواهيم با اينكار موجی
را در جامعه بوجود آوريم.
آن زمان تنها جرم ايران فردا از نظر ما اين بود
كه نوشته بود: (دوم خرداد نه بزرگی است به حاكميت)، ما اين را جرم كرديم. طومار
بزرگی را امضا كرديم و به دفتر آقای يزدی فرستاديم. راهپيمايی راه انداختيم. دفتر
آقای نوری همدانی رفتيم مسئله را مطرح كرديم. ايشان هم بعد از درس خارج برای ما
صحبت كردند و گفتند كه در اطاعت از حرف رهبر كه گفته بودند مردم بالايی رئيس جمهور
را انتخاب كنند اينكار توسط مردم انجام شد. خلاصه شكايت كرديم. به اين حملات
اصطلاحا حملات نقطه ای می گفتيم و يك استراتژی محاصره ای و فرسايشی هم قرار بود كه
ايجاد كنيم، كه گفتند اين وظيفه مجلس است و دولت هر لحظه بايد منتظر استيضاح يكی
از وزرايش باشد و جنگ رويارويمان هم كوی دانشگاه بود.
عمده كارهايی كه در جبهه
مقاومت اسلامی انجام داديم بحث تعدد احزاب و گروه ها بود. در همان زمان كه بحث
جبهه مقاومت اسلامی شكل گرفت، جبهه فرهنگی حزب الله گروه فرهنگی شلمچه، پروژه
فرهنگی شهيد آوينی و ١٨-١٧ تا گروه راه انداختيم با عنوان جبهه مقاومت اسلامي.بعضی
از كارها موجب ناراحتی بين بچه ها شده بود. خوب اين خيلی بد بود كه ما كه بعنوان
يك جناح سياسی همه فكر می كردند كه حرف اول را در كشور می زنيم آلت دست جناح راست
قرار بگيريم. مثلا با يك تلفن به ما می گفتند كه مثلا می خواهند كاری در مجلس
بكنند. حالا ما بياييم يك حركتی انجام بدهيم، طومار بنويسيم و.... و اين موجب
ناراحتی بچه ها شده بود. يادم می آيد بحث حمله به دفتر آيت الله منتظری پيش آمد.
بچه ها حمله كرده بودند و دفتر ايشان را گرفته بودند. می خواستيم از آن حركت به
اين عنوان كه آيت الله منتظری هم از رفرميست ها حمايت می كند استفاده كنيم.
فرمان ترور عبدالله نوری
پس از آنكه ما درباره
عبدالله نوري با مصباح يزدی جلسه ای داشتيم حدود ساعت ٥/١٠-١٠ شب چند هفته بعدش
بود كه حسين الله كرم زنگ زد و گفت بيا دفتر اخوی ام. رفتم آنجا ايشان يك بليط به
اسم خود من به بنده دادند و گفتند: دو تا بليط هم مي تواني از گيشه پرواز فرودگاه
مهرآباد بگيري و گفت سه نفر را گير می آوريد، سريع راه می افتيد می رويد مشهد.
پرسيدم چه خبر است؟ گفت كه كاری نداشته باشيد، توی فرودگاه می آيند دنبالتان. من
با دو نفر از بچه ها (حكيم سوری و فرج مراديان ) رفتيم مشهد. از هواپيما كه پياده
شديم ، پايين پلكان هواپيما يك آقايی با لباس سپاه سوار يك رنو به استقبال ما آمده
بود ظاهرا فرج مي شناختش رو به فرج كرد و پرسيد ايشان ابراهيمي هستند ؟ كه فرج
تائيد كرد سوار شديم. فهميديم كه قضيه مهمی است كه توی همان باند فرودگاه دنبالمان
آمده اند. ما را به حفاظت فرودگاه مشهد بردند. مقداری با ما صحبت كردند. خداحافظی
كرديم و به زيارت رفتيم. آقای الله كرم با موبايل به من زنگ زد و گفت آقای عبدالله
نوری داخل مسجد سخنرانی دارد. شما می رويد و آنجا می نشينيد. گفتم: بايد چه كار
بكنيم؟ گفت: هر وقت به شما اشاره كردند بلند می شوی و می گويی كيف پولم گم شده و
مجلس را بهم می زني. بعد از آن فرج خودش می داند چكار كند كه فهميدم فرج قرار بوده
عبدالله نوری را با چاقو بزند. اصولا روال كار همينطور بود.
اگر ما در تهران می
خواستيم همچنين كاری بكنيم، بچه های اصفهان را می آورديم و برای مشهد از تهران
نيرو می برديم كه چهره ها شناخته شده نباشد. قبول كردم. فرج و سوری پای تريبون
نشسته بودند و من هم بين جمعيت بودم. آقای عبدالله نوری شروع كرده بود از حقوق
مخالف صحبت می كرد و صحبت از اشغال دفتر پيش آمد كه كار بچه های ما بود و آقای
نوری آنرا زير سئوال برده بود و می گفت كه چرا بايد جامعه اينجور باشد كه بزنند
دفتر يك مرجع تقليد را اشغال كنند و من بلند شدم با صدای بلند گفتم كه كيف پولم
نيست، آی دزد را بگيريد. مجلس بهم ريخت كه در همين حين يكی از بچه های اطلاعات
ناجا (از روی مدل بی سيمش فهميدم) به من گفت: ابراهيمی بيا بيرون. بيرون از جلسه
به من گفت كه كاری نكنيم. من هم سريع به سوری و فرج اطلاع دادم كه برنامه بهم
خورد. از همانجا با موبايل با الله كرم تماس گرفتم و گفتم كه بچه های اطلاعات ناجا
مشهد گفتند كه كاری نكنيم. الله كرم هم گفت كه حتما موقعيت مناسب نبوده، فقط كتك
كاری كنيد و از همينجا سريع برگرديد تهران و بهرحال جلسه بهم خورد و ما آمديم
تهران.
