روایت اول
پشت خاکریز، جهنمی بود واسه خودش.
پسر عموم صمد که اپراتور توپخونه بود، بعدا میگفت: "ما اصلا گرا نداشتیم. فقط
گفته بودن کل منطقه رو پوشش بدید. توپخونه دشمن هم همینطور، هممون فقط اون وسط رو
گرفته بودیم زیر آتیش!"
همه اون پشت کپ کرده بودن. دست و دلا میلرزید. یه دوشکا چی بی صفت هم از اون ور
فقط ساق میزد. از وقتی حمید با سر زخمی اومد و گفت که باید کند و رفت جلو، خیلی
نگذشته بود. حمید گفته بود که میره پشت، سرش رو ببنده و برگرده. ولی دیگه پیداش
نشد. تا اینکه دو روز بعد، تن خوش قامت، ولی آسمونیش رو پیدا کردن.
علی بی قرار بود. قبلا به همه گفته بود که ایندفعه اگر تو عالم معنا ازش بپرسن میخوای بری یا بمونی، جوابش رو حاضر کرده. گفته بود که بعد از حسین جلایی و مسعود رحمانی، جواب این سوال دیگه براش سخت نیست. اون شب، بعد از مراسم سالگرد مسعود، که تقریبا با چهلم حسین همزمان شده بود، همشون جمع شده بودن و حرفهای آخر رو به همدیگه زده بودن.
میدونست باید زودتر خاکریز رو رد
میکردن، ولی کی دلش رو داشت جز آسمونی ها؟! جایی که همه چمباتمه شده بودن، علی
راست وایساد، برگشت با صدای محکم گفت: مرداش بلند شن، بریم جلو. بعد راست خاکریز
رو گرفت و رفت بالا. اون بالا که رسید، وایساد ... چرخید ... و افتاد. یه قطره خون
رو، گل سینه خودش کرده بود، و یه لبخند آسمونی رو صورتش. برای خودش مردی بود علی.
تا علی بود، هیشکی غمی نداشت. هر چند دلش دریای غم بود. اسمش خیلی با مسما بود.
بچه ها از خاکریز ریختن پایین، اما جهنمی بود اونجا. پروانه ها دونه دونه، با بالهای سوخته میفتادن زمین. خیلی نگذشت که محسن هم پرید و رفت. بقول حاج آقای مظفری نژاد، محسن بوی بهشت میداد. وقتی آورده بودنش، صورتش اینقدر آروم و با وقار بود، که با دیدنش، علیرغم تمام بچگی هام، یهو دلم آروم گرفت.
بعد از علی، سید حسن، عین پرنده ای که لونه اش آتیش گرفته باشه، بی قرار، جلو، جلو می دوید و به بچه ها روحیه میداد و اونا رو به جلو میخوند. انگار نه انگار که شیش ماه پیش، تو مقدماتی کربلای ٤، زانوی چپش خورد شده بود. دیگه نمی تونست تاش کنه. تو پنج ماه بعد از اون، ندیدم یه روز آروم بگیره. هر روز ورزش میکرد، تا بتونه با یه پا همه کاراش رو بکنه. اون آخرا، با من مسابقه دو میداد: من میدویدم، اون لِی لِی ... حدس بزنید کی میبرد! تو مسابقه بشین پاشو هم، من با دو تا پا حریف یه پای راستش نمیشدم! حسین جلایی که رفت، انگار دیگه اینجا با ما نبود. اونم رفته بود، فقط جسمش پیش ما بود...
صدای توپ و خمپاره، گوش آدم رو کر
میکرد. دوشکاچی حرومی هم که جای خودش. سید حسن با صدای محکمش داشت بچه ها رو به جلو
میخوند، که مثل سنبل داس خورده، قامتش اومد پایین. هیشکی یادش نیست، گلوله دوشکا
بود یا ترکش خمپاره، ولی هر چی بود، ساق اون پای سالمش رو هم برد. تا جون داشت، باید به یه دردی میخورد. خوابیده رو
زمین، سینه میزد، یا حسین میگفت و به بقیه روحیه میداد. امدادگر، پاش رو بسته بود،
مشغول یه مجروح دیگه شده بود، که یهو ازش یه صدای کوتاه آه اومد و پر کشید. بقول
بچه های جبهه، "اون پسره مو خرمایی" هم آسمونی شد.
