جای من و شما خالی سیزده بهدرِ پیش بود که علی آقا، باجناق تازهداماد و گردنکلفت
آقا فرامرز که همیــن اول کار تصمیم گرفته بود از این فرصت طلایی برای خودنمایی،
نهایت استفاده را ببرد، همهی نزدیکان را به باغ درندشــت خودش دعوت کرد. باغی
مُصَفّا با یک ساختمان آراسته، وسطش، که تمام مخلفات چنین گردهمایی پرشوری را در
خودش جا داده بود. بقیه را نمیدانم ولی وقتی آقا فرامرز و زنش، مریم خانم رسیدند،
دیدند همه چیز آنقدر خوب تدارک دیده شده که آدم حتا وقـت نمیکند حسرت بخورد.
موقع
ناهار که شد، طبق معمولِ اکثر مهمانیهای اینطوری، منقلها را زغال و زغالها را
آتش زدند و گوشت تازه بود که از جایی از ته باغ میآمد روی منقل و کباب بود که میرفت
سر سفره.
آقا فرامرز آدمی بود درسخوانده که به اذعان دوست و دشمن، مغز متفکر و بیرقیب
فامیل بود و بنا بر اصل وجود ضریب ثابت خریت در هر فامیل، بارِ خنگی و کمدانشیِ
دیگر اعضاء را یک تنه به دوش میکشید. به واسطهی طبع لطیف و نگاه ظریفش
به قضایا، سالها بود که لب به گوشت نمیزد و راه گیاهخواری پیش گرفته بود. به
همین خاطر هم بود که توی آن برو بیای تدارک و تهیهی ناهار، پنج تا دلمهی لپه و
برگموی دستپخت عیالش را که شب پیش برایش پخته بود گذاشت توی یک بشقاب و سلانه
سلانه رفت و چمباتمه زد پای آبگذری که آب زلال چاه منبع را میریخت زیر پای ردیف
درختان گهگیجه گرفته از خواب و بیدار اول بهار. از آنجایی که ناهارش بدون تشریفات
بود، خیلی زود تمامش کرد و باز از آنجایی که میدانست چانهی مریم خانم حسابی به
همصحبتی با خانواده و پر کردن خندق بلا گرم شده و یک چند ساعتی با آقا فرامرز
کاری ندارد، به خودش گفت بهتر است در این فاصله یک چرخی توی باغ بزند.
وقتی
رسید ته باغ، تازه فهمید گوشتهای کبابی از کجا میآمده. چند قدم آنطرفتر، کنار
جایی که شبیه آغلِ روباز درست کرده بودند و توی آن گوسفندی روی زمین ولو شده بود،
قصابِ تازه فارغ از سلاخی را دید که داشت دست و چاقویش را میشست. منظرهی
ناخوشایند دل و رودههای پیچ خورده و پُر از علفهایی که هنوز وقت نکرده بودند
پشگل بشوند، بههمراه یک جفت چشم وغ زده ولی آرام و راضی، روی سرِ بریدهی گوسفندی
که با لبخندی مرموز از توی لگن پلاستیکی جگری رنگی به محتویات شکمبهی خودش زل زده
بود، دل آقا فرامرز را به هم زد. چون هیچکس دیگری آنجا نبود، از سرِ اجبار، سلامی
سرسری کرد به قصاب که داشت آماده میشد تا برود ناهارش را بخورد و بعد برای اینکه
دوباره چشمش به آن صحنهی چندش آور نیفتد راهش را به طرف گوسفند زنده کج کرد.
نزدیک
که رسید دید حیوان به همان آرامی که یهلم داده و نشخوار میکند به جنازهی همنوع
خودش هم نگاه میکند و انگارنهانگار که به زودی همین بلا را سر خودش هم میآورند.
شاید هم داشت فکر میکرد که حالا که خطر از بیخ گوشِمان گذشت بگذار سرمان به علوفهی
خودمان گرم باشد. تا فردا خدا بزرگ است. به همین بهانه بود که باز مثل همیشه،
فلسفهی هستی با تمام سؤالهای بدون جوابش به مخیلهی آقا فرامرز هجوم آورد. بیاختیار
نیشخندی از سر دلسوزی زد. چون میدید بر خلاف خوکها و حتی گاوها که تا بوی مرگ
را احساس میکنند، به دست و پا زدن میافتند و اگر قرار است بمیرند دستکم کار را
برای دقایقی به جلاد سخت میکنند، این بیزبان، با نگاهی بیتفاوت، گویا منتظر اجل
معهود خودش است. آقا فرامرز در همین سکرات بود که دید گوسفند خودش را به کنار نرده
رساند و بعد صدایی توی گوشش پیچید که: خیلی دلم میخواست بفهمم این آدمیزاد به چی
خندید؟!
مغز
آقا فرامرز فیالفور تمام انرژی ممکن را از سایر اعضای بدنش قرض گرفته و با سرعت
مشغول تجزیه و تحلیل این اتفاق شد. منطقیترین نتیجهیی که در دو سه ثانیهی اول
گرفت این بود که یک نفر سرکارش گذاشته. همینجور که به گوسفند زل زده بود باز همان
صدا در گوشش پیچید که: چه نگاهی به من کرد! انگاری که حرفهایم را میفهمد!
آقا
فرامرز که حسابی یکه خورده بود خودش را جمع و جور کرد و با صدایی که از شدت تعجب و
چند تا احساس ناشناختهی دیگر که وقت نمیکرد بهشان فکر کند، از ته چاه در میآمد
گفت: تو جدی جدی داری حرف میزنی؟!
اینبار
نوبت گوسفند بود که عقل و پشگلش با هم قاطی بشود. با چشمهایی گشاد و حالتی نا
آرام اول تکان سختی به سرش داد و صداش در گوش آقا فرامرز پیچید که: یعنی شما حرفهای
مرا فهمیدی؟ یاللعجب! چطور همچین چیزی ممکن است؟! یعنی میشود؟! هزاران سال از
آخرین باری که یکی از شما با آخرین برگزیده از نوع ما حرف زدید میگذرد. یعنی من
انقدر خوشبختم که بعد از اینهمه سال و از بین اینهمه گوسفند به این افتخار نائل
شده باشم؟
آقا
فرامرز که هنوز گیج بود پرسید: برگزیده از بین شما گوسفندها؟! برای چه کاری؟
و
آقا فرامرز اینطور شنید: بله. از بین ما! شما که انگار از همه جا بیخبری؟!
آقا
فرامرز جواب داد: از چی باید خبر داشته باشم که ندارم؟ من فقط داشتم فکر میکردم
منی که آدمم از دیدن این جنازهی تکهپارهی غیر همنوعم به هم ریختم تو چطور
انقدر آرامی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. دلم برایت سوخت، خندیدم. همین! بعدش هم
که ناخواسته صدایت توی گوشم پیچید! من از چه چیز شما گوسفندها باید خبر داشته
باشم؟ حالا تو که خبر داری تعریف کن بدانم دنیا دست کیست.
صدا
گفت: برای چی باید ناراحت باشم؟ وقتی به آرزوش رسیده؟ نمیبینی پیش از مردن چه
شیرین خندیده؟ مگر چیزی بهتر از مردن در راه حق هم هست؟
آقا
فرامرز با تعجب پرسید: راه حق؟! کدام راه حق؟
صدا
گفت: بله! همین که گوشت تنمان خوراک آدمیزاد بشود کم چیزی نیست دوست عزیز.
آقا
فرامرز گفت: البته مفتخرم به دوستی با شما. فرامرز هستم.
صدا
گفت: من هم گوشتاسپند هستم، خوشوقتم. بله عرض میکردم. بنا بر اصول عقایدِ ما
گوسفندان که سینه به سینه و از بزرگانمان به ما رسیده از بین تمامی مقدّرات هیچ
کدام بهتر از این نیست که آدمیزاد از ما فایده ببرد.
با
شنیدن این چند جمله، حیرت آقا فرامرز که همیشه سرش برای بحث با این و آن درد میکرد
با تبِ شروعِ بحث مخلوط شد. به گوشتاسپند بُراق شد که: چی میگی گوسفند حسابی؟ یک
عمر به اسیری زندگی کردن و بعد خورده شدن چطور برای شما منتهیالآمال شده؟ روی چه
اصلی؟ یعنی شماها دوست نداشتید در طبیعت ولو بودید و زندگی خودتان را میکردید؟
صدا
گفت: طبیعت برای گوسفندی مثل من چی دارد؟ منِ بی شاخ و دندان و پنجه که نه بلدم
گاز بگیرم نه بلدم جفتک بیندازم و نه با این دنبهیی که نصف تنم را پوشانده
میتوانم درست بدوم با گلهیی زپرتیتر از خودم که از کار گروهی برای محافظت از
اعضای گله، هیچ نمیداند، توی طبیعت وحشی چهطوری میتوانم از خودم دفاع کنم؟ میدانی
حتی تصور اینکه هر لحظه ممکن است یک دستهی گرگ یا شغال یا هر زهرمار دیگری از
راه برسد و زندهزنده پوست و گوشتت را به دندان بکند و تو نیمساعتی شاهد خورده
شدن تدریجی خودت برای هیچ و پوچ باشی چقدر وحشتناک و دلهره آور است؟ حالا چه
اشکالی دارد که ما زیر سایهی موجوداتی بهتر از خودمان بندگی بکنیم و خیالمان
راحت باشد و بدانیم که اگر هم روزی قرار است کشته بشویم به یک ضربت چاقو درعرض چند
ثانیه، بیزجر و مکافات ریق رحمت را سر میکشیم و از همه مهمتر اینکه اجزای بدن
ما با اجزای بدن یک هوش برتر قاطی میشود تا در زندگی بعدی یک پله بالاتر بپریم.
شما جای من باشی میلات به کدامیکی میکشد؟
آقا
فرامرز از این استدلال گوشتاسپند هم خوشش آمد و هم حرصش گرفت، چون احساس میکرد یک
جای کار میلنگد، ولی ته دلش جواب قانع کنندهیی نداشت که به او بدهد. شاید هم
داشت ولی چون هنوز مغزش درگیر حل و فصل چگونگی گفتگو با یک گوسفند بود نمیتوانست
تمام تمرکز همیشگیاش را به کار بگیرد. این بود که به خودش گفت بهتر است تغییر
رویه داده و انقدر گوشتاسپند را سؤالپیچ کند تا خودش به تناقض بیفتد. پس لحن
تهاجمیاش را ملایمتر کرد و پرسید:
گوشتاسپند
جان این چه حرفی است که میزنی! اینهمه حیوان ریز و درشت در طبیعت ریخته که با
آزادی دارند زندگی میکنند شما هم یکیش! چرا سفسطه میکنی؟ چرا انقدر بد بینی؟ کی
گفته که شما آفریده شدهاید تا ما شما را بخوریم؟
صدا
جواب داد: آقا فرامرز میدانی ایراد تو چیست؟ ایراد تو این است که از ما گوسفندها
هیچی نمیدانی. یعنی هرچه میدانی بر اساس دانش انسانی خودت است نه دانش گوسفندی
من. حالا که اینجوری است بگذار یک توضیحاتی در مورد خودمان بهت بدهم تا اگر نمیدانی
بدانی و خدای نکرده وهم ورت ندارد که اگر گوشتمان را میخورید و پشموپیلمان را
میبُرید و باز جیکمان در نمیآید از خریتمان است. نخیر! از طبیعت گوسفندیمان
است که خیلی هم به آن مفتخریم.
و
بعد ادامه داد: تا آنجایی که من میدانم و عین واقعیت است اولش ما گوسفندها هم
مثل خیلی از جانوران دیگر، وحشی و در طبیعت ول بودهایم. از یکوقتی به بعد که
تاریخ دقیقش معلوم نیست اجداد اولیهی شما که مثل خود تو زبان گوسفندان را می
فهمیدهاند از خداوند دستور میگیرند که با گروهی از اجداد ما وارد بحث شده و آنها
را رام کنند. یعنی حالیشان کنند که برنامهی طبیعت این است که باید در خدمت انسانها
باشند، چون حکمت آفرینش اینجوری حکم میکند. پاداش این خدمت هم این است که
گوسفندان، در زندگی بعدی، یک پله بالا بیایند و در سیر تکاملیشان، به انسان تبدیل
بشوند. اینجوری هم به نفع آدمها میشده هم به نفع ما. آن گروهی که به این راز
واقف شدند بقیه را در جریان گذاشتند و موج رام شدگی به جریان افتاد. آن معدودِ
سازمخالفزنهایی هم که رام نشدند همان گوسفندی که بودند ماندند و هنوز که هنوز
است در این طبیعت نکبتی ولاند. همینهایی که دنبه ندارند و فقط پشم و استخوانند و
برای یک پَر علف باید تا نوک کوه بالا بروند را میگویم. این تعلیمات سینه به سینه
و نسل به نسل بین ما جابهجا شده و همیشه آبِ روی آتش شک و تردید بوده.
آقا
فرامرز با تعجب سری تکان داد و گفت: عجب! بگو ببینم این بزرگان شما دیگه چی به شما
تعلیم دادهاند؟
صدا
جواب داد: ما بنیگوسفند به دو شاخهی کلی و مهم «آریوس» و «مرینوس» تقسیم شدهایم.
آریوسی که ما باشیم نژادی است که استفادهی گوشتی دارد و مرینوس نژادی است پشمی که
کاربرد صنعتی دارد. برای اینکه بدانی این مرینوس و آریوس از کجا آمدهاند همینقدر
بدان که آنجور که در اساتیر ما آمده در ابتدای خلقتِ نوعِ گوسفند، خداوند اولش
باباقوچی را آفرید و بعد، چون باباقوچی تنها بود از کنار خوشگوشتش ننهمیشی را درآورد و ولشان کرد که در مراتع عَلَفوت برای خودشان بچرند
منتها قدغن کرد که اکیدن از دستهی شبدری که آنجا بود نخورند. تا اینکه یک روز
بز اخفش که از آفرینش نوعِ گوسفند حسابی شاکی بوده، ننهمیشی
را خر میکند تا باباقوچی را وادار کند که دستهی شبدر را برایش بچیند. باباقوچی
هم که عشق، چشم عقلاش را کور کرده بوده پشتِسُم به همهچیز
میزند و پشگل میکند به حرف باریتعالی و یک دسته شبدر آبدار برای ننهمیشی میچیند. چیده و نچیده عذاب الهی نازل میشود و هر دو پرت میشوند
به زمین. باباقوچی و ننهمیشی بعد از مدتی دستدست کردن
و نگاه کردن به آلت و اسباب هم که بعد از عذاب الهی، از سر جای خودش بیرون
پریده بوده، یواش یواش و با آزمون و خطا، یاد میگیرند که چطور با همدیگر سرگرم
بشوند تا غم هبوط در چنین لجنزاری را فراموش کنند. پس تند و تند به زاد و ولد
مشغول میشوند. در همان شکم اول دوتا بره بهدنیا میآیند که اسم یکیشان را آریوس
میگذراند که جد بزرگ ماست و اسم یکیشان هم مرینوس میشود که جد مرینوسیهاست.
سرت را درد نیاورم. این دو تا بره وقتی بزرگ میشوند برای تصاحب میش خوشگلی شاخ به
شاخ میشوند. پس خداوند به باباقوچی دستور میدهد که این دو تا را امتحان کند و هر
کدام یک هدیه برای خداوند ببرند سر یک تپه و میش مال کسی بشود که خدا قبولش
میکند. آریوس که خیلی مؤمن بوده پاچه ی راستش را میشکند و میبَرد ولی مرینوس که
از همان اول هم اعتقاد درست و حسابی نداشته یه تکه از پشمش را به دندان میکند و
میبَرَد سر تپه. خدا هم که فداکاری آریوس را میبیند بهش برکت میدهد و گوشتش را
خوشمزه قرار میدهد و او و نسلش را راهنمایی میکند که به کمک آدمیزاد مراحل
تکامل معنوی را طی کنند و در عوض مرینوس را نفرین و کاری میکند که گوشتش بوی آب
گندیده بدهد و آدمیزاد فقط از پشمش بهره ببرد و خودش و اسلافش در مراتب گوسفندی
باقی بمانند.
ما
آریوسیها اعتقاد داریم که مشیت الهی بر قربانی شدن ما قرار گرفته و بهدلیل تجربهی
تاریخی پدرانمان از خیلی پیشتر از زمان هخامَنگوشتیان به این طرف، یواش یواش این
داستان را پذیرفتهایم و بخشی از هویتمان شده. ما میدانیم که بر خلاف مرینوسیها،
همینکه آدمیزاد ما را بخورد و گوشت تنمان گوشت تنش بشود یعنی اینکه مسیر تکامل
ما برای رفتن به یک قالب بهتر و هوش برتر هموار شده. اجداد ما در همان زمانها هم
آنقدر مهم بودهاند که شمایلشان روی کتیبههای شما حک بشود. ولی مرینوسیهای
تازه به دوران رسیده هنوز خیلی مانده تا بفهمند که هیچ پُخی نیستند و به قول
معروف، پشم هستند. برخلاف مرینوسیهای گیج و ویج که از طبیعت فقط بعبع کردن را
بلدند و هیچی از روح جاری در طبیعت نمیدانند ما آریوسیها این را خیلی خوب فهمیدهایم
که عاقبتمان به کشتارگاه مقدّر شده. چیزی که از نظر مرینوسیهای قصاب ندیده ابدن
قابل تحمل نیست. برای همین هم هست که این بیرگ و ریشههای بی اصل و نسب که همیشه
سرشان به آخور خودشان است و فقط پشم میدهند، تا خون ببینند جیغ و ویغشان به
آسمان بلند میشود ولی ما اگر وقت مسلخمان دیر بشود خودمان هم که شده، شکم همآغلیهایمان
را سفره میکنیم.
آقا
فرامرز خندید و گفت: اینهایی را که میگویی معنیاش این است که تو اصلن دلت نمیخواست
جای یکی از آن گوسفندهای مرینوسی در آغلهای تر و تمیز و با حساب و کتاب باشی؟ خوب
بچری، ازت مراقبت کنند و زیاد عمر کنی؟
صدا
گفت: ابدن! اینها زندگیشان فقط در آب و علف و همین زخارف آغلی خلاصه شده. اینها
چون استفادهی گوشتی ندارند و بیشتر از ما عمر میکنند، همهی دنیا زیر خایهشان
خُرد آمده و جدیجدی دچار این توهم شدهاند که گوسفندانی صاحب حقوق حیوانی هستند و
این حقوق باید رعایت شود. نمیدانند که اینجوری خرشان کردهاند تا پشم مرغوبتری
به دست بیاید چرا که وقتی گوسفند با رضایت بیشتری تن به پشمچینی بدهد، پشم، جنس
بهتری پیدا کند. این چه احترامی است وقتی شما مجبور باشی نصف بیشتر عمرت را لخت و
عور بچری؟ ما گوشتیها ولی اصالت داریم. همین که بدانیم صاحبمان مقتدرست، فرّ
گوسپندی دارد و رشتهی همهی کارها در دست اوست بسمان است. اینجوری همیشه
مطمئنیم که طرف هرجا گند زد، یا حکمتی در کار بوده یا تقصیر زیردستانش بوده. به
همین خاطر هم هست که در جوامع ما مسائل زیاد پیچیده نمیشود و همین رضایتخاطر و
زندگی بی دغدغه باعث میشود تا گوشتمان تُردتر و خوشمزهتر شود. هر آغلداری که
این را بفهمد سزاوار تکریم است وگرنه کار خودش را سخت کرده. یکیش همین آغل خودمان.
اگر حالش را داری تا برایت بگویم.
آقا
فرامرز که حسابی مجذوب حرفهای گوشتاسپند شده بود با علاقه جواب داد: معلوم است که
حالش را دارم. خیلی هم خوشحال میشوم.
صدا
ادامه داد: از موقعی که من چشم باز کردهام میان قوم و خویش خودم چریدهام. الان
که وضع خیلی خوب است ولی خدا رحمتش کند ببعیبزرگ ما با نفرت تعریف میکرد که دو سه
نسل پیش از ما صاحب مزرعهی تازهکاری آمده بوده که میخواسته به سر و شکل آغل
صفایی بدهد و چه پدری از اینها درآورده بوده. طرف شروع میکند به تمیزکاری. اول آغل
را رفت و روب میکند و دیوارها را رنگ میزند، حصارکشی میکند و خلاصه، حسابی تِر
میزند به روح آریوسی محیط و بعد یکهویی جن زده میشود و تصمیم میگیرد که سیستم
آغل را از گوشتی به پشمی تغییر دهد.
تعریف
میکرد که چطور ریخته بودند و همهی میشها منجمله ننعیجون مادرمردهی ما را
گرفته بودند و همینجور با پشگلهای چسبیده به لُمبَر، پشمهای حنازدهشان را به
زور چیده و برده بودند تا بفروشند. میگفت ننعیجون ما و خیلی از میشهای دیگر از
خجالتِ دنبههای قلمبه و لرزانی که حالا دیگر بیرون افتاده بودند، مدتها از آغل
بیرون نرفتند و خیلیهایشان آنقدر همانجا ماندند تا پشمشان دوباره دربیاید.
خندهدار اینجاست که با اینکه پشمها هم مرغوب نبوده و درست فروش نمیرفته ولی
این آغلدارِ تازه، گوشش به این حرفها بدهکار نبوده و کار خودش را میکرده. خلاصه
آنقدر ادامه میدهد و توی سر گوسفندها میزند که وقتی میشهای جدید به دنیا میآیند
مثقالی هفتصد دینار با میشهای قبلی تفاوت داشته اند و ادای
پشمیها را در میآوردهاند.
تازه
آن خدانیامرز به همین هم اکتفا نکرده و آخرهای کارش داده قدغن کردند که هیچ
گوسفندی برای هیچ مراسم مذهبی قربانی نشود. کار که به اینجا میکشد، گله که میبینند
این بابا دارد علاوه بر مقدّسات توی مقدّرات هم دست میبرد دیگر تحملش تمام میشود
و دستبهیکی میکنند که همه با هم آنقدر علف نخورند تا بمیرند. منتها از بخت خوشِ
گله، اجل آغلدار میرسد و کار نیمهتمام میماند. بعد از او هم پسرش میآید که
چون معقولتر بوده و میخواسته با پنبه سر ببرد با کمک عقلای دامداریهای مرینوسی، آرام آرام غذا و واکسن گوسفندها را جوری عوض میکند که
گوشتشان بوی زُهم بدهد و در عوض پشمشان پُرپشتتر بشود. منتها به دلیل لجبازی
طبیعت، نتیجه یک شتر گاوپلنگی شد که تبعاتش هنوز که هنوز است بناگوشگیر ما شده.
یعنی یک گونهی خیلی پرتوپلایی درست میشود که نه گوشت مطبوعی دارد نه پشم مرغوبی
و فقط بلد است بعبع کند. تازه همین بعبع را هم مثل گوسفندزادِ درست و حسابی نمیکنند.
بر خلاف بعضی از متحجرینِ آغل که همچین «عین» را از ته دنبلان ادا میکنند که
انگاری صد پدر جدشان شتر بوده، اینها از این ور بام افتادهاند و اصلن تلفظش
نمیکنند. چون میخواهند با اینکار میشهای پلاستیکخورِ دنبهسیلیکونی، با
مرینوسیها اشتباهشان بگیرند و یک زیردُنبهی سیری مهمانشان کنند. هرچند اگر
خودشان را بکُشند هم، بوی لای پشمشان تند و تیزتر از آن است که بتوانند با این
جنغولک بازی ها مشام بقیه را گول بزنند. خلاصه چنان خر تو گوسفندی میشود که این
بندهی خدای کار نابلد وقتی میبیند از پس کارِ آغل بر نمیآید اولش غمباد
میگیرد و بعد هم آغل را به حال خودش ول میکند و میرود یک گوشهیی دق میکند. بعد
هم خوشبختانه توی کارِ انحصار وراثت و پیش کشیدن اسناد موقوفات و این کثافتکاریها،
بعد از دعوا و کتککاریهای زیاد، آغل میافتد دست رییس
اتحادیهی قصابها که خودش سردمدار یک هیأت خیلی بزرگ مذهبی هم هست. بعد از آن
بود که اوضاع گله به همان حال عادی و درست خودش برگشت. هرچند هنوز برههایی هستند
که معمع اضافی میکنند ولی این آغلدار جدید به قدری احوال ما آریوسیها را خوب
میفهمد که اصلن انگار یکی از خود ماست. ما که عالاف و عولوفمان به راه است و
آمادهی مردن و جهش به پلهی بعدی هستیم ولی به آنها نه انقدر میدهد که سیر شوند
و نه انقدر گشنه نگهشان میدارد که اوضاع گله را به هم بریزند. خودشان را به
خودشان مشغول کرده.
آقا
فرامرز گفت: همهی اینها را گفتی ولی من هنوز باور نمیکنم که هیچ گوسفند آریوسی
ته دلش نخواهد مثل مرینوسیها باشد.
صدا
جواب داد: دو آغلدار قبلی ما هم همین اشتباه تو را کردند. اینها نمیدانستند که
چون پشمیها همهی کارهای خودشان و آغلدارهایشان روی نظم و ترتیب است پس برای
همین، هیچ دلخوشی توی زندگیشان ندارند. میدانی! راستش را بخواهی ما گوشتیها
فطرتن تحمل این یکنواختی کسالتبار را نداریم چون روابط بین ما خیلی متنوعتر و
بالطبع مطبوعتر است. برای همین هم هست که بیشتر وقتها حوصلهمان سر نمیرود و
اگر هم رفت خودمان حتی با خرابکاری هم که شده یک تنوعی درست میکنیم تا همیشه روح
زندگی بینمان روان باشد و هیچ چیزی را نشود پیشبینی کرد. حالا شما بیا یکی از
ماها را ببر توی آغل مرینوسیها. مطمئن باش اگر بهترین پرستاری را هم از او بکنند
و بهترین جای خواب و علوفه را هم بهش بدهند باز هم از غم غربتِ این به قول مرینوسیزدهها
«خلادانی» خلاصی ندارد. ذاتش اینجوری است. حسرت خوردن و یاد کردن از خاطرات ننعی
و ببعی، علفهای گندیدهی توی آغل پدری و چُسیدنهای دستهجمعیِ شبانه با سایر
اعضای گله، زیر علوفهی گرم توی چلهی زمستان هم تمامش توجیه همین دو کلمه حرفی
است که بهت گفتم.
توی
آن آغلها شما میدانی که عمرت دراز است و میدانی که فصل پشمچینی کِی میآید و
کی میرود و روش پشمچینی چیست. میدانی که هر وقت بروی بیرون، علفزار پر از علفِ
آبدار است. همینجوری میشود که گوسفند افسردگی میگیرد. همین الان برو توی یکی
از آغلهایشان ببین، بره به دنیا آمده و نیامده ننعیاش شیرش که نمیدهد هیچ،
همچین در کونش میزند که همان اول کار حساب دستش بیاید که باید روی پای خودش بایستد
و ننه بابایی نیست که برایش تره خرد کند. برهیی هم که اینجوری بزرگ شد به
دنبلانش نیست که سر ننعی و ببعیاش چه میآید. چون خوب میداند که اوضاع گله روبهراه
است و آغلدار هوای همه چیز را دارد. عوضش اینطرف شما نه به آب و علفت مطمئنی و
نه به زمان و نوع مرگت. یکهویی دیدی شانسات زد و هنوز به دنیا نیامده از توی شکم
ننه به چهار میخت کشیدند و یک وقت هم دیدی از بخت بدت مهرت به دل بچهی آغلدار
افتاد و حالا حالاها زنده ماندی ولی همین که هر روز با فکر و خیال همین مسائل سادهیی
که به حل نشدنشان مطمئنی از خواب بلند بشوی چنان هیجانی بهت میدهد که در هیچ آغل
مرینوسی پیدا نمیکنی.
صحبت
که به اینجا رسید آقا فرامرز پرسید: راستی گوشتاسپند یک سؤالی ازت داشتم. تو چیزی
از استورهی آفرینش آدمیزاد میدانی؟
صدا
گفت: نه! چرا باید بدانم؟ استوره های شما به خودتان مربوط است مال ما به خودمان!
مگر تاحالا آدمیزادی با من حرف زده بوده که چیزی در موردش بدانم؟!
آقا
فرامرز گفت: اتفاقن نکتهی جالبش هم همینجاست. میخواهی
داستانش را برایت تعریف کنم؟
صدا
گفت: صد البته! چرا که نه؟!
اینبار
نوبت آقا فرامرز بود که برود بالای منبر و از سیر تا پیاز داستان آفرینش آدم و حوا
را برای گوشتاسپند تعریف کند. حرفهایش را که تمام کرد صدا با تعجب پرسید: اگر حرفهایت
درست باشد و نخواسته باشی مرا دست بندازی از اینهمه شباهت بین استورههای ما و
شما چه نتیجهیی میشود گرفت؟
آقا
فرامرز که انگار منتظر همین پرسش بود با شیطنت جواب داد: هنوز هیچی! ولی وقتی اینها
را کنارِ گیاهخوار بودن من بگذاری میشود یک نتایجی گرفت.
صدا
گفت: گیاهخوار دیگر چه صیغهیی است؟ مگر آدم عاقل هم گیاهخوار میشود؟
فرامرز
گفت: بله که میشود. خوب هم میشود. آدم گیاهخوار زیاد داریم ولی شما خبر نداری.
تازه، اجداد اولیهی آدمها هم اولش مثل من گیاهخوار بودند. بعد که برای پیدا
کردن غذا به مشکل برخوردند گوشتخوار شدند. حالا اگر این که تو میگویی بعضی از
اجداد من میتوانستهاند مثل الان که من و تو داریم فکر همدیگر را میخوانیم،
با بعضی از اجداد اولیهی تو ، صحبت کنند را کنار گیاهخوار بودن من بگذاریم میشود
به این نتیجه رسید که آدمها تا وقتی گیاهخوار بودهاند بعضیهاشان میتوانستهاند
منویات بعضی از گوسفندها را بفهمند. تا اینکه تصمیم به گوشتخواری میگیرند. پس
با تکرار قصههایی که خودشان برای دل خودشان ساخته بودند شماها را رام میکنند و
این قصهها هم بین شماها سینهبهسینه نقل میشود. از آنطرف ارتباط کلامی بین نسل
جدید آدمهایی که حالا گوشتخوار شدهاند با شماها قطع میشود ولی این داستانها
الکی الکی تا امروز شماها را به خودش مشغول میکند. میبینی؟! به همین سادگی است.
در حقیقت این چیزهایی که برای من گفتی تمامش ساخته و پرداختهی ذهن ریاکار خود
آدمیزاد بوده تا یک منبع غذایی راحت و ارزان و دمدست گیرِ چنگش بیاید تا هی
دنبال شکار سگدو نزند و گرنه همانقدر که ما از زندگیِ بعد از مرگ میدانیم
شما هم میدانید. بیخود دلت را به این حرفها خوش نکن.
آقا
فرامرز سکوت کرد تا واکنش گوشتاسپند به حرفهایش را ببیند که ناگهان صدایی
از پشت سرش آمد و به دنبال آن گوسفند با سرعت به ته آغل دوید. سرش را که برگرداند
علی آقا را دید که به همراه قصاب به طرفش میآمدند. بلند شد ایستاد و مجبور شد
برای حفظ ظاهر هم که شده چند دقیقهیی را با آنها به تعارفات معمول بگذراند تا
مبادا بهش شک کنند که یکساعتی مثل دیوانهها داشته با یک گوسفند حرف میزده. بعدش
هم از آنها خداحافظی کرد و رفت که سری به جمع حاضر در مهمانی بزند. در طول مهمانی
آقا فرامرز مثل کسی بود که آل دیده باشد. هر کاری میکرد نمیتوانست از فکر
گوشتاسپند بیرون بیاید. هرچه بیشتر میگذشت بیشتر میفهمید اتفاقی که برایش افتاده
چقدر غیر منتظره بوده و او به خاطر محافظهکاری بیموردش چقدر ناشیانه و بهسادگی
این فرصت معرکه را از دست داده.
آقا
فرامرز بعد از آنکه کلّی با خودش کلنجار رفت نهایتن تصمیم گرفت که به هر قیمتی که
شده گوشتاسپند را به چنگ بیاورد ولی از طرفی میدانست که جایی را ندارد که بتواند
گوسفند به آن بزرگی را در آن نگهداری کند. این بود که نقشهی استادانهیی کشید.
چون در همین مدت کمی که از آشنایی او و باجناقش میگذشت از علائق مذهبی او کاملن
آگاهی داشت او را گوشهیی گیر کشید و گفت: علی آقا یک عرض مختصری با شما داشتم.
علی
آقا با صورتی گشاده گفت: همه جوره در خدمتیم فرامرز جان.
آقا
فرامرز گفت: راستش را بخواهی همانطور که میدانی من زیاد توی نخ دین و مذهب و اینچیزها
نیستم ولی بین خودمان باشد چندسال پیش یک مشکلی برایم پیش آمد که دستم از همه جا
کوتاه شد. وقتی که حسابی مستأصل شدم نذر امام حسین کردم که اگر درد من چاره شد یک
گوسفند را عقیقه کنم و یک سال ازش نگهداری کنم و محرم سال بعد گوشتش را به مستحق
بدهم. زد و مشکل ما یک هفتهیی حل شد ولی من چون دم و دستگاه این کارها را
نداشتم چند سالی است که هنوز مدیون نذری هستم که کردم. تا امروز که دیدم شما
ماشاالله هزار ماشاالله توی دم و دستگاهتان از این چیزها ریخته. این بود که گفتم
مزاحمت بشوم ببینم امکانش هست که این گوسفندی را که امروز ته باغ دیدم برای من
کنار بگذاری تا هر هفته خودم بهش یک سری بزنم و نگهداریاش را بکنم و محرم ردش کنم
برود؟
علی
آقا که انتظار شنیدن چنین چیزی را از هرکسی جز آقا فرامرز داشت از شنیدن این
داستان چنان به وجد آمد که صورت آقا فرامرز را بوسید و گفت: نوکرت هم هستم. من را
هم شریک نذرت بدان. از همین الان گوسفند مال شماست.
آقا
فرامرز که دید تیرش درست به هدف خورده دست علی آقا را بهگرمی فشرد و گفت: فقط علی
آقا قربانت این موضوع بین خودم و خودت بماند و وقتی از این بابت مطمئن شد با خیال
راحت برگشت پیش مهمانها.
دم
غروب موقعی که همگی آرام آرام دستک و دمبکهایشان را جمع میکردند که به خانههایشان
برگردند آقا فرامرز علی آقا را دید که با کیسهیی در دست و با ایما و اشاره، او را
صدا میزند.
پیشش
که رفت، علی آقا با شرمندگی تمام گفت: آقا فرامرز خیلی خجالتزدهام. امروز بعد از
صحبتمان وقتی رفتم که سفارش شما را به این آقا رسول گلهدار بکنم دیدم قبلش
ندانسته و نفهمیده زده گوسفند را برای خودش قربانی کرده. میگفت گوسفنده بر خلاف
معمول خیلی هم سخت تقلا میکرده و پدرش را درآورده تا زیر کارد آرام بگیرد. اما
نگران نباش بهش سپردم یکی بهترش را برای شما کنار بگذارد. هفتهی دیگر آماده است.
فعلن برای اینکه شرمندهی شما نباشیم دادم کلهپاچه و دل و جگرش را برای شما کنار
بگذارد که توی همین کیسه آوردم خدمتت. نا قابل است.
آقا
فرامرز خشکش زد. احساس کرد پاهایش سست شده. انگار که دنیا را توی فرق سرش کوبیده
باشند. علی آقا که متوجه تغییر حالتش شده بود گفت: آقا فرامرز طوری شده؟
آقا
فرامرز جَلد، خودش را جمع و جور کرد و با اینکه هیچ علاقهیی به این کار نداشت
ولی به خودش گفت برای آخرین بار هم که شده باید صورت گوشتاسپند را یکبار دیگر
ببیند. همینطور که جواب علی آقا را میداد کیسه را گرفت سرش را باز کرد و
به محتویات داخلش نگاهی انداخت. توی صورت گوشتاسپند اثری از آن نگاه آرام و خندهی
شادی که روی کلهی گوسفندِ اولیِ تویِ لگن دیده بود، ندید. در عوض با یک چهرهی
مأیوس و یکجفت چشمِ نا آرامِ پر از شک و به شدت ترسیده مواجه شد که گویا در
اضطرابِ مرگی ناخواسته، از حدقه بیرون زده بودند.
از
آن روز تا حالا هر وقت آقا فرامرز با خودش خلوت میکند و یادِ نگاه وحشتزدهی
گوشتاسپند میافتد، از خودش میپرسد که آیا کار درستی کرده که حقیقت را بهش گفته
یا نه. ولی راستش را بخواهید هنوز که هنوز است جوابی برای این سؤال پیدا نکرده.