در يكی از جلسات كه در موسسه (راه حق) رفتيم
آقای مصباح سخنرانی می كرد. جلسه تمام شده بود، بچه ها سوار ماشين شده بودند. يك
سری بولتن بود راجع به عملكرد آقای عبدالله نوري. به آقای مصباح نشان داديم. ايشان
داشت می خواند كه به حسين الله كرم گفت: بالاخره يك نفر مرد از بين شما پيدا می شه
جلو اينرا بگيرد؟ كه همانجا بحث اعتقادی را پيش كشيدند، كه به هر جهت ايشان دارد
خلاف راه ولايت كار می كند و اين يك وظيفه شرعی شد برای بنده كه در راه حذف آقای
عبدالله نوری كار كنم. اين ذهنيت را من داشتم كه آقای مصباح گفتند كه عبدالله نوری
برخلاف نظام و انقلاب حركت می كند. يك شب، پنج شنبه بود، حدود ساعت ٣٠/١-٢ الله
كرم زنگ زد گفت: فلانی آب دستت است بگذار بيا خانه ما. رفتيم. گفت: كار مشهد را
اينجا بايد تمام كنيد. من به فرج هم گفته ام و فرج قرار است با (مكافات) عبدالله
نوری را انشاالله بزند. مكافات، اسم چاقوی بلندی بود كه فرج هميشه همراه خودش
داشت. حقيقا يك مقدار ترسيدم. چون حالا ديگر صحبت قتل در ميان بود و ما می خواستيم
عبدالله نوری را بكشيم. گفتم باشد. گفت: فردا با بچه ها بياييد، من از همانجا زنگ
زدم به كيانوش و بابك و چند نفر ديگر كه فردا بيايند نماز جمعه با شما كار دارم كه
همان شب من خوابی ديدم.
خواب ديدم همه ما صف شده
ايم رفته ايم ديدن امام. همه می رفتند پيش ايشان، نوبت من كه رسيد امام فرمودند
اين را راه ندهيد، اين می خواهد پهلوی مرا با چاقو بزند. بعد از اين قضيه من خيلی
ناراحت شدم. ولی دو دل بودم كه بروم يا نروم؟
بهر جهت رفتيم نماز و
قرار شد كه فرج بيايد و با چاقو بزند توی پهلوی عبدالله نوري. رفتيم و ديديم كه
آقای مهاجرانی هم آمده. حسين الله كرم ما را توجيه كرد كه نيروی انتظامی هم توجيه
است (آقای نقدی هم حضور داشتند) و يك كمربندی هم برای شما ايجاد می كنند. آقای
عباس بيجارچيان مسئول اين بود كه وقتی كار ما تمام شد نيروی انتظامی را خبر كند كه
بيايد. نماز تمام شد. يكی از بچه ها رفت جلوی عبدالله نوری را گرفت و دقيقا با
همين مضمون به او گفت: اين خزعبلات چيست كه در قم گفته اي؟ كه آقای نوری هم او را
كنار زده و گقته بود: برو كنار ببينم. درگيری شروع شد. ما گفتيم به يك پدر شهيد توهين
شده و شروع كرديم به شعار دادن و گفتيم: با آل علی هر كه در افتاد، ورافتاد. مردم
جمع شدند، عده ای موافق كار ما بودند. بابك رفت و لگدی به ساق پای آقای نوری زد.
ايشان تا دولا شدند كه ساق پای خود را بگيرند، عبا و عمامه شان افتاد كه
محافظانشان را گرفتند و می خواستند ببرند. بعضی از مردم محافظانشان را می زدند.
محافظان هم می گفتند كه ما را چرا می زنيد؟ ما كه از خودتان هستيم، سپاهی هستيم.
آقای عبدالله نوری را بردند چسباندند به يك چوبی، فرج كه قرار بود آقای نوری را
بزند پايش مصنوعی است و چون آقای عبدالله نوری در يك سطح بالاتری بود، تا آمد او
را بزند زمين خورد كه بيشتر به معجزه شباهت داشت و ما هم كه آنجا داشتيم شلوغ می
كرديم و شعار می داديم. البته آقای الله كرم بعد از اين قضيه گفت كه مردم مخالف
زدن عبدالله نوری بودند و خيلی ها ما را می زدند كه چرا داريم به نوری حمله می
كنيم، يعنی ما هم در نماز جمعه مخالف داشتيم.
همان مردمی كه مخالف ما
بودند (يك آمبولانس هلال احمر هميشه در نماز جمعه پارك است) يك كوچه ايجاد كردند و
آقای نوری را سوار آمبولانس كردند و رفت و ما در معراج شهدا به الله كرم گفتيم كه
حاج حسين نتوانستيم بزنيمش، كه سوری بغل الله كرم ايستاده بود و گفت: نمی دانم چه
سری است دو دفعه خواسته ايم بزنيمش ولی نشده است.
بازداشت مصلحتی
شب روز زدن آقای عبدالله
نوری، الله كرم به من زنگ زد و گفت آقای مهاجرانی تو را شناسايی كرده و گفته اونی
كه از عزت الله سحابی شكايت كرده بود هم در جمع محاصره كنندگان بود و آقای
مهاجرانی وقتی ديد عبدالله نوری را كتك می زنند از آن طرف خيابان فرار كرد. چون ما
دو يا سه بار هم دفتر آقای مهاجرانی رفته بوديم و ايشان من را شناسايی كرده بودند
كه يكی از افرادی كه عضو شوراست و از سحابی هم شكايت كرده بود. خلاصه به من گفتند
كه تو شناسايی شده ای و با نيروی انتظامی هماهنگ شده و قرار است تو را بازداشت
كنند. نگران نباش شنبه يا يكشنبه كه جمعه اش آن اتفاق افتاد (١٣ شهريور) بود كه من
داخل دانشگاه تهران آمده بودم. انتخاب واحد يا كتاب بخرم (يادم نيست) كه يكی از
بچه های اطلاعات نيروی انتظامی كه با خود ما هم كار می كرد بنام سرهنگ امير سيف
آمد و با خنده گفت: آمده ايم جلبت كنيم. سوار ماشين شديم.
به ناحيه انتظامی تهران
بزرگ رفتيم. گفت: همه چيز تمام شده است. ما فهميده ايم كه اين قضيه مردمی بوده و
به شما هيچ ربطی نداشته. ما را دو روز بردند در نيروی انتظامی خيابان ميرعماد (
اداره اماكن) نگهداری كردند و شبش ما را به دادگاه شعبه ٦ مجتمع قضايی امام خمينی
فرستادند. قاضی از ما پرسيد كه شما بوديد؟ گفتم: نه آقا، ما اصلا آن روز نماز جمعه
نبوديم. ايشان هم بلاقيد ما را آزاد كرد. وقتی آزاد شدم در همان شعبه روزنامه ای
خريدم و فهميدم كه رئيس جمهور يك كميته ويژه برای پيگيری اين قضيه تشكيل داده است.
زنگ زدم به آقای الله كرم و گفتم كه دادگاه بهر جهت ما را بلاقيد آزاد كرده و
فهميده اند كه ما جرمی نداريم، كه الله كرم گفت: اگر ميشه برگرديد همان نيروی
انتظامی، چون وزارت اطلاعات هم دنبال توست. گفتم: چرا؟ گفت: چون خاتمی بهر حال به
وزارت دستور داده. برگشتم دفتر آقای صدرالاسلام. گفتم: اگه ميشه ما را بازداشت
كنيد چون امن ترين جا برای من فعلا اينجاست. ايشان گفت: شما برويد، هر چه آقای
الله كرم بگويد من همان را گوش می كنم.
ما را سوار يكی از همين
پاترول ها كردند. من بودم، فرج و متهم ديگری به اسم سهيل كريمي. شبانه به خانه
آقای الله كرم آمديم. قضيه را برای ايشان گفتيم و پرسيديم كه برويم يا بمانيم؟
گفت: خب، ريسك می كنيم. بياييد، ولش كنيد ديگر نمی گيرندتان. برگشتيم دفتر آقای
صدرالاسلام (رئيس حفاظت كل ناجا) و گفتيم كه آقای الله كرم اينجوری گفتند، اگر
اجازه بدهيد ما برويم. ايشان هم يك شامی به ما دادند و آمديم و يكشنبه اش بنده
توسط وزارت اطلاعات بازداشت شدم.
وقتی بازداشت شدم
خانواده ام خيلی ابراز نگرانی می كردند كه بازداشت من قانونی است يا نه؟ همانجا
شماره موبايل آقای رازينی را گرفتم. با ايشان صحبت كردم و گفتم آقای رازينی من را
دارند بازداشت می كنند. در جريان هستيد؟ گفت: آره، مسئله ای نيست، يك تعهد خيلی
ساده است و مشكلی نيست. گوشی را به مادرم دادم كه نگران بود و گفتم ايشان رئيس
دادگستری كل تهران بزرگ است. وقتی می گويد خطری نيست شما خيالتان راحت باشد. مادرم
گوشی را گرفت و با آقای رازينی صحبت كرد و من را بردند. ٢١ روز بازداشتگاه توحيد
بودم. با من صحبت می كردند كه اين كار خلاف انقلاب است. آنجا يك آقايی به من گفت:
تو كه حالا خودت هم می دانی اين كارها خلاف نظام است ، بيا همه را برای آقای رئيس
جمهور بگو. گفتم: چطوري؟ گفت: بيا همه اين ها را بگو، ما از تو فيلم می گيريم و آن
را برای رئيس جمهور نمايش می دهيم. قبول كردم.
در همان بازداشتگاه
توحيد به من يك دست كت و شلوار دادند و من را به اتاقی بردند كه دوربين هم آنجا
بود و من آنجا گفتم كه متاسفانه ما اينطور عمل كرده ايم و قضيه كارگزاران
(سازندگي) را هم گفتم و گفتم كه ما نمی خواستيم عبدالله نوری را كتك بزنيم و قضيه
فقط همان صحبت های حضرات در قم بوده. ولی بعدا فهميدم كه اين فيلم به نيت آقای
خاتمی ضبط شده ولی به رويت آقای الله كرم اينها رسيده كه الله كرم يكبار در يكی از
جلسات به من كنايه ای زد كه آن فيلم را ديده و بعد از آن آزاد شدم. ولی قضيه
اتهامی كه به بنده زده شد كه من با جناح چپ كار می كنم اين بود كه يك روز خانمی از
روزنامه سلام به بنده زنگ زد و گفت كه ما از مجمع روحانيون مبارز هستيم و می
خواهيم با شما مصاحبه انجام دهيم. من هم قبول كردم و گفتم كه مصاحبه كه اشكالی
ندارد، شما به دفتر كار من بياييد. آنها هم قبول كردند. يك شب چند تا آقا آمدند و
مصاحبه كردند و رفتند و من برای محكم كاری صحبت هايی كه بين خودم و ايشان رد و بدل
می شد با يك واكمن ضبط كردم.
در همان زمان خانمی هم
از يك نشريه تركيه (فكر می كنم جمهوريت) آمده بود مصاحبه راجع به اشغال سفارت
آمريكا، چون آن سال دفتر تحكيم وحدت گفته بود كه بخاطر گفتگوی تمدن ها و احترام به
ملت آمريكا پرچم آمريكا را آتش نمی زند و فقط آدمك عموسام را به آتش می كشد و ما
برای همين چند پرچم آمريكا را روبروی لانه جاسوسی به آتش كشيديم. همانجا خانمی آمد
و گفت كه من از تركيه آمده ام و خبرنگارم، می خواهم با شما مصاحبه كنم. شماره دفتر
كار من را گرفت و آمد مصاحبه كرد. من نوار اين مصاحبه و صحبت هايم با روحانيون
مبارز را پيش الله كرم بردم و به ايشان دادم. ايشان آنها را از من گرفت و پيش خود
نگه داشت و صحبت ديگری نكرد. در همان زمان من خيلی از آلت دست شدن جناح راست
ناراضی بودم. به الله كرم می گفتم كه اگر يك گروه سياسی مستقل هستيم نبايد بياييم
از اينها پيروی كنيم. مثلا يك سری از دانشجوهای دانشگاه آزاد از مديريت آقای جاسبی
ناراضی بودند و آمدند مركز تهران ، خيابان فلسطين راهپيمايی كردند.
الله كرم با يك هول و
ولا و ترسی آمد و گفت: سريع هر چه دانشجو از دانشگاه آزاد می توانی گير بياوری جمع
كن و برو جلوی اينها را بگير و بريد جلوی دانشگاه آزاد و بگوييد ما از آقای جاسبی
راضی هستيم و اينها اغفال شده های دفتر تحكيم وحدت هستند. ما هم رفتيم و گفتيم كه
دانشجوی دانشگاه آزاد هستيم و از مديريت جاسبی هم راضی هستيم و در صورتی كه خيلی
از بچه ها اصلا دانشجوی دانشگاه آزاد نبودند. بعدا رفتم و به الله كرم گفتم كه خوب
چه اصراری داشت كه ما اينكار را بكنيم؟ گفت كه اينها می خواهند تنها دانشگاهی كه
دست ماست، يعنی دست موتلفه است را دست ما درآورند و اين حركات يك حركات صوری است و
همه اينها هم اغفال شده های تحكيم وحدت هستند. من معتقد بودم كه ما خودمان بايد
مستقلا كار كنيم نه اينكه زير علم كس ديگری باشيم.