گلوله بعدی، بجای ساقه، خود سنبل
رو زده بود. وقتی آوردنش، هنوز دستش رو سینه اش بود و لبش "حسین
گویان" باز. صورتش روشن و آروم. انگار خوابیده بود. نه رنجی، و نه مخمصه ای
...
منصور، خیلی مظلوم بود. چشمای آسمونیش رو هیچوقت فراموش نمی کنم. بچه ها اون شب دیده بودنش که داشته بالا سر سید حسن گریه میکرده. باهم هم هم محله ای بودن و هم همکلاسی. اونم حق همسایگی و دوستی رو خوب بجا آورد. نذاشت حسن تنها بره. اونم همون شب پرید و رفت.
اینا که گفتم، قصه نبود. از خودم نساختمشون. قهرمانای این داستان، دانشجوهای بیست
و یکی، دو ساله ای بودن که تاریخ رو ساختند و رفتند. همشون شاگرد اولهای کلاسشون
بودند. هیچکدومشونم به زور نرفتن. بیشترشونم یا فرمانده گروهان بودن، یا فرمانده
دسته. همه اینا هم بیست و شش سال پیش، همین ساعت ها، نیمه شب دوازدهم اسفند هزار و
سیصد و شصت و پنج اتفاق افتاد.
روایت دوم
پشت خاکریز خوابیده بودیم. منتظر بودیم تخریب چی ها میدان مین را
پاک سازی کنند. فاصله خاکریز ما تا خاک ریز عراقی ها ۷۰۰ متر بود و پر از مین.
مثل نقل و نبات توپ و خمپاره می آمد. از آن جاهایی بود که حسابی کپ کرده بودیم.
آنجا تعدادی مجروح دادیم. تخریب چیها زیر نور منور و آتش عراقی ها مین ها را
خنثی می کردند.
ساعت ده گذشته بود که اعلام کردند از خاکریز
عبور کنیم. حمید صالحی فرمانده گروهان به من گفت خودش سر ستون میرود و من آخرین
نفر ستون بروم که کسی جا نماند.
گروهان ایمان از خاکریز رد شد و رفت بعد هم
گروهان ایثار که ما بودیم. همه یکی یکی رفتند و من هم آخرین نفر سرازیر شدم توی
دشت.
چه دشتی، چه وضعی.چه جوری باید توصیف کنم،
نمی دانم!خودم هم باورم نمی شود که چه
به بچه ها گذشت!
منور های عراقی شب را مثل روز روشن کرده
بود. تیر های رسام مثل باران به سمت بچه ها می آمد.
وقتی میگویم باران، اغراق نمی کنم، توپ و
خمپاره و شلیک های بی امان عراقی ها این ۷۰۰ متر را جهنم کرده بود.هر
چند همان ۷۰۰ متر سکوی پرش خیلی از دوستان من شد برای رفتن به بهشت.
ولی برای مثل منی جهنم بود و بس. بچه ها مثل برگ جلویم می ریختند روی زمین.
گروهان ایمان به خاک ریز رسید و همان جا
مستقر شد. ولی ما باید میرفتیم جلوتر و پیچ خاک ریز را رد می کردیم تا سنگر های
بعدی را بگیریم. اما مگر می شد از آن پیچ رد شد؟
آن جا پیکر
پاک علی بلورچی را دیدم. باورم نمی شد علی شهید شده باشد.همیشه فکر می
کردم علی ماندنی است. خیلی عملیات رفته بود و شجاع بود.
علی بر خلاف غدبازی همیشگی اش آخرین بار، از
حمید اجازه گرفت که برود آنطرف خاکریز و چند لحظه بعد شهید شد.یک بار تعریف می
کرد، در عملیات بدر احساس کردم، ازمن می پرسند می خواهی بروی یا نه و من هم گفتم
نه می خواهم بمانم. همان موقع یک ترکش خوردتوی دستم و مجروح شدم. می گفت: شهادت یک
انتخاب است و اگر انتخابش نکنی آنرا به دست نمی آوری.
حالا علی انتخاب کرده بود و صورت بر زمین و
پشت بر آسمان توی آن دشت پر آتش راحت خوابیده بود. خیلی دلم گرفته بود. انگار تمام
اتفاقات سختی که توی دنیا می شد بیفتد، داشت آن جا پیش می آمد.
پشت خاکریز نشسته بودیم که حسن کریمیان را
یک لحظه دیدم این طرف آنطرف میدود.یاد حرفش افتادم که می گفت:همه را نگه داشتم
برای شب عملیات.(حسن ۶ ماه قبل از ناحیه زانو مجروح شده بود و حتی برای راه رفتن
معمولی هم از عصا استفاده میکرد)
ما همه نشسته بودیم و حسن میدوید.انگار
نیروی دیگری حسن را جلو میبرد. چون واقعا باور کردنی نبود با آن پا چطوری میشد
آنقدر بدو بدو کرد.
چند دقیقه بعد حسن مجروح شد و هنگامی که
مسعود ملکی او را پانسمان میکرد، ترکش دیگری در پهلویش نشست و در حالی که حسین
حسین می گفت و به سینه میزد به شهادت رسید.
آن شب بچه ها از آن خاکریز عبور کردند اما
زمانی که با فریاد حمید صالحی خود را در پیچ خاکریز یافتم از انتهای ستون به سر
ستون رسیده بودم و چند نفر بیشتر کنارم نبودند.۲۸شهید و ۱۱۳مجروح آمار آن شب
اورژانس خط از گردان ما بود...
شهید حمید صالحی، دانشجوی مهندسی مکانیک
شهید علی بلورچی، دانشجوی مهندسی الکترونیک، شریف
شهید محسن فیض، دانشجوی مهندسی عمران، تهران
شهید سید حسن کریمیان، دانشجوی مهندسی مکانیک، شریف
شهید منصور کاظمی، دانشجوی مهندسی مکانیک
شهید مسعود رحمانی، دانشجوی مهندسی مکانیک (والفجر ٨، فاو)
شهید حسین جلایی پور، دانشجوی مهندسی مکانیک (کربلای ٥، شلمچه)
شهید علی بلورچی، دانشجوی مهندسی الکترونیک، شریف
شهید محسن فیض، دانشجوی مهندسی عمران، تهران
شهید سید حسن کریمیان، دانشجوی مهندسی مکانیک، شریف
شهید منصور کاظمی، دانشجوی مهندسی مکانیک
شهید مسعود رحمانی، دانشجوی مهندسی مکانیک (والفجر ٨، فاو)
شهید حسین جلایی پور، دانشجوی مهندسی مکانیک (کربلای ٥، شلمچه)
روایت آخر
انگار همین دیشب بود،۶۵/۱۲/۱۲گردان عمار وشلمچه و کانال ماهی، شهید محسن منفرد وقتی عراقیها فرار میکردند فریاد
میزد که این پیروزی عیدی امسال ما به مردمه،شهید حبیب محمدی فرمانده دسته شهادت
تیر خورد و افتاد،چندبار قلبش محکم تپید و سپس آرام گرفت،شهید اسماعیل اسدی چند
آرپی جی زد و افتاد،گفتند بکشید ۱۰۰مترعقبتر پشت خاکریز ،هیچکس دلش نمیومد اما
چاره ای نبود!
۲ ساعت بعد بارون اومد و بعد تا صبح همه خیس و در حال لرز بودن،شهید
سید سعید پادسرا از کنارم رد شد و من سراغ دو برادرش علی و محسن رو ازش گرفتم که
خبری ازشون نداشت،شهید محمد احمدی چند قدم عقبتر افتاده بود با تیری در میان
جمجمه،شهید کیانپور هم کمی جلوتر افتاده بود و رفیقش یوسفی دنبالش میگشت،امیر
وفایی هم همونشب پرید و عباس بیات رو برای همیشه عزادار کرد.
شهیدمرتضی ستاریان
معاون گردان رو دیدم که در حال آخرین فرماندهیش بود،هیچ زمینی مثل شلمچه اونطور با
گلوله های توپ و خمپاره شخم زده نشده،مرگ نزدیکتر از زندگی بود .اون شب یکی از اون
شبا بود که گردان میرفت خط و گروهان بر میگشت و گروهان میرفت و دسته بر میگشت و
دسته میرفت و نفر بر میگشت و ...