سرگشتگی و گنگی که حمید هامون در طول یک روز داستان فیلم با آن مواجه بود در حقیقت در سال ۶۷ - ۶۸ موضوع بسیار نویی به شمار می آمد که درد و رنج و عشق نسل نوی بعد از انقلاب به شمار می رفت و حداقل در آن زمان در هیچ فیلم یا حتی رمان و داستانی به چشم نمی خورد.خسرو شکیبایی در مصاحبه ای در همین شماره ماهنامه فیلم می گوید که بعد از فیلم خیلی افراد به او مراجعه کرده اند و گفته اند آنها در زندگی واقعی شان حمید هامون هستند و خودِ شکیبایی تا مدتی فکر می کرد که خود حمید هامون است و مهرجویی هم از خاطرات مشابهی سخن می گوید. به قول کیومرث پوراحمد در همین شماره فیلم همه ما با هامون عاشق شدیم ، با هامون خندیدیم و گریه کردیم ...
خسرو شکیبایی، هنرپیشه سرشناس سینما و تئاتر و تلویزیون، در سن شصت و چهار سالگی بر اثر عارضه قلبی چشم از جهان بربست. اجرای نقش حمید هامون در فیلم هامون، ساخته داریوش مهرجویی این بازیگر ممتاز را جاودانه کرد.
خسرو شکیبایی متولد خیابان مولوی تهران بود. همان جا بود که بچه های محل، محمود صدایش می کردند. تحصیلاتش در زمینه بازیگری از دانشکده هنرهای زیبا بود.
مدتی هم با حمایت چنگیز جلیلوند دوبلوری را آزمود و اولین بار صدایش در فیلم هندی شعله شنیده شد. در تئاترهای 'سرنا و سنگ' بهزاد فراهانی و 'سوگ نامه ای برای تو' جنتی عطایی بازی کرد تا به معروف ترین کار قبل از انقلابش، 'تئاتر شب بیستم و یکم' محمود استاد محمد رسید.
انقلاب که رخ داد خیلی ها رفتنی شدند و ناگزیر دیگرانی جای خالی شان را پر کردند. برای اولین بار در سینما، مسعود کیمیایی نقش برادر چریک لاله در فیلم خط قرمز را به شکیبایی پیشنهاد کرد. در فیلم های دیگری هم بازی کرد تا به هامون رسید.
به گفته امیر پوریا: "حالا که شکیبایی مرده است، باید بدانیم چرا او را می ستاییم و چرا مرگش بیش ازمرده پرستی این جا و امروز اندوهگین مان می کند. او به کمک متن و هدایت مهرجویی در هامون، کلیشه تاریخی دیالوگ گویی خطابه وار را در تاریخ سینمای ایران درهم شکست."
"دیالوگ ها را به تناسب شخصیت شتابان حمید هامون جویده گفت و فیلم را به سمت درهم بردن دیالوگ های آدم ها برد، نشانی از زندگی واقعی معاصر که تا آن زمان به این سیاق در سینمای ایران غایب بود."
"زبان اندام ها و اهمیت حرکات دست و خم و راست شدن و تندی و کندی راه رفتن او در فیلم دقیق و گسترده بود. نوسان میان فریاد و نجوا، خشم و مهر، دلمردگی و شوریدگی یا حتی عینیت و وهم زدگی در حمید هامونی که در هیئت او تصویر شد، به حسی ترین کنش و واکنش های تکنیکی سینمای ایران بدل گشت."
شکیبایی با تمام تلاش ها و پذیرفتن نقش های دیگر، در ذهن بیننده ایرانی در نقش حمید هامون ماندگار شد. در یکی از آخرین مصاحبه هایش به منصور ضابطیان می گوید: "سر فیلمی با هنرور جوان سیه چرده و لاغری آشنا شدم که خیلی هوای مرا داشت. روزی فرصتی دست داد و با هم به گفتگو نشستیم و او گفت من فیلمی بازی کردم که بر تمام زندگی ام تاثیر گذاشت. ناگهان متوجه شدم او عدنان غفراوی باشو، غریبه کوچک بود. برای من هم بازی درهامون تا حدودی چنین بود."
فیلمی که سال ها است که به نوعی کیش (کالت) در سینمای ایران تبدیل شده وطرفداران خاص خودش را دارد. طرفدارانی که بیش از ده ها بار، فیلم را دیده اند و بسیاری از دیالوگ ها و صحنه هایش را در حافظه حک کرده اند. وقتی دو سال پیش در بخش مرور آثار سینمایی جشنواره فیلم بر روی پرده رفت، همچنان سرپا بود و از بسیاری از فیلم های روز، به روزتر.
برای بسیاری از تماشاچیان سینمای ایران دیدن هامون بر روی پرده اتفاقی باورنکردنی بود. کسی را بر پرده می دیدند که از جنس خودشان بود. دیگر قهرمان فیلم ایرانی نه لمپن جنوب شهری بود، نه مرد روستایی فقیر درمانده و نه لزوما رزمنده راهی جبهه.
از آن زمان برای همه خوره های سینما و فیلم بازها، خسرو شکیبایی و حمید هامون چنان در هم تنیده شدند که قابل تفکیک نبودند.
به نوشته سعید عقیقی:" هامون یکی از آدم های روشنفکر طبقه متوسط دور و بر خودمان بود که دهه سهمگین شصت را از سر گذرانده بودند و مادی گرایی جاری در جامعه، آنها را با خود به قعر دریا برده بود."
"انسانی باور پذیر که گرایش های روشنفکرانه اش، شخصیت نمایشی اش را خدشه دار نکرده بود. او در منگنه روابط شخصی، حرفه ای و دغدغه های ذهنی اش گرفتار بود و به شکلی خودآگاهانه می کوشید از این روابط الکن بگریزد و آرامش را در رهایی در قالب مرگ یا مرگ اندیشی بیابد. او تنها سندی بود که به سرنوشت نسل روشنفکر به جا مانده از دهه های پیشین گواهی می داد."
و همین شد که با او بارها و بارها زندگی کردیم و مردیم. بیست سال مدام با او پله ها را شمردیم تا مهشید در را باز کند و به آستانه پنجره برسد و زیر لب بگوییم هنوز دوستت داریم و او فریاد بزند و تیرمان به خطا برود.
با حمید هامون به دیدار مادربزرگ در محله های قدیمی شهر رفتیم. مادر بزرگ پیر و نالانی که در مکالمه ای غریب، فکر کردیم به خدا شک کرده است و غوطه ور شدیم در حوض خاطرات دوران کودکی.
با خسرو شکیبایی و همراه مهشید سراغ روانشناس رفتیم و وقتی دکتر راهی دستشویی بود، ملتمسانه پرسیدیم به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خود را؟
با حمید هامون همراه شدیم و شعرهای شاملو را در آسانسور برای منشی های اداره ها خواندیم و ساحل رودخانه ای کثیف و کم آب را برای لحظه ای درنگ و دوری از هیاهوی تهران بزرگ یافتیم.
با حمید هامون بر سر آدم های تازه به دوران رسیده فریاد زدیم و پریشان به دریا زدیم. وقت بیرون آمدن از آب، نفسی کشیدیم که بیشتر بوی مرگ می داد تا زندگی.
با حمید هامون در برابر پولدارهایی با چک سفید نشستیم و برایشان قصه اسحاق و اسماعیل و ابراهیم و ایثار برای دیگری را، بر زبان آوردیم و گفتیم پس تکلیف عشق چی میشه؟
با خسرو شکیبایی راهی تیمارستان ها شدیم و زمزمه آواز کسی را در دوردست شنیدیم که می خواند: آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را.
به قول آکی کوریسماکی کارگردان فنلاندی: "زندگی حزن انگیزتر از آن است که بشود تحملش کرد و جای هیچ امیدی برای هیچ کس در هیچ جا نیست. پس بیا به سلامتی همدیگر بنوشیم و با لبی خندان بمیریم."
شاید او هم با لبی خندان مرده باشد. خسرو شکیبایی را می گویم. حالا دیگر هیچ کس نمی تواند آخر فیلم زندگی اش را عوض کند. حمید هامون به آرزویش رسید. او مرده است.
!حیف از آن رنج ها و زخم ها،حیف