ليست ۷٢ نفره
يك روز ديگر هم الله كرم
زنگ زد و گفت: (دقيقا با همين مضمون) كه فعلا بيا می خواهيم يك هيئت (كار درست) با
هم برويم. رفتيم يك حوزه علميه ای بود، از معممين و روحانيون خيلی بودند ولی خوب،
شاخص شان مثلا آقای جنتی هم بود كه بنده ايشان را شناخته بودم و چند نفر ديگر كه
دو يا سه نفرشان فكر می كنم عضو خبرگان باشند. الان اساميشان دقيقا يادم نيست. يك
سری سخنرانی كردند. آنجا راجع به فضای فرهنگی كشور و بحث اينكه روشنفكرها چه می
گويند و اينكه بالاخره در مذمت رفرميسم و اصلاح طلبان و روشنفكران و بعد دعايی بود
كه می خواندند و می گفتند كه مثلا: اللهم لعن فروهر و همين ٧٢ نفری كه بعدا
فداييان اسم آنها را بعنوان مرتدين نام برد و در آن جلسه همه را لعن كرديم و دقيقا
نام می بردند. مثلا آقای پوينده يا مختاری (دقيقا نمی دانم) كه راجع به حقوق بشر
صحبت كرده بودند كه آقايی آنجا می گفت كه ببينيد ايشان فضای جامعه را مخوف اعلام
كرده و به ام القرای جامعه توهين كرده. در جامعه بين المللی و در سخنرانی هايش همه
جا قصد قصد كوبيدن اسلام را داشته است و می خواستند كه چهره خشنی از اسلام ارائه
دهد و گفته كه چهره اسلام در تقابل و ضديت با حقوق بشر است و ايشان خونشان مباح
است و از دين خارج شده اند.
راجع به آقای فروهر صحبت
كردند و گفتند كه ايشان سخنرانی كرده است و يك سری حركاتی با كردهای (پ كا كا)
انجام داده و ايشان درصدد حمله نظامی به انقلاب هستند و ايشان به اين دليل خونشان
مباح است. يا مثلا از خانم ديگری نام بردند كه ايشان سازمانی بنام سزا تشكيل داده
و راجع به حقوق زن صحبت می كند و بدعت داخل دين می كند. اينها می خواهند زن را از
خانه بيرون بكشند و سوار دوچرخه و اسب كنند و خونشان مباح است. يكی دو ماه بعد از
آن جلسه، قضيه قتل های زنجيره ای پيش آمد و ليست ٧٢ نفره ای را كه ما آن روز لعن
كرديم، فداييان اسلام بعنوان مرتد معرفی كردند و سياست ما را پيش گرفتند كه رهبر!
ما در مقابل سكوت شما مسئوليم و يك قاضی عادل حكم اين كار را داده است. بعد از
آنكه اسطوره شكست ناپذيری جناح راست به خطر افتاد، در جلسه ای آقای الله كرم گفت:
جوانان و دانشجويان دومينوی آقای خاتمی هستند و ما تنها هدفمان بايد تخريب اين
قضيه باشد، چون همين جوانان برگ برنده و برگ آس آقای خاتمی هستند و همين دانشجوها
كه پشتوانه جبهه دوم خرداد هستند، چيزی نيستند جز يك مشت ارازل و اوباش و آشوبگر.
حادثه كوی دانشگاه
بعد از قضيه آقای كديور،
همان آقای كت و شلواری شيكی كه گفتم (سعيد اسلامی معرفی كرده بود) آمد و صحبت شده
بود كه بياييم يك بحرانی را در داخل تهران بوجود آوريم و طبق قانون شورای عالی
امنيت، بياييم دولت را وارد يك فاز بحران كنيم و بگوييم استقرار امنيت داخل تهران
و شهرستان ها به هيچوجه امكان پذير نيست جز با نظامی گری (البته هنوز هم نمی دانم
چه چيزی پشت اين قضيه بود)، اعتبار مجلس ششم به اين قضيه بود. می خواستيم بگوييم
تنها راه حفظ جامعه و امنيت جامعه و آزادی، نظامی گری و نظام ژاندارمی در حكومت
است و پای سپاه و نيروی انتظامی را در داخل جامعه باز كنيم. اين تصميم در همان
موقعی بود كه آقای كديور را بازداشت كرده بودند و قرار بود در اولين تجمعی كه دفتر
تحكيم وحدت می گذارد (هر چه می خواهد باشد) يك حركتی انجام بدهيم.
بعدا متوجه شديم كه به
دنبال بسته شدن روزنامه سلام، آقايی كه از داخل شورای دفتر تحكيم برای ما خبر می
آورد زنگ زده بود به آقای الله كرم و گفته كه بچه های تحكيم وحدت به خاطر روزنامه
سلام می خواهند در كوی دانشگاه تظاهرات بگذارند. اسم آن آقا را نمی دانم. هميشه
زنگ می زد و با الله كرم صحبت می كرد. ولی يكبار جلوی حسينيه ارشاد برنامه ای بود
كه بچه های ما روی پله ها ايستاده بودند. دختر خانمی آمد و شروع كرد به ما فحش
دادن كه فاشيست و... بابك شهرستانی و دو يا سه نفر ديگر حمله كردند طرف آن دختر كه
او را بزنند يا فراريش بدهند. من نگاه كردم ديدم پسری از ما عكس می گيرد، از بچه
های تحكيم بود. دويدم دوربينش را گرفتم و آوردم. فردای آنروز الله كرم گفت: دوربين
را بده. گفتم: مال بچه های تحكيم بود، داشت از بچه های ما عكس می گرفت. گفت:
آشناست، از بچه های خودمان است، فيلمش را بردار دوربينش را بهش بده. كه همان آقا
زنگ زد و قضيه تجمع كوی را گفت. قضيه مال ١٦-١٥ تير است.
فردايش سرتيپ٢ آقای
سازور و فرج مراديان پور توسط رابطه دوستی كه با آقای لطفيان داشتند (آقای لطفيان
قبل از اينكه فرمانداری انتظامی كل كشور شود، در اداره تحقيق و بازرسی ستاد مشترك
سپاه بود و حسين الله كرم در تحقيق بازرسی نيروی زمينی بود. يعنی اينها با هم
همراه بودند) خلاصه روی رابطه دوستی پيش ايشان می روند. آقای لطفيان می گويد: بله
، برآورد اطلاعاتی كه ما داشتيم، دانشجويان می خواهند تجمع كنند در كوی و احتمال
قريب به يقين اين تجمع هم به خشونت كشيده می شود. آقايی كه گفتم خيلی مرتب و كت و
شلواری بود و آقای فراستی را برای ما آورد و وظيفه داشت با منوچهر محمدی صحبت كند.
ايشان با آقای الله كرم (البته در حضور ايشان شك دارم) و آقای سازور (كه در اين
هيچ شكی ندارم) می روند منزل محمدی و مهاجرنژاد. منوچهر محمدی يك بچه حزب الهی آمل
بود. ديپلمش را از مجتمع رزمندگان امام صادق آمل می گيرد و به تهران می آيد. در
آمل هم به قول معروف چوب پلاكارد آقای كاظم دنيان (نماينده مجلس و مسئول جامعه
روحانيت مبارز آمل) بوده و تا آخرين لحظات بازداشتش هم ارتباط خودش را با كاظم
دنيان حفظ كرده بود. منوچهر محمدی در بازداشتگاه به من گفت: روزی كه من را گرفتند،
زنگ زدم به آقای كاظم دنيان و گفتم كه من را دارند بازداشت می كنند. گفت: برو،
هوايت را داريم.
خلاصه صحبت اين بود كه
منوچهر محمدی دانشجوها را از كوی بيرون بياورد و بچه های ما هم بيرون از كوی درگير
شوند و خلاصه درگيری شود و بچه های ما هم بريزند داخل كوی و يك جوی را ايجاد كنند.
صحبت هايی هم با نيروی انتظامی انجام شده بود كه موقعيتی را در اختيار بچه های
انصار حزب الله بگذارد كه آن موقعيت هم موقعيت القدير نيروی انتظامی در خيابان
شهدای ژاندارمری بود. با بچه های اطلاعات نيروی انتظامی صحبت شده بود. دو جلسه فقط
خود بنده با آقای سرهنگ مستوفی در اطلاعات نيروی انتظامی جلسه داشتيم. ايشان می
گفتند كه بياييد ما اين امكان را در اختيار شما می گذاريم، كمااينكه استراتژی ما
اين بود كه می خواستيم حداقل چيزی حول و حوش يك ماه تهران را به آشوب بكشيم. ايشان
گفت: مطمئنا موبايل های شما قطع می شود. به ما يك سری بی سيم دادند. به اعضای
شورای ما يك سری كلت داده بودند. كلت ها يك سری وزو بود و يك سری ماكاروف بود. كلت
هايی بود كه اسلحه سازمانی هيچكدام از نهادها نبود، بلكه بصورت غنيمت گرفته شده
بود. بچه های ما را مسلح كردند و بقيه بچه ها هم از ميله هايی كه مال تخت های
سربازی است گرفته بودند.
فرج و من روز ١٦ تير از
مولوی چيزی حول و حوش ٨٠-٧٠ تا چوب دسته كلنگ و شلنگ خريديم و تحويل بچه ها داديم
و بچه ها آماده شدند كه با اعلام مسعود ده نمكی كه قرار بود با آقای نظری هماهنگی
كند داخل كشور بريزند. شب حادثه مشكلی برای من پيش آمده بود كه نتوانستم بيايم اما
با بی سيم شنود می كردم و می شنيدم كه بين بچه ها چه می گذرد. مسعود ده نمكی به
مسعود نعمتی، يكی از بچه های فعال موقعيت القدير گفت: دانشجوها دارند می روند داخل
كوی، تا ما سرگرمشان می كنيم، بياييد. كه بچه ها هم سوار ماشين شده بودند و رفته
بودند. دقيقا يادم ميايد منوچهر محمدی گفته بود كه من آنقدر دانشجو ندارم، آنقدر
دانشجوها حرف من را نمی خوانند. ظاهرا پايگاه دانشجويی خوبی نداشت چون بعد از قضيه
ای كه ايشان حول و حوش ١٠هزار دلار يا ٥هزار دلار در سفری كه در آمريكا سخنرانی
كرده بود از ايرانی های مقيم آمريكا و دانشجوها به عنوان كمك دانشجويی كمك گرفته
بود و يك مهندسی اين پول ها را به ايشان داده بود و ايشان پول ها را كه به عنوان
كار سياسی به ايشان داده بودند را اول يك دفتر برای خودش در خيابان انقلاب اجاره
كرده بود، يكبار هم من رفته بودم دفترش. يك آقايی بنام آريام هم اغفالش شده بود از
حزب ملت و با محمدی ارتباط داشت و بهر حال يك منبع اطلاعاتی خوبی بود برای آقای
كاظم دنيان و آقاي..... كه بفهمند آن طرف چه می گذرد.
با مقداری از پول هم در
آمل برای خانواده اش خانه خريده بود و برای خواهرش هم جهيزيه تهيه كرده بود و
خلاصه اين قضيه بين دانشجوها پيچيده بود كه منوچهر محمدی بعنوان يك دانشجوی
اپوزيسيون رفته خارج سخنرانی كرده و پول گرفته برای كارهای سياسی و حالا پول را
خرج خريد خانه و ماشين كرده و خلاصه اينكه محبوبيت خوبی بين دانشجوها نداشت. خلاصه
چون منوچهر محمدی گفته بود كه نيرو ندارد قرار شد كه ١٠٠ تا ١٥٠ نفر با لباس گرمكن
و لباس ورزشی تحويل منوچهر بدهيم كه وقتی از كوی می ريزند بيرون همه بگويند كه
اينها دانشجو بود، خواب بودند و با لباس گرمكن هستند. بهرجهت، اين درگيری بوجود
آمد داخل كوی و وقتی كه من رسيدم شنبه ظهر بود. همه را می گرفتند و می آوردند و
آنجا برايشان پرونده می كرديم و می فرستاديمشان اوين. سه تا ستاد ايجاد كرده
بوديم. مسجد سجاد (كه من مسئول آن بودم)، مسجد هدايت و مسجد جامع جمهوری كه بچه ها
آنجا می خوابيدند. روز اول غذا و حتی باتوم بچه ها را نيروی انتظامی داد و اگر
قضيه به حالت آماده باش درآمده بود، غذا را از پايگاه مالك اشتر می گرفتيم كه قضيه
سخنرانی رهبر پيش آمد و ما همه مان مايل بوديم كه قضيه بخوابد.
در مسجد سجاد كه ما بوديم چيزی حدود ٥٠ تا ١٠٠
نفر از بچه های زيرمجموعه ما حضور داشتند. خيلی ها از بسيج آمده بودند و خيلی ها
هم برای اينكه ببينند چه خبر است، آمده بودند. ما آنها را آنجا سازماندهی می كرديم
و مسجد بصورت يك ستاد بحران درآمده بود. ما به آنها می گفتيم كه مثلا برويد كوی
شلوغ شده يا برويد لاله زار يا تالار هنر. در سه تا مسجد در مجموع چيزی حول و حوش
٢٠٠ تا ٥٠٠ نفر بوديم تا قضيه سخنرانی آقا پيش آمد. ما خودمان هم می خواستيم قضيه
جمع شود. سپاه هم آمد، قرارگاه ثارالله هم امنيت تهران را در دست گرفت. ما خودمان
هم می خواستيم قضيه تمام شود اما بحث سر اين بود كه كوی به آشوب كشيده می شود.
بهرجهت از جبهه دوم خرداد كسانی می آيند داخل كوی سخنرانی كنند. مثلا می گفتند
آقای تاج زاده، خانم هاشمی و نمايندگان مجلس می آيند و تحليل الله كرم اين بود كه
تاج زاده را در كوی با تير بزنند و كشته شود. دانشجوها كشته شوند و اينها شب هفت
می گيرند ما يك بحران ايجاد كنيم، چهلم می گيرند، دوباره حركت ايجاد كنيم.
خلاصه ما داخل مسجد
نشسته بوديم يكی از بچه ها آمد و گفت: كيانوش، (قبلا در تيم من بود و بعد از
ماجرای عبدالله نوری بريده بود، با جبهه مشاركت مصاحبه كرده بود و خلاصه از حزب
الله بريده بود) رفته قاطی دفتر تحكيمی ها و داره بچه ها را لو می دهد. مثلا می
گويد اين حزب الهی است، اين مامور نيروی انتظامی است. چون همه را می شناخت و الله
كرم خيلی راحت گفت: بريد و بزنيد و لت وپارش كنيد كه مصطفی پرسيد كتكش بزنند؟ گفت:
نه، برويد پيش سوری بگوييد با تير او را بزنند. من از اين قضيه ناراحت شدم چون بهر
حال دوستمان بود. نگاه كردم ديدم كه بابك هم ناراحت است. بعد از اينكه كيانوش با
جبهه مشاركت آن مصاحبه را انجام داد ما رفتيم ايشان را از وزارت كشور تحويل
گرفتيم. از خود آقای تاج زاده كيانوش را تحويل گرفتيم و گفتيم كه ايشان امنيت
ندارد و می خواهند وی را بكشند. از مهانسرای وزارت كشور تحويل گرفتيم. برديمش دفتر
انصار حزب الله و آنجا زوركی ازش يك مصاحبه گرفتيم كه بگويد آنجا تحت فشار بوده و
بعد از مدتی برايش يك بليط گرفتيم و او را تحويل انصار حزب الله مشهد داديم و من
كيانوش را بعد از آن نديدم تا اينكه بعد از ٦-٥ ماه او را در سه راه آذری ديدم.
قيافه اش خيلی تغيير كرده بود.
پرسيدم چی شده؟ گفت
انصار مشهد من را معتاد كردند. نمی خواستم ولی آنها معتادم كردند. دوبار می خواستم
خودكشی كنم. يكبار هم ظاهرا قصد آتش زدن خانه شان را داشتند و من خيلی ناراحت شدم
كه با اين تفاصيل كه كيانوش معتاد شده باز هم می خواهند او را بكشند. بعدا شنيدم
كه كيانوش تير خورده و روزنامه ها نوشتند كه مرده است و من می دانستم كه چه كسی
دستورش را داده و خيلی ناراحت شدم. كيانوش قبل از اينكه به مشهد برود حتی سيگار هم
نمی كشيد. آنجا معتاد به ترياك شده بود و حتی روزی كه او را در سه راه آذری ديدم
آمده بود كه جنس بخرد و حالش هم خيلی بد بود.بهر حال، معلوم بود كه پشت قضيه چيست.
كسی بود كه از ما بريده بود و اطلاعات خيلی خوبی داشت. يا بايد می كشتيمش (كه در
كوی می خواستند اينكار را بكنند) يا داغونش كنند كه خودش خودش را بكشد كه معتادش
كردند. وقتی الله كرم شنيد كه تاج زاده در تريبون آزاد كوی آمده، به فرج و سوری
گفت كه برويد او را با تير بزنيد.
با يك پاترول قهوه ای
رفته بودند كه ظاهرا تاج زاده رفته بود و نتوانسته بودند او را بزنند. بعد از تاج
زاده، موسوی لاری سخنرانی داشت كه اينها ديده بودند تاج زاده نيست. سخنرانی او را
بهم زده بودند و اشك آوری زده بودند كه لاری نتوانست سخنرانی كند و ايشان رفتند و
خلاصه غائله كوی تمام شد. ما هم به نيمی از خواسته مان كه استقرار سپاه بود و
اينكه نشان دهيم سپاه در مهار بحران چه نقشی دارد موفق شده بوديم. اما در اينكه
بحران را كش دهيم موفق نشده بوديم. غائله كوی تمام شد. بچه ها هم يكسری اسلحه ها
را تحويل داده بودند و يكسری تحويل نداده بودند.
فساد
يك شب محمد بابائيان و
مهدی صفری تبار با يك هوندا آكورد ساعت ١٢ شب آمدند دنبال من. اينها آمدند دنبال
من و گفتند می خواهيم برويم بگرديم. گفتم: باشد. به خانه گفتم كه شب دير می آيم و
رفتيم. رفتيم دربند ديدم اسلحه ها و كلت هايشان هنوز دستشان است. گفتم مگر قرار نبود
اينها را تحويل دهيد؟ گفتند: حالا نداديم ديگر. گفتم: ماشين مال كيه؟ گفت: مال
خودم. توی راه برگشتن حول و حوش ساعت ١ يا ٣٠/١ يك موتور هوندا ١٢٥ از كنار ما رد
شد. پيچيدند جلوی موتور و به من گفتند: برو ببين كارت موتور همراهش است يا نه؟ خوب
ما هم كارت بسيج داشتيم و هم حكم ايست و بازرسي. گفتم: خوب، الكی بريم بگرديمش
ديگه. گفت: كارت موتور ندارم. موتور را تازه خريده ام و بازاری هستم. زيپ پيراهنش
را باز كرد ديدم دسته های هزارتومانی داخل پيراهنش است. گفت: قرارداد چك دارم و
رفته بودم اين پول ها را از يكی بگيرم. محمد بابائيان گفت: بچسب بهش. منهم ذهنم به
همه چيز می رفت غير از چيزی كه توی ذهن محمد بود.
رفتم او را گشتم و ديدم
كه فقط پول همراهش است. گفتم كه دفعه بعد كارت موتور همراهت باشد و رفتم سوار
ماشين شدم. محمد بهم گفت: خاك تو سرت. می زدی پس كله اش. اسلحه و ماشين كه داشتيم.
چراغ گردون هم داخل ماشين بود. پول هايش را می گرفتيم می انداختيمش توی جوی و
خودمون هم درمی رفتيم. من كه ديدم خيلی راحت از دزدی حرف می زنند، گفتم: خوب، شما
اگر از اول به من می گفتيد دوزاری ام می افتاد و اينكار را انجام می دادم. گفت:
كار اينجوری باشه. پاش هستي؟ گفتم: آره هستم. گفت: فردا می خواهيم برويم سرقت توی
يك خونه ای، تو هم می آيي؟ گفتم كه آره خوب. و برای فردا قرار گذاشتيم. بعد فهميدم
كه آن ماشينی هم كه آورده بودند از يك آقايی گرفته بودند. به اين ترتيب كه داشتند
توی خيابان راه می رفتند، اين آقا هم با هوندا آكورد داشته از خيابون رد می شده
است كه پيچيدند جلويش و گفتند: بزن بغل. آن آقا را گرفتند و كرده اند توی دستشويی
مسجد و ماشينش را برداشته اند توی خيابان راه افتاده اند.
آخر شب هم مقداری حشيش
توی داشپورت ماشين يارو می گذارند و صورت جلسه می كنند و تحويل نيروی انتظامی داده
اند كه ما در حين گشت به اين مورد مشكوك برخورديم و ايشان مواد مخدر همراهش بوده و
بازداشت است. يارو را هم تحويل نيروی انتظامی داده بودند ولی در اصل ماشين را
گرفته بودند كه بروند بگردند. ما هم به خيال خام خودمان فردايش زنگ زديم به آقای
مستوفی كه بعضی از بچه های شورا كه در تيم بنده كار می كنند ظاهرا سارق مسلح هستند
كه گفت: بيا دفتر من ببينم قضيه چيه؟ منهم رفتم اطلاعات نيروی انتظامی توی ونك و
گفتم كه قضيه اين است و اينها ظاهرا دارند دزدی می كنند. اسلحه هايی هم كه شما
برای قضيه كوی به آنها داده بوديد هنوز تحويل نداده اند و با آنها می روند سرقت
مسلحانه. امشب هم قرار است خانه ما بيايند و با بنده وعده كرده اند. گفت: ساعت چند
می آيند؟ گفتم: ساعت ٧. گفت: ما می گيريمشان و اينها دزد هستند و پدرشان را در می
آوريم. در آن موقع در يك مجتمع سازمانی زندگی می كرديم كه نگهبان هم داشت. گفت: ما
هم در دژبانی خونتون می ايستيم، شما كه آمديد بيرون تو می فهمی كه ما تعقيبتان می
كنيم و اينها را می گيريم. خلاصه ساعت ٧ آمدند و سوار شديم و به خيابان بنی هاشم
به خانه ای كه قرار بود سرقت انجام شود رفتيم. محمد بابائيان زنگ را زد. خانمی
گفت: بله؟ كه يكدفعه بابائيان به طرف من آمد و گفت: بد آورديم. قرار بود خانه خالی
باشد ولی صاحبخانه الان در خانه است. من باز با علم به اينكه می دانستم نيروی
انتظامی دنبال ماست ترسيده بودم. گفتم: باشد. سوار شديم كه برويم دخل تاكسی ها را بزنيم،
يكی از ماشين های نيروی انتظامی كه دنبال ما بود، تاكسی هوندا بود. من گفتم كه
همين را بزنيم؟ گفت: باشه.
پرديدند جلوی تاكسی و
اسلحه را جلوی شقيقه راننده گرفتند و گفتند كه ما از نيروی انتظامی هستيم و هر چی
پول داری به ما بده. يكهو يارو ترسيد كه بكشندش. ما اسلحه داشتيم. يارو هم گفت كه
من هم نيروی انتظامی هستم. درگيری شروع شد. چيزی در حدود ٥ دقيقه يا كمتر و بيشتر
اينها در خيابان بنی هاشم با هم درگيری مسلحانه داشتند. از آنطرف تيراندازی می
كردند و اينطرف هم همينطور. محمد بابائيان در آن درگيری بازداشت شد. سه نفر ديگر
در رفتند. يك نفرشان هم من بودم. خلاصه همه آنها را گرفتن و افسر نيروی انتظامی هم
خيلی اظهار خوشحالی كرد كه من با آنها همكاری كرده ام. با يك پاترول من را به خانه
رساند و گفت كه اين قضيه بين تو و ما می ماند و به كسی نگو كه تو هم به ما گفته
اي. دوست هايت فكر می كنند كه تو هم قاطی سارق مسلح ها بوده ای و فكر می كنند تو
هم بازداشت شده اي. فعلا دو يا سه روزی هم از خانه بيرون نيا. نيروی انتظامی هم شب
آنها را كتك می زند و می بيند كه اينها جزو انصار حزب الله هستند و اسلحه ها مال
خودشان است و يكی از اعضای اين باند سرقت مسلحانه كسی است به نام مهدی صفری تبار
كه پدرش امام جمعه موقت اسلام شهر است، نماينده ولی فقيه در ستاد مشترك سپاه است و
جزو حزب الله اسلام شهر هم هست.
قبلا حول و حوش عاشورای سال گذشته هم اينها يك
فقره سرقت مسلحانه می خواستند داشته باشند كه با يك تويوتای لنكروز كه البته اين
تويوتا در فيلم كارناوال شادی روز عاشورا كه ما راه انداخته بوديم بين تويوتاها
بود. بهر حال به محض اينكه خط و ربط اينها مشخص می شود آزادشان می كنند چون اگر می
خواستند آنها را بعنوان يك باند سرقت مسلحانه معرفی كنند، مهدی هم بينشان بود و
همه هم عضو شورای مركزی انصار حزب الله بودند. بهر حال آقای مستوفی به من زنگ زد و
گفت كه به مجتمع برويم. رفتم مجتمع پيش آقای كلانتر و آقای صدرالاسلام تلفنی به من
گفت كه اسلحه هايشان كه اسباب بازی بود. فكر كردم شوخی می كند. گفتم تيراندازی
كردند. حتی تير اسلحه كلت محمد بابائيان به در يكی از ماشين های نيروی انتظامی
خورد و سوراخ شد كه مستوفی دست من را كشيد و برد بيرون و گفت: وقتی تيمسار می گويد
اسباب بازی بوده قبول كن ديگه، به تو چه مربوطه؟ كه من فهميدم قضيه از چه قرار است
و گفتم كه خوب اسباب بازی بوده و ما آمديم بيرون و جالب اينجاست كه آنها هم آزاد
شدند و به همشون هم گفته بودند بروند ولی بفهميد كه با چه كسی داريد كار می كنيد،
ابراهيمی شما را لو داده، منهم كه فكر می كردم كار خوبی انجام داده ام خودم را
آماده كرده بودم برای جلسه شورای هفتگی كه اين قضيه را آنجا بگويم.
خلاصه جلسه شورای هفتگی
بود. الله كرم و همه بچه ها بودند و از كسانی كه در سرقت شركت داشتند، مهدی صفری
تبار بود ولی بقيه نبودند. طبق معمول من شروع كردم به صحبت كردن و يكسری حركات
ديگر هم قبلا شده بود. دو تا دختر دانشجويی دانشكده كشاورزی دانشگاه تهران در
خيابان محسنی داشتند حركت می كردند. مهدی صفری تبار با سه چهار تا از بچه های ديگر
می گفتند كه ما پياده رفته بوديم بالای شهر قدم زدن و پول هم نداشتند كه تاكسی
بگيرند. می پيچند جلوی دخترها را می گيرند. يك بنز ٢٣٠ سورمه ای (يا رنگ ديگر)
همراه دخترها بوده. به دخترها می گويند بياييد پايين ببينيم شما چكاره هستيد؟ ما
از بسيج هستيم. شروع می كنند ماشين را گشتن. داخل ماشين چيزی حول و حوش ٦-٥ تا
نوار بوده. به دخترها می گويند نوار داريد، بازداشتيد. دخترها را داخل صندوق عقب
ماشين می اندازند.
من بعدا به مهدی گفتم
نترسيدی خفه شوند؟ گفت: نه، صندوق عقب ماشين هوا می رود. دخترها را می برند می
اندازند داخل دستشويی مسجد و می روند دنبال گردش. در پارك ملت يك نفر دعوايشان می
شود، كليد بنز را گم می كنند. می آيند دم دستشويی و دخترها را سوار ماشين می كنند
و می برند دم در خانه شان. به پدرشان می گويند كه دختر شما به جرم حمل مواد مخدر
بازداشت شده و فردا بايد شما بياييد دادگاه انقلاب. پدر دختر می گويد: دختر من
دانشجوست سيگار هم نمی كشد، حالا شما می گوييد مواد مخدر؟ می گويند: آقا همينه كه
هست، ما راست می گوييم، يا شما؟ پدره هم پيرمرد بود و می ترسد و می گويد خوب حالا
من چكار كنم؟ می گويند: تو يك رسيد به ما بده كه ما دخترها را به تو تحويل داديم.
قبول می كند و خلاصه صورت جلسه و امضا و به پدره هم می گويند كه كليد يدك ماشينت
رو بده ، ماشينت تا فردا توقيف است. پدره می گويد: ماشين كه توقيفه، كليد يدكش را
برای چی می خواهيد؟ می گن: نه، بايد بدهي. خلاصه كليد را می گيرند.
با كارت ماشين كليد را
می گيرند و می روند پارك ملت ماشين را روشن می كنند و پدره می ترسه و زنگ می زنه
به يكی از فاميل های نسبتا دورشون كه در يكی از كلانتری ها كار می كرد. مشكل را می
گويد و طرف هم می گويد: شايد اينها دزد بوده اند. خلاصه پيگيری می كند و آگاهی آنها
را زير پارك وی می گيرد. آنها هم تعريف می كردند كه ساندويچ خريده بوديم كه برويم
سد لتيان. خلاصه ماموران آگاهی آنها را می گيرند و می برند كلانتری دربند و آنها
هم می گويند ما حزب الله هستيم. می پرسند ماشين را چرا گرفتيد؟ می گويند: ماشين
مورد داشته، الان هم در حال ماموريت هستيم. شما هم محكوم هستيد كه در حين ماموريت
جلوی ما را گرفتيد. زنگ می زنند به حسين الله كرم، حسين الله كرم هم به آگاهی
دستور می دهد آقا اينها را آزاد كنيد (طبق رابطه ای كه داشته) بهرحال اينها آزاد
می شوند. همانجا هم يك مقدار ترياك يا حشيش در داخل ماشين جاسازی می كنند. همانجا
در كلانتری دربند صورتجلسه می كنند. می برند دادگاه انقلاب تحويل می دهند.
خلاصه من اين قضيه را در
جلسه به آقای الله كرم گفتم، گفتم كه ما پيش هر كس حتی دادگاه انقلاب هم كه روسفيد
باشيم و بگوييم كه ما به وظيفه مان عمل كرده ايم، پيش آن دو تا دختر كه روسياهيم.
عالم و آدم هم كه بگويند دخترها اينكار را كرده اند، خودشان كه می دانند اينكار را
نكرده اند و بعد قضيه بنز را در جلسه گفتم و گفتم كه يكسری از بچه ها داخل ما و
داخل شورا هستند و كارهای ناشايست ديگری هم انجام می دهند. ما حزب الهی هستيم يا
دزد و سارق؟