چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰

حاکمیت،چرا نمی گین غلط کردین!؟

حجت الاسلام علی خامنه ای رهبر ایران در پاسخ به ادعای میرحسین موسوی ، مبنی بر خرافی و دروغگو خواندن رئیس دولت نهم ، در نماز جمعه ۲۹ خرداد۱۳۸۸(نماز جمعه ای که رهبر جمهوری اسلامی دستور قتل عام مخالفان خود را داد) گفت:

" فحاشى كردند ؛ رئيس جمهور را خرافاتى ، رمال ، از اين نسبت هاى خجالت آور دادند ؛ اخلاق و قانون و انصاف را زير پا گذاشتند"

او در عین حال گفت:" نظر آقای رییس جمهور از آقای هاشمی  به من نزدیک تر است!"

حالا بعد از دو سال و خرده ای، از دیوان عدالت گرفته تا سازمان بازرسی کشور،دادگاه های انقلاب و وزرای اخراجی دولت نهم و دهم(متکی،پور محمدی،اژه ای،صفار هرندی،جهرمی و ...)،به اصطلاح وکلای مجلس،دوستان و حامیان سرسخت احمدی نژاد(مصباح یزدی،ابوالقاسم خزعلی،علیرضا زاکانی،الیاس نادران،احمد توکلی،علی مطهری و ...) ،انصار حزب الله و سپاه پاسداران ،روسای قوای قضاییه و مجلس و ..... خلاصه تمام بادمجان دور قاب چینان که تا دیروز از او حمایت می کردند و اطاعت از احمدی نژاد را اطاعت از خداوند می دانستند امروز احمدی نژاد و تیم اش را متخلف،رمال،دروغگو و منحرف می دانند!

خب این که شد همان حرف دو سال و نیم قبل جناب میرحسین موسوی!!

چرا اینایی که در بالا نام بردم!! نمیان بگن "گُه" خوردیم؟؟

 حمایت قاطع از احمدی نژاد و انتقاد از موسوی
تهدید موسوی و کروبی

مظلوم نمایی و گریه ی شدید حضار

پاک و موجه جلوه دادن انتخابات و روند سیاسی در ایران

میر حسین موسوی:
آمده‌ایم ایرانی پیشرفته بسازیم،ایرانی دور از دروغ، خرافه و تحجر

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۰

مدرسه ی کودکی/کیومرث پور احمد



مدرسه‌ی کودکی سرشار از ترس و بیم بود و خواری و خفت، پس‌گردنی بود و چوب و فلک، به گناهان ناکرده یا به گناه کودکی یا به گناه خوش نداشتن آموزه‌های جفنگ… یا آموزه‌هایی که توی کله‌ات فرو نمی‌رفت و با هزار مشقت یاد گرفته بودی و با بیم از معلم بد هیبت، هول می‌کردی و همه‌ی فروکرده‌ها از کله‌ات می‌پرید… حکایت مدرسه‌ی کودکی دراز است، کوتاه این که امروز هم، بعد از گذشت پنجاه سال وقتی بچه‌مدرسه‌ای‌ها را می‌بینی که با کیف و کتاب به مدرسه می‌روند یا هردودکشان تعطیل می‌شوند، دمی سراسیمه می‌شوی و بعد که یادت می‌آید دیگر شاگرد مدرسه نیستی آسوده می‌شوی. بیزاری از مدرسه چنین ریشه‌دار است در تو.

اما در آن فضای سرشار از ترس و بیم و خواری و خفت و چوب و فلک، دل‌خوشی بزرگی هم بود که ساعت‌هایی را برایت تحمل‌پذیر و حتی دوست‌داشتنی و رؤیایی می‌کرد. آن دل‌خوشی بزرگ از کتاب‌های بزرگ تاریخ و جفرافیا می‌آمد که پهنــا و درازی‌اش اندکی کم‌تر از چهار برابر کتاب‌های دیگر بود. کتاب‌هایی پر از عکس.

در شهر تو هنوز که جعبه‌ی جادو اختراع نشده بود و سینما را هم ندیده بودی و مجله هم به چشمت نخورده بود، پرواضح است که عکس و تصویر چه جذبه‌ای داشت و چه پُرکشش بود. و تو با آن کتاب‌ها و عکس‌ها کوله‌بار می‌بستی و سفر می‌کردی به جای‌جای جهان، در منزل‌گاهی می‌آسودی و رؤیا می‌بافتی و باز کوله بر پشت به مقصدی دورتر رهسپار می‌شدی برای بافتن انباشت پود آرزوها به گستره‌ی تار رؤیاها… و در کار با‌فتن بودی که پژواک هوووه‌ای می‌شنیدی از بالا. سر که بلند می‌کردی در بلندای دوردست آسمان نقطه‌ی براق ریزی می‌دیدی که می‌رود. می‌دانستی که اسمش هواپیماست و مسافران زیادی را در دل خود جا داده و می‌برد به همان سرزمین‌های دوری که تو عکس‌هایش را دیده‌ای…
*
بیست‌و‌نه سال بعد (۱۳۶۹)، برای چندمین‌بار سوار هواپیما می‌شدم تا برای اولین بار به خارج از کشور بروم. ایتالیا، جنوب ایتالیا. فستیوال جیفونی. با پنج همسفر که هم‌دل‌ترین‌شان مسعود مهرابی بود. هر دو سفرنامه نوشتیم از سفر جیفونی. سفرنامه‌ی من عجولانه بود و هیجان‌زده، مثل خودم و البته با ذوق‌زدگی مشهود از اولین سفر خارج از کشور و سفرنامه‌ی مهرابی معقول و سنجیده، مثل خودش و پروپیمان و سرشار از نکته‌های ریزِ جذاب. مهرابی پیش از آن هم سفرنامه‌های سینمایی نوشته بود. اما بعد از سفر جیفونی بود که سفرنامه‌هایش را دقیق‌تر و با اشتیاق بیش‌تر می‌خواندم.
*
و حالا فرصتی پیش آمده که نُه سفرنامه‌ی سینمایی مهرابی را یک‌جا در کتاب پشت دیوار رؤیا بخوانم. از نامه‌های از یاد رفته، سفرنامه‌ی پنجاه‌و‌دومین فستیوال سن سباستین اسپانیا، تا پشت دیوار رؤیا، سفرنامه‌ی چهل‌و‌هفتمین دوره‌ی فستیوال تسالونیکی یونان.

در سفرنامه‌ی سن سباستین، یادداشت‌ها از مسیر فرودگاه و خیابان‌های تهران شروع می‌شود. خیابان‌هایی پر دود و دم، پر ازدحام، پر ترافیک، همراه با ویراژ و تصادف و یقه‌گیری و کتک‌کاری و داخل فرودگاه، جلوی پیشخوان ایران اِر، گردن‌های کج‌شده‌ی مسافرانی که می‌خواهند از پرداخت اضافه‌بار شانه خالی کنند. و سرانجام هم چمدان‌ها و بسته‌های عظیم اضافه‌شان را با خودشان خرکش می‌کنند داخل هواپیما. از این فضای سرشار از ناهنجاری است که مهرابی ما را پرتاب می‌کند به شهر زیبا و رؤیایی سن سباستین با آب‌و‌هوای دلپذیر، بارانی که مثل دُمِ اسب می‌بارد و هیچ چاله‌چوله‌ای در مسیر رهگذران پر آب نمی‌شود و هیچ خللی در زندگی عادی و جاری مردم به وجود نمی‌آید، چون همه چیز حساب شده است.

مهرابی در سفرنامه‌ی سن سباستین، همان جور که از مسیر فرودگاه در خیابان‌های تهران شروع کرده بود، در بازگشت هم از همان مسیر برمی‌گردد و همان ناهنجاری‌ها را می‌بیند و گزارش می‌کند. و این بار تلخ‌تر از اول. جسد گل‌فروش دوره‌گری است فرش خیابان که در یک تصادف به دیار باقی شتافته!

و مهرابی شاعرانه و تلخ می‌نویسد: بازگشته‌ام و نشسته‌ام کنار دست خودم و چه‌قدر حرف دارم برای نگفتن!
*
کارناوال هیجان‌انگیز، پرزرق‌و‌برق و به‌شدت تماشایی ریو را بارها از کانال‌های ماهواره‌ای دیده بودم. این کارناوال عظیم که نمی‌دانم یک هفته یا ده شب طول می‌کشد، یکی از منابع بزرگ درآمد توریسم برزیل است. چند سال پیش در دوره‌ی برگزاری کارناوال ریو، فیلم مستند تکان‌دهنده‌ای دیدم در بی‌بی‌سی، از پشت صحنه‌ی کارناوال. زنان زیبایی که با لباس‌های رنگارنگ بسیار زیبا، روی ارابه‌های عظیم نورانی که به شکل‌های مختلف طراحی شده می‌رقصیدند، بعد از پایان کارناوال به خانه‌های‌شان می‌رفتند. خانه‌های‌شان حلبی‌آبادی بود، زشت و کثیف با زندگی‌هایی به‌شدت فقیرانه و رقت‌انگیز… نسیم شرق، گزارش مسعود مهرابی از چهل‌و‌هفتمین دوره‌ی جشنواره‌ی کن، مرا به یاد آن فیلم مستند انداخت. من که یک‌بار به کن رفته‌ام تصورش را هم نمی‌کردم گزارشی از جشنواره‌ی کن این‌جور بکر و جذاب و تکان‌دهنده آغاز شود. فقط باید بخوانیدش تا آن احساس سنگین و تلخ (بعد از ده روز شور و هیجان و حرکت و زندگی) را در عمق ذهن و دل بچشید‌.

عصاره‌ی همه‌ی اتفاق‌ها و آمدوشدها و هیجان‌های جشنواره‌ی کن در دو سوی بولوار اصلی شهر کن است. در پیاده‌روی باریک شمال بولوار، هتل‌های مجلل و باشکوهی‌ست که انبوه سوپراستارها و کارگردان‌های بزرگ و تهیه‌کننده‌ها و پخش‌کننده‌ها و خلاصه از ما بهترانِ سینما را در خود جای داده و پیاده‌روی عریض جنوب بولوار که در امتداد ساحل کشیده شده محل گذر یا توقف فیلسوف‌های گدا، میم‌یست‌ها، شعبده‌بازها، مارگیرها، دلقک‌ها‌، نوازند‌گان دوره‌گرد، خنزرپنزری‌ها، دست‌فروش‌ها و پیکرتراش‌ها است. مهرابی با ریزبینی و موشکافی و کنجکاوی دنیای این پیاده‌رو را دیده و چنان تو را در آن فضا غرق می‌کند که من در یک‌بار حضور خودم در کن نشدم. نوشته‌ی مهرابی نافذتر و جذاب‌تر از آن چیزی بود که من به چشم دیدم. او بعد از تصویر کردن آن پیاده‌رو، نتیجه‌ای فلسفی/ سینمایی می‌گیرد و می‌نویسد: «این دنیا هرچند وابسته و برآمده از جشنواره‌ی کن است، اما زندگی مستقل خود را دارد. دنیای این پیاده‌رو کم از دنیای درون سینماهای جشنواره نیست. مگر نه این که از نگاهی، فیلم‌ها قصه‌های زندگی‌اند، قصه‌ی آدم‌ها. آن‌چه درون سالن‌های تاریک سینما، آمیخته با واقعیت و رؤیا عرضه می‌شود، قصه‌ی آدم‌های این پیاده‌رو ـ هم ـ هست. یا دست‌کم می‌تواند باشد.»
*
نمی‌خواهم درباره‌ی همه‌ی نُه سفرنامه‌ی مهرابی به همین تفصیل که نوشته‌ام بنویسم. اما حیفم می‌آید به گُل بعضی نوشته‌هایش اشاره نکنم:

«جشنواره‌های فیلم، چهارراه‌های سینمایی جهان‌اند و مانند همه‌ی چهارراه‌ها ـ در هر شهر و هر نقطه‌ی جهان ـ شکل، رنگ و حال‌و‌هوای خودشان را دارند.»

«هر کتابی از روی جلدش آغاز می‌شود. هر فیلمی از پلاکارد سردر سینمای نمایش‌دهنده‌اش شروع می‌شود و هر جشنواره‌ای از شهری آغاز می‌شود که در آن برگزار می‌شود… و یک شهر در کلیتش صاحب حال‌و‌هوا و روحیه‌ای است که به کالبد یک جشنواره دمیده می‌شود.»

«جشنواره‌ها نوعی ضیافت‌اند. آن‌چه به این ضیافت شکوه و رونق می‌دهد فیلم‌هایی است که مثل غذاهای سالم و خوش‌طعم، مهمانان را به وجد می‌آورد… مسلماً غرضم فقط فیلم‌های شوخ و شنگ و شیرین و سرگرم‌کننده نیست…»
*
مسعود مهرابی در سفرنامه‌هایش ـ لازم و به اندازه ـ درباره‌ی طبیعت منطقه و موقعیت جغرافیایی شهری که فستیوال در آن برگزار می‌شود می‌نویسد و در مورد شهرهای نه چندان شناخته‌شده به تاریخ شهر هم اشاره می‌کند. معمولاً از لحظه‌ی ورود به شهر همه‌ی جزییات را گزارش می‌کند، مسیرها، خیابان‌ها، شرح دقیق کاخ جشنواره، معماری کاخ، تعداد سالن‌ها، گنجایش هر سالن، کاتالوگ جشنواره و… چنان که انگار کنار دستش بوده‌ای و با هم به سفر رفته‌اید. بعد سراغ فیلم‌ها می‌رود. خلاصه‌ای از قصه‌ی هر فیلم را باز می‌نویسد، اشاره‌ای به سابقه‌ی فیلم‌ساز می‌کند و دست آخر هم نظرش را ـ فشرده ـ درباره‌ی کلیت فیلم می‌نویسد و اگر هم نکته‌ی گفتنی درباره‌ی فیلم باشد ناگفته نمی‌گذارد. تیتراژ فیلم، موسیقی متن، بازی‌ها، فیلم‌برداری و… او حتی از مصاحبه‌های مطبوعاتی بعد از نمایش فیلم‌ها هم نمی‌گذرد و معمولاً شیرین و فشرده شرحی از آن می‌نویسد. او در طول سفرش حتی اگر به موزه‌ای، نمایشگاهی یا بازار مکاره‌ای سر زده باشد، لذت آن را هم با همراهانش ـ که ما باشیم ـ قسمت می‌کند.

مسعود مهرابی دست مخاطبش را می‌گیرد و مثل جادوگران قصه‌ها او را از دیوار رؤیا می‌گذراند و همراهی‌اش می‌کند تا گوشه و کنار سرزمین رؤیا و می‌بردش به تالارهای تاریک که در آن‌جا جلوه‌ی واقعیت و رؤیا، تنیده در هم، از دهلیز آپارات‌خانه، نور می‌پشنگاند بر پرده‌ی سفید…
*
در یک تصور رؤیایی فکر می‌کنم که دوستان مسعود مهرابی در ماهنامه‌ی «فیلم» یکی‌دو سال به او مرخصی می‌دهند، وظایفش را ـ در انتشار مجله ـ به عهده می‌گیرند و البته خودش هم به این مرخصی رضایت می‌دهد. آن وقت مهرابی چمدان می‌بندد، به یکی از ترمینال‌های تهران می‌رود و بلیتی می‌خرد به مقصد هر کجای ایران و همین جور دو سال شهر به شهر می‌رود و سفرنامه می‌نویسد. بعد از دو سال چه گنجینه‌ای خواهیم داشت از تصویر ایران این سال‌ها که با واژه‌ها اکسپوز شده است.


حیف هامون!حیف از آن زخم ها! حیف از آن رنج ها!


سرگشتگی و گنگی که حمید هامون در طول یک روز داستان فیلم با آن مواجه بود در حقیقت در سال ۶۷ - ۶۸ موضوع بسیار نویی به شمار می آمد که درد و رنج و عشق نسل نوی بعد از انقلاب به شمار می رفت و حداقل در آن زمان در هیچ فیلم یا حتی رمان و داستانی به چشم نمی خورد.خسرو شکیبایی در مصاحبه ای در همین شماره ماهنامه فیلم می گوید که بعد از فیلم خیلی افراد به او مراجعه کرده اند و گفته اند آنها در زندگی واقعی شان حمید هامون هستند و خودِ شکیبایی تا مدتی فکر می کرد که خود حمید هامون است و مهرجویی هم از خاطرات مشابهی سخن می گوید. به قول کیومرث پوراحمد در همین شماره فیلم همه ما با هامون عاشق شدیم ، با هامون خندیدیم و گریه کردیم ...
خسرو شکیبایی، هنرپیشه سرشناس سینما و تئاتر و تلویزیون، در سن شصت و چهار سالگی بر اثر عارضه قلبی چشم از جهان بربست. اجرای نقش حمید هامون در فیلم هامون، ساخته داریوش مهرجویی این بازیگر ممتاز را جاودانه کرد.

خسرو شکیبایی متولد خیابان مولوی تهران بود. همان جا بود که بچه های محل، محمود صدایش می کردند. تحصیلاتش در زمینه بازیگری از دانشکده هنرهای زیبا بود.

مدتی هم با حمایت چنگیز جلیلوند دوبلوری را آزمود و اولین بار صدایش در فیلم هندی شعله شنیده شد. در تئاترهای 'سرنا و سنگ' بهزاد فراهانی و 'سوگ نامه ای برای تو' جنتی عطایی بازی کرد تا به معروف ترین کار قبل از انقلابش، 'تئاتر شب بیستم و یکم' محمود استاد محمد رسید.

انقلاب که رخ داد خیلی ها رفتنی شدند و ناگزیر دیگرانی جای خالی شان را پر کردند. برای اولین بار در سینما، مسعود کیمیایی نقش برادر چریک لاله در فیلم خط قرمز را به شکیبایی پیشنهاد کرد. در فیلم های دیگری هم بازی کرد تا به هامون رسید.

به گفته امیر پوریا: "حالا که شکیبایی مرده است، باید بدانیم چرا او را می ستاییم و چرا مرگش بیش ازمرده پرستی این جا و امروز اندوهگین مان می کند. او به کمک متن و هدایت مهرجویی در هامون، کلیشه تاریخی دیالوگ گویی خطابه وار را در تاریخ سینمای ایران درهم شکست."

"دیالوگ ها را به تناسب شخصیت شتابان حمید هامون جویده گفت و فیلم را به سمت درهم بردن دیالوگ های آدم ها برد، نشانی از زندگی واقعی معاصر که تا آن زمان  به این سیاق در سینمای ایران غایب بود."

"زبان اندام ها و اهمیت حرکات دست و خم و راست شدن و تندی و کندی راه رفتن او در فیلم دقیق و گسترده بود. نوسان میان فریاد و نجوا، خشم و مهر، دلمردگی و شوریدگی یا حتی عینیت و وهم زدگی در حمید هامونی که در هیئت او تصویر شد، به حسی ترین کنش و واکنش های تکنیکی سینمای ایران بدل گشت."

شکیبایی با تمام تلاش ها و پذیرفتن نقش های دیگر، در ذهن بیننده ایرانی در نقش حمید هامون ماندگار شد. در یکی از آخرین مصاحبه هایش به منصور ضابطیان می گوید: "سر فیلمی با هنرور جوان سیه چرده و لاغری آشنا شدم که خیلی هوای مرا داشت. روزی فرصتی دست داد و با هم به گفتگو نشستیم و او گفت من فیلمی بازی کردم که بر تمام زندگی ام تاثیر گذاشت. ناگهان متوجه شدم او عدنان غفراوی باشو، غریبه کوچک بود. برای من هم بازی درهامون تا حدودی چنین بود."
فیلمی که سال ها است که به نوعی کیش (کالت) در سینمای ایران تبدیل شده وطرفداران خاص خودش را دارد. طرفدارانی که بیش از ده ها بار، فیلم را دیده اند و بسیاری از دیالوگ ها و صحنه هایش را در حافظه حک کرده اند. وقتی دو سال پیش در بخش مرور آثار سینمایی جشنواره فیلم بر روی پرده رفت، همچنان سرپا بود و از بسیاری از فیلم های روز، به روزتر.

برای  بسیاری از تماشاچیان سینمای ایران دیدن هامون بر روی پرده اتفاقی باورنکردنی بود. کسی را بر پرده می دیدند که از جنس خودشان بود. دیگر قهرمان فیلم ایرانی نه لمپن جنوب شهری بود، نه مرد روستایی فقیر درمانده و نه لزوما رزمنده راهی جبهه.

 از آن زمان برای همه خوره های سینما و فیلم بازها، خسرو شکیبایی و حمید هامون چنان در هم تنیده شدند که  قابل تفکیک نبودند.

به نوشته سعید عقیقی:" هامون یکی از آدم های روشنفکر طبقه متوسط  دور و بر خودمان بود که دهه سهمگین شصت را از سر گذرانده بودند و مادی گرایی جاری در جامعه، آنها را با خود به قعر دریا برده بود."
 
"انسانی باور پذیر که گرایش های روشنفکرانه اش، شخصیت نمایشی اش را خدشه دار نکرده بود. او در منگنه روابط شخصی، حرفه ای و دغدغه های ذهنی اش گرفتار بود و به شکلی خودآگاهانه می کوشید از این روابط الکن بگریزد و آرامش را در رهایی در قالب مرگ یا مرگ اندیشی بیابد. او تنها سندی بود که به سرنوشت  نسل روشنفکر به جا مانده از دهه های پیشین گواهی می داد."

و همین شد که با او بارها و بارها زندگی کردیم و مردیم. بیست سال مدام با او پله ها را شمردیم تا مهشید در را باز کند و به آستانه پنجره برسد و زیر لب بگوییم هنوز دوستت داریم و او فریاد بزند و تیرمان به خطا برود.

با حمید هامون به دیدار مادربزرگ در محله های قدیمی شهر رفتیم. مادر بزرگ پیر و نالانی که در مکالمه ای غریب، فکر کردیم به خدا شک کرده است و غوطه ور شدیم در حوض خاطرات دوران کودکی.

با خسرو شکیبایی و همراه مهشید سراغ روانشناس رفتیم و وقتی دکتر راهی دستشویی بود، ملتمسانه پرسیدیم به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خود را؟

با  حمید هامون همراه شدیم و شعرهای شاملو را در آسانسور برای منشی های اداره ها خواندیم و ساحل رودخانه ای کثیف و کم آب را برای لحظه ای درنگ و دوری از هیاهوی تهران بزرگ یافتیم.

با حمید هامون بر سر آدم های تازه به دوران رسیده فریاد زدیم و پریشان به دریا زدیم. وقت بیرون آمدن از آب، نفسی کشیدیم که بیشتر بوی مرگ می داد تا زندگی.

با حمید هامون در برابر پولدارهایی با چک سفید نشستیم و برایشان قصه اسحاق و اسماعیل و ابراهیم و ایثار برای دیگری را، بر زبان آوردیم و گفتیم پس تکلیف عشق چی میشه؟

با خسرو شکیبایی راهی تیمارستان ها شدیم و زمزمه  آواز کسی را در دوردست شنیدیم که می خواند: آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را.

 به قول آکی کوریسماکی کارگردان فنلاندی: "زندگی حزن انگیزتر از آن است که بشود تحملش کرد و جای هیچ امیدی برای هیچ کس در هیچ جا نیست. پس بیا به سلامتی همدیگر بنوشیم و با لبی خندان بمیریم."

 شاید او هم با لبی خندان مرده باشد. خسرو شکیبایی را می گویم. حالا دیگر هیچ کس نمی تواند آخر فیلم زندگی اش را عوض کند. حمید هامون به آرزویش رسید. او مرده است.





!حیف از آن رنج ها و زخم ها،حیف

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰

مدارک تقلبی و رانت خواری احمد توکلی

توکلی در سایت خود "الف" بارها جنبش سبز را سبزهای لجنی و اموی خواند و میرحسین موسوی رامستحق شدید ترین مجازات ها دانست.احمد توکلی قبل از انتخابات اعلام کرد به احمدی نژاد رای می دهد تا موسوی رای نیاورد!

سیاست او همیشه همزیستی مسالمت آمیز با حاکمیت بوده،یک روز خامنه ای،روز دیگر هاشمی و زمانی هم احمدی نژاد،در مجلس یک زمان با علی مطهری موتلف می شود(در سایت خود شدیدترین حملات را مطهری کرد)،روزی موتلف محمد رضا باهنر می شود و زمانی با یار وهم طیف خود نادران جدل لفظی می کند که به رسوایی طرفین منجر می شود.(در ادامه ی همین گفتار خواهید خواند)
احمد توکلی ، از اسلام گرایان دو آتشه-وزیر کار دولت موسوی ( پدربزرگ توکلی  از تجار معروف قفقاز بود و پس از انقلاب کمونیستی و مصادره اموالش، ورشکسته و فراری شده بود)، در سال۱۳۶۲  حمایت گسترده دولت موسوی از کارگران و طبقات محروم را سیاست های کمونیستی و سوسیالیستی خواند و از دولت استعفا کرد.درباره توکلی جالب است که بدانید قبل از رسیدن به وزارت کار دولت موسوی مدتی ریاست نیروی انتظامی،ریاست کمیته و دادستانی شهرستان بهشهر به طور همزمان  را در دست داشت.در این زمان او بیرحمانه تاکید بر اجرای قوانین قطع دست و شلاق و سنگسار برای رابطه جنسی و خوردن مشروب داشت که دوران او را دوران سیاه در تاریخ بهشهر می دانند.


توکلی در سال ۱۳۸۸ پیش از کودتای انتخاباتی(او در انتخابات از احمدی نژاد حمایت قاطع کرده بود) در یک مصاحبه مجددا بر این موضوع تاکید کرد و سیاستهای دولت موسوی را کمونیستی خواند.


الیاس نادران (چهره ی اصولگرا و همقطار توکلی در مجلس):
حتی لیسانس توکلی هم تقلبی است چه رسد به به دکترای ایشان!
سید محسن راعی

الیاس نادران در جلسه غیرعلنی و غیر رسمی یک مجلس مشورتی ، به دنبال مجادله ای که با احمد توکلی پیدا کرده بود با عصبانیت گفت:" آقای توکلی ! شما حتی لیسانس تان هم تقلبی و پر مسئله است چه رسد به آن مدرک دکتری که از صدقه سری معین گرفتید. نادران همچنین بیان داشته است : آقای توکلی شما نمی خواهد قیم ما باشید و بهتر است دنبال رانت خواری خودتان بروید..."

البته شاید مطلب فوق در عالم واقع صورت نگرفته باشد و حتی تصور آن هم به لحاظ روابط و منافع گسترده مشترک میان توکلی و نادران غیر ممکن بنماید اما این گذاره ناظر به اقدام سوال برانگیز و غیر اخلاقی سایت های الف و جهان نیوز است که در تازه ترین ترفند رسانه ای خود جملات فرضی و آمال ذهنی خود را از زبان رییس جمهور علیه معاون اول خودش انتشار داده اند! و سپس در برابر افشاگری خبرگزاری های رسمی و برملاشده این بداخلافی بیان داشته اند که به هر حال ما این جمله از رییس جمهور بیان کرده ایم و اگر غیر از این است " انتظار می رود رییس جمهور و وزیر علوم سخنان خود را در هیات دولت تکذیب کنند!"

با این وصف و با بهره گیری از ادبیات گردانندگان الف ٰ ما هم بیان می داریم که به زعم ما نادران به ندای وجدان خود گوش داده و سعی کرده واقعیات را بگوید اگر غیر از این است " انتظار می رود این نماینده محترم اصول گرا سخنان خود را تکذیب کند!"


گزارش سعید حجاریان از رانت خواری احمد توکلی

آقای توكلی مجوز(روزنامه ی فردا) را گرفته و بعد از ۲ ماه روزنامه‌اش را تعطیل كرده و این چاپخانه را مستقل از مجوز به یك پایگاه تجاری یا اقتصادی تبدیل كرده است، باید جواب دهد.     

موضوع ویژه خواری های احمد توکلی همواره مورد بحث و انتقاد جریان های سیاسی بوده است . آنچه در پی می آید گفتگویی است که میان سعید حجاریان و مصطفی تاج زاده درباره رانت خواری احمد توکلی و بهره مندی او از مواهب دوم خرداد! در گرفته است. حجاریان در این گفتگو که در نشریه شهروند قبل از توقیف انتشار یافته است به صراحت از چاپخانه گرانقیمتی سخن می گوید که به طور مفت – بنابر بیان ایشان ـ از طرف خاتمی به توکلی هدیه داده شده است. متن این گفتگو بدین شرح است:

حجاریان: [خاتمی]برای روزنامه فردا كه متعلق به احمد توكلی بود و فقط ۲۵ تا ۳۰ هزار تیراژ داشت، هم پول كاغذ مفت داد و هم چاپخانه. آن هم برای روزنامه‌ای با تیراژ كم.

مصطفی تاج‌زاده: به این علت كه خاتمی می‌گفت به احمد توكلی كه منتقد جدی دولت است و چهار میلیون رای در انتخابات ریاست‌جمهوری در برابر هاشمی آورده است، باید یك چاپخانه بدهیم كه بتواند روزنامه چاپ كند.

حجاریان: نه‌! او باید جواز بگیرد و به اندازه تیراژش هم كاغذ بگیرد. اما چاپخانه گرفته است. می‌دانید كه چاپخانه‌اش امروز چقدر می‌ارزد؟ الان چاپخانه به دست پسرش است كه با آن كار آزاد می‌كند و منبع درآمدش است. برای خانم من كارت ویزیت و سربرگ نسخه چاپ كرده و یك میلیون از خانم من گرفته است. در حالی‌كه یك چاپخانه دیگر همین كار را با ۴۰۰ هزار تومان انجام داده است. تازه یكسال هم بیشتر روزنامه فردا را درنیاورد. می‌خواهم بگویم كه خاتمی از این‌ كارها خیلی كرده است.

●در حالی‌كه بسیاری از نخبگان، از حداقل امكانات و امتیاز داشتن روزنامه محروم هستند. چگونه می‌توانید شما به توكلی امتیاز چاپخانه بدهید؟ به نظر من نمی‌توان این اقدام را نشانه‌ای مثبت مبنی بر توفیق و بالادستی آقای خاتمی حساب آورد. آیا آقای خاتمی از شهروندان جامعه برای چنین اقدامی مجوز داشت؟

تاج‌زاده: به هر حال خواننده باید قضاوت كند كه اقدام خاتمی در اعطای امكانات به منتقدین گرایش و نه شخص خودش مثبت است یا منفی. آقای آرمین نپذیرفت و گفت كه این كار بی‌عدالتی است و استعفا داد.

حجاریان: وزن توكلی چقدر است؟

تاج‌زاده: توكلی كسی بود كه در انتخابات و در مقابل هاشمی 4 میلیون رای آورده بود. انتخابات بعدی هم ۴ میلیون رای آورد. به هر حال در این اجتماع وزنی داشته است. اینكه آقای توكلی مجوز را گرفته و بعد از ۲ ماه روزنامه‌اش را تعطیل كرده و این چاپخانه را مستقل از مجوز به یك پایگاه تجاری یا اقتصادی تبدیل كرده است، باید جواب دهد.

● یك سوال را باید پرسید چون مقدمه‌ای برای رفتارهای آینده ما می‌تواند باشد. آیا این ویژگی را می‌توان مثبت دانست كه یك مقام اجرایی یا رئیس‌جمهور از اتهام یك فرد بگذرد یا نسبت به فردی یا جریانی بخشش داشته باشد. در حالی‌كه این خصوصیت را نمی‌تواند عادلانه در برخورد با همه رعایت كند؟

حجاریان: تا آنجایی كه به خود فرد برمی‌گردد، او می‌تواند ببخشد یا نبخشد. اما وقتی حقوق جامعه مطرح می‌شود، از حقوق فردی جداست. بیت‌المال هم حقوق جامعه است نباید از بیت‌المال به كسی كه وزن ندارد پرداخت كرد. مثلاً رسالت وزن داشت. پشت رسالت یك حزب خوابیده بود. اما توكلی كیست؟ «فردا» نماینده چه جریانی است؟ احمد توكلی حزب نداشت پس چرا باید از پول بیت‌المال به او اجازه چاپخانه داد در حالی‌كه كلی احزاب جدی داریم كه به آنها نمی‌شود امتیاز داد. من همیشه این گله را از خاتمی داشته‌ام و به خاتمی به‌شوخی می‌گفتم كار تو مثل كار ملانصرالدین است. جلوی ملا كشمش بود و او اول كشمش‌های دم‌دار را می‌خورد. می‌گفتند چرا فقط كشمش دم‌دار می‌خوری؟ گفت اینها پا دارند در می‌روند، بقیه اما پا ندارند و پیش من هستند. خاتمی آدم‌های دموكرات را خودی می‌دانست و لذا دم‌دار‌ها را پروبال می‌داد كه فرار نكنند. من این شوخی را با خاتمی می‌كردم.

● اما حرف آقا سعید [حجاریان] منطقی است كه باید فقط مجوز روزنامه بدهید. چاپخانه دادن دیگر بیشتر از عدل است و «جود» (بخشش) است. جودی كه امام علی هم می‌گوید در مقام حكومت جای ندارد.


از کارمندی تا ریاست راهی نیست!

حمید بقایی و پرونده هایی که همچنان مفتوح است
بقایی،احمدی نژاد،مشایی،رحیمی( هر چهار نفرمتهمین فساد اقتصادی


محمدرضا زنوزی دوازده سال پیش در تبریز یک کارگر ساده در شرک «آیدم» بود. او به عنوان سلطان فولاد کشور در شرایطی مطرح می‌شود که یک بدهی هزار و دویست میلیارد تومانی اش به شبکه بانکی کشور توسط گروه احمدی نژاد و مشایی نادیده گرفته می شود. بد نیست بدانید که ایشان از طریق بقایی موفق شد نمایندگی پروازهای خطوط هواپیمایی "آتا" را با کمک عبدالله گل، در ترکیه به دست آورد. جالب اینجاست که این فرد که بواسطه روابطش با بقایی و مشایی یکی از اصلی ترین سهامداران یکی از مهمترین کارخانه های فولاد ایران است و علاوه بر آن سی درصد سهام بانک گردشگری را بواسطه شخص بقایی داراست و سی و چهار درصد از سهام بانک سامان را هم در اختیار دارند و بخشی از سهام ایران خودرو تبریز را هم از طریق اسفندیار رحیم مشایی بدست آوردند، زنوزی از اقوام همسر بقایی است.

و حالا حمید بقایی! مردی که احمدی نژاد را " کوروش زمانه " می داند و مولانا جلال الدین بلخی را " عارف ترک " و غیر ایرانی. شاید این روزها حال کسی خرابتر از دکتر حسن خجسته خامنه ای نباشد. خواهر زاده "آقا"،  رئیس رادیو و معاونت صدا که بهتر از هر کسی از محتوای پرونده اخلاقی مسئول سایت رادیو تهران در سالهای نخستین دهه ۸۰ خبر دارد و می داند که چطور شد که پرونده شکایت حراست سازمان صدا و سیما از وی در بایگانی دیوان عدالت اداری این روزها خاک می خورد.

دست پرورده مشایی

"با تحویل سمت معاونت اجرایی دولت کودتا، شغلی دیگر به مرد چندین شغله دولت منتصب افزوده شد. باید هم بشود. احمدی نژاد کسی را ندارد که قد و قواره اداره مملکت را داشته باشد و بتواند در برابر او کرنش کند. که این مقوله در مقابل یکدیگر می ایستند. یا باید فرومایه باشی و پادررکاب دیکتاتور کوچک و یا اینکه جایی در مناصب و مناسک دولتی نداری اگر تنها ذره ای وجدانت نگران حق و حقیقت و مصلحت مملکت باشد."


انتخاب حمید بقایی هم از مسیر همیشگی انتخاب های احمدی نژاد رخ داده استبرگزیدن افرادی که در برابر او کرنش کنند. بقایی هم به عنوان کسی که جز فساد اخلاقی و ناتوانی مدیریتی و پرونده های قطور مالی، هنر دیگری ندارد، براساس همین سنت احمدی نژادی در دولت پست می گیرد و به لطف خواب های طلایی احمدی نژاد و عقبه او برای آينده کشور، به مسئولیت های مهم دولتی گماشته می شود.

بقایی از برکشیدگان اسفندیار رحیم مشایی است. مشایی، بقایی را در رادیو تهران کشف کرد. با این همه بقایی در رادیو به دلیل فساد اخلاقی و برقراری رابطه نامشروع با یکی از زیر دستانش توسط خجسته، خواهر زاده آیت الله خامنه ای، از کار بر کنار شد.

بنا به شهادت کارکنان رادیو تهران، بقایی در حالی زیر دست خودش را وادار روابط غیر اخلاقی می کند که او راضی به این کار نبوده است و برای راضی کردنش پای امام زمان را به میان می کشد و اینکه در خواب دیده است که امام زمان از او خواسته با این زن رابطه برقرار کند و از او صاحب اولاد شود!

یکی از کارکنان رادیو تهران در این باره گفته است: " این خانم را دیگر همه در رادیو تهران می شناختند، بس که به حراست برده و آورده بودندش. او در پاسخ به این سئوال که چطور راضی به اینکار شدی به ما می گفت: « امام زمان از بقایی خواسته که با من ازدواج کند و از من بچه دار گردد


این درحالی بود که بقایی در همان زمان متأهل و صاحب فرزند بود و بر سر این ماجرا اختلافات شدید خانوادگی با همسر خود پیدا کرده بود. این رسوایی اخلاقی چنان بالا می گیرد که پرونده بقایی با شکایت حراست صدا و سیمای جمهوری اسلامی به دیوان عدالت اداری فرستاده می شود و با پا درمیانی اسفندیار رحیم مشایی و صیغه شدن این خانم، ماجرا به پستوی بایگانی ها سپرده می شود و با شهردار شدن احمدی نژاد، بقایی به همراه مشایی به سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران می رود.


رئیس موزه ملی ایران و حمید بقایی
پس از انتخابات دور نهم ریاست جمهوری و مدیر شدن مشایی در سازمان میراث فرهنگی، بقایی قائم مقام او در این سازمان شد و پس از کودتای انتخاباتی سال ۱۳۸۸و رفتن مشایی به دولت کودتا با عنوان رئیس دفتر و سرپرست و ... بقایی به سمت رئیس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور، و بطور همزمان رئیس سازمان مناطق آزاد کشور وعضو کارگروه ترانزیت وزارت راه و ترابری منصوب گردید. البته بقایی در حال حاضر مشاور رئیس دولت کودتا در امور آسیایی هم هست و در زمان انتصابش به این سمت با اظهار نظرهای آماتورش در خصوص کشتار ارامنه باعث عصبانیت ترکها و واکنش تند دولت ترکیه به ایران گردید.

هنوز چند صباحی از ریاست بقایی بر سازمان میراث فرهنگی و گردشگری نگذشته بود که بار دیگر نام او به همراه نام "آزاده اردکانی"  رئیس فعلی موزه ایران بر سر زبانها افتاد. کسی که در قبال تدریسهای خصوصی به حمید بقایی و اسفندیار رحیم مشایی یک شبه ره صد ساله را پیمود و به ریاست موزه ملی ایران برگزیده شد.

آزاده اردکانی توسط "مهراندیش" مدیر سابق سایت میراث آریا در سال ۱۳۸۶بعنوان مترجم زبان انگلیسی در این سایت مشغول بکار شد و به دلایل کاملا نامشخص! به ناگهان به دستور شخص حمید بقایی به عنوان مدیر سایت آریا انتخاب می گردد و جوابیه های سراسر توهین آمیز وی به رسانه های منتقد سیاستها و مدیریت حمید بقایی در سازمان میراث فرهنگی و گردشگری هنوز هم زبانزد عام و خاص است.

آزاده اردکانی که متولد ۱۳۵۷و فارغ التحصیل میکروب شناسی از دانشگاه آزاد است و با زبان انگلیسی هم تا حدودی آشنایی دارد، هم اکنون به عنوان مدیر نشریه داخلی سازمان میراث فرهنگی (پارسه) و مدیر نشریه آغاز و مدیریت خبرگزاری «بنا» در خدمت کودتاگران است و از مهمترین ویژگیهایش یکی هم اینکه مدتی معلم زبان انگلیسی حمید بقایی و اسفندیار رحیم مشایی بوده است.

او در سال ۱۳۸۸تنها پس از ۲۰روز که به عنوان معاونت موزه ملی ایران منصوب شد طی حکمی از سوی  بقایی به عنوان رئیس موزه ملی ایران معرفی شد که اعتراض شدید اهالی دوستدار فرهنگ و هنر ایران را به همراه داشت. البته آزاده اردکانی همان واسطه ملاقات هدیه تهرانی با رحیم مشایی برای گرفتن وام ۲۰۰میلیون تومانی نیز بوده است.

آزاده اردکانی با داشتن لیسانس میکرب شناسی ازدانشگاه آزاد در حالی به دستور مستقیم حمید بقایی بر صندلی ریاست موزه ملی ایران تکیه زد که این موزه حدود ۵۵۰هزار شيء باستاني دارد که حدود ۱۱۰هزار اثر آن ثبت شده و شناسنامه دارند، ۱۵۰هزار آثار توقیفی هستند که شناسنامه دارند ولی ثبت نشدند و ۲۰۰هزار شیء نه ثبت شده‌اند و نه شناسنامه دارند و بسیاری از کارشناسان میراث فرهنگی نسبت به سرنوشت این آثار به شدت نگرانند.

میراث مدیریتی
حميد بقايي در حالی با داشتن مدرك «آی تی» در دولت نهم قائم مقام سازمان میراث فرهنگی شد كه سیاستها و مدیریتش به كرات مورد اعتراض خبرنگاران رسانه ها قرار گرفته بود. بايكوت خبری و جلوگيری از مصاحبه كارشناسان و مسئولان سازمان میراث فرهنگی با رسانه از جدی ترين چالش های حميد بقايي با رسانه های چپ و راست بود.

اخراج گسترده متخصصان و کارشناسان حوزه میراث فرهنگی، تخریب سقف آرامگاه کوروش به بهانه مرمت آن، تخریب سنگفرشهای مسجد وکیل شیراز به بهانه مرمت آن، ماجرای سی و سه پل اصفهان و تونل مترو، آبگیری سد سیوند، عبور مترو از ميدان "نقش جهان اصفهان" و حفر تونل آن زير چهارباغ عباسی، ماجرای تخریب کتیبه هخامنشی در جزیره خارک، تخریب خانه شیخ بهایی در اصفهان، تخریب سازه های آبی شوشتر، بی سرانجامی دهها هزار لوح گلین هخامنشی که همچنان در آمریکا بلاتکلیف مانده اند، نابودی آب انبار سپهداری اراک، سرقت کتیبه تاریخی عهد قاجار در حمام پاگرد چهارمحال و بختیاری، تخریب کاخ شهرستانک، تخریب مدرسه تاریخی گلشن نیشابور، تخریب تپه های باستانی مراونه اهواز، تخریب مدرسه مروی و واگذاری آن، ناتمام ماندن پروژه مرمت مدرسه دارالفنون، تخریب ارگ بهارستان، تخریب مقبره ۵۸۰ساله شهشهان، تخریب کتیبه تاریخی چشمه علی، احداث پل بر سازه های آبی شوشتر، تخریب خانه آیت الله بهبهانی از رهبران مشروطه،تخریب کامل خانه مدرس، تخریب کتیبه های نقش رستم ، آسفالت کانال آبی تخت جمشید و شهر استخر، تخریب پل خواجوی اصفهان درحین مرمت، ریزش پل تاریخی گرگر از مجموعه سازه های آبی شوشتر، تخریب منزل کمال الملک، فرو ریختن ساباط حاجی وند در حین مرمت، تخریب شهر تاریخی " ازم " اهواز، مرگ سروهای چهارصد ساله فین کاشان، تخریب محوطه باستانی اشکانیان در اهواز، تخریب بقایای کاخ داریوش در برازجان، تخریب سنگ جان پناه پلکان شمالی کاخ شورای تخت جمشید و ... تنها بخش کوچکی از کارنامه کاری حمید بقایی و مرادش اسفندیار رحیم مشایی در عرصه میراث فرهنگی کشور است.

بقایی از مشایی در امور مدیریتی ضعیف تر و ناکارآمدتر است و در مسائل مربوط به فساد اخلاقی از استاد خودش به مراتب جلوتر و در سوء استفاده های مالی هم همین بس که خریدار ۲/۵ میلیارد دلاری خودروی احمدی نژاد، فردی است که با مساعدت و پشتکار حمید بقایی، پوشش خطوط هواپیمایی آتا را به دست آورده است و در این راه رشوه های سنگینی به بقایی پرداخته است. این فرد هم اکنون با بدهی ۱۲۰۰ میلیارد تومانی به شبکه بانکی یکی از اصلی ترین سرشاخه های فساد مالی در بدنه حاکمیت در ایران است.

در حالیکه مردم سرگرم اختلاس سه هزار میلیاردی هستند احمدی نژاد و تیم اش در حال چپاول ذخایر و منابع کشور هستند،دیر نیست آن روزی که عیان شود اینان در خدمت موساد و صهیونیست ها بودند!