گردیده وطن غرقه ی اندوه و محن
وای ای وای وطن وای
خیزید و روید از پی تابوت و کفن
وای ای وای وطن وای
از خون جوانان که شده کشته در این راه
رنگین طبق ماه
خونین شده صحرا و در و دشت و دمن وای
ای وای وطن وای
خیزید و روید از پی تابوت و کفن
وای ای وای وطن وای
از خون جوانان که شده کشته در این راه
رنگین طبق ماه
خونین شده صحرا و در و دشت و دمن وای
ای وای وطن وای
سیداشرف الدین قزوینی، معروف به گیلانی، فرزند سید احمد حسینی قزوینی، به سال ۱۲۸۷ هجری
قمری در قزوین به دنیا آمده و شش ماهه بوده که یتیم مانده و در یتیمی ملک و مال و
خانه اش را غصب کرده اند و او دچار فقر و تنگدستی شده است. در جوانی به عتبات رفته
و چندی در کربلا و نجف زیسته اما شور میهن پرستی او را به ایران کشیده است. سید به
قزوین آمده و از آنجا در بیست و دو سالگی به تبریز رفته و چنانکه
خود میگوید: با «پیری روشن ضمیر» دیدار کرد که تأثیر بسزایی در حیات روحی و
معنوی وی نهاد.
سید اشرف در سال ۱۳۲۵ هجری قمری روزنامه ادبی و فکاهی کوچکی به نام «نسیم شمال» در رشت منتشر کرد که تا انحلال مشروطه دایر بود. در سال ۱۳۲۶ که مجلس بمباران و روزنامه ها و انجمن ها برچیده شده، نسیم شمال نیز متوقف گشت و در سال ۱۳۲۷ پس از فتح تهران دوباره انتشار یافت. سید اشرف الدین در سال ۱۳۳۳ به تهران آمد و روزنامه نسیم شمال را در تهران دایر کرد تا اندکی از رنج های میهن خویش را بازنماید.
سیداشرف
محبوبترین و معروفترین شاعر ملی عهد انقلاب مشروطه است. وی اشعار فکاهی، طنز و
انتقادی خود را هر هفته در روزنامه اش چاپ می کرد و به دست مردم می داد. هنگامی که
روزنامه فروشان دوره گرد فریاد را سر می دادند و روزنامه را اعلان می کردند، مردم
از زن و مرد و پیر جوان و باسواد و بی سواد هجوم می آوردند و روزنامه را دست به
دست می گرداندند. در قهوه خانه ها، در سرگذرها و در جاهایی که مردم گرد می آمدند،
باسوادها برای بی سوادها می خواندند و مردم حلقه می زدند و روی خاک می نشستند و گوش
می داند. نام این روزنامه به اندازه ای بر سرزبان ها بود که همه جا سیداشرف الدین
را آقای «نسیم شمال» صدا می زدند.
شعرهای
سیداشرف الدین هر چند به بلندی سخن گویندگان کلاسیک نمی رسید، اما از حیث ترکیب
عبارات و سبک بیان بر بسیاری از اشعار فکاهی
و سیاسی آن زمان برتری دارد. قسمتی از اشعار وی،
اقتباس یا ترجمه آزدای است از اشعار میرزا
علی اکبر طاهرزاده صابر، گوینده قفقازی، که سیداشرف الدین آنها را در اختیار فارسی
زبانان آن روز، که تشنه آزادی و خواهان برانداختن رژیم کهنه و فرسوده اجتماعی
بودند، قرار می داد. دفاع از استقلال ایران و دشمنی با تجاوزکاران بیگانه بزرگترین
هدف هنری او بوده است که همه در قالب اشعار گرم
و آتشین و
با سیک و روش هزل آمیزی که از صابر آموخته بود، نمایش می داد. اشعار اصیل
او نیز، که تحت تاثیر مستقیم صابر سروده نشده، پر از طنز خفیف و در عین حال کوبنده
است. در این سروده ها وطن فروشان، خیانتکاران و دشمنان آزادی و کلیه کسانی که
در بند کشور و مردم نبودند به باد استهزا و ریشختند گرفته شده اند.
لطایف
بسیار به یادداشت، قصه های شیرین می گفت، هر چه می سرود، بدون یادداشت از بر
می خواند. در سراسر زندگی مجرد زیست تا سرانجام در سال ۱۳۴۵ هجری قمری شایع شد که
وی به بیماری جنون مبتلا شده است. بدین بهانه او را به تیمارستان کشاندند. چند
سالی به حال فقر و تنگدستی و بیماری زنده بود تا در ذیحجه سال ۱۳۵۲ هجری قمری چشم
از جهان فروبست. و بدین سان اندیشمندی بزرگ و شاعری برجسته را در میان دیوانگان
کشتند، تا دمی ستم و سیاهی بر اریکه ی قدرت بماند.
او
شاه و شیخ را دشمن مردم می دانست و با بانگ بلند می سرود:
حاجی بازار رواج است رواج
کو خریدار حراجاست حراج
می فروشم همه ی ایران را
عرض و ناموس مسلمانان را
یزد و خوانسار حراج است حراج
کو خریدار حراج است حراج...
حاجی بازار رواج است رواج
کو خریدار حراجاست حراج
می فروشم همه ی ایران را
عرض و ناموس مسلمانان را
یزد و خوانسار حراج است حراج
کو خریدار حراج است حراج...
شرحی
جانگداز و زیبا را از استاد سخن، سعید نفیسی در باره ی نسیم شمال:
هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
از میان مردم بیرون آمد با مردم زیست، در میان مردم فرو رفت و شاید هنوز
در میان مردم باشد. این مرد نه وزیر شد نه وکیل شد نه رئیس اداره شد . نه پولی به هم
زد نه خانه ساخت نه ملک خرید نه مال کسی را با خود برد نه خون کسی را به گردن گرفت.
شاید روز ولادت او را کسی جشن نگرفت و من شاهدم که در مرگ او ختم هم نگذاشتند.
ساده تر و بی ادعاتر و کم آزارتر و صاحبدل تر و پاکدامن تر از او کسی ندیده
ام. مردی بود به تمام معنی مرد، مودب، فروتن، افتاده، مهربان، خوش روی و خوش خوی ،
دوست باز، صمیمی ، کریم، بخشنده، نیکوکار بی اعتنا به مال دنیا و به صاحبان جاه و جلال،
گدای راه نشین را بر مالدار کاخ نشین همیشه ترجیح داد. آن چه کرد و گفت برای همین مردم
خرده پای بی کس بود.
روزی که با وی آشنای نزدیک شدم، مردی بود پنجاه و چند ساله، با اندامی
متوسط، چهارشانه، اندکی فربه شکم، سینه ای برجسته ای داشت، صورت گرد، ابروهای درهم
کشیده، چشمان درشت، پیشانی بلند. لبهای پرگوشت، ریش و سبیل جوگندمی، دستار کوچک سیاهی
بر سر می گذاشت. قبای بلند می پوشید، در وسط آن شالی به کمر می بست که برجستگی شکمش
از زیر آن پیدا بود.
لباسهای بسیار ساده می پوشید، بیشتر لباس نازک در برمی کرد و تنها در سرمای
سخت عبای کلفت تر بر روی آن می انداخت، یک دست لباس متوسط را سالها می پوشید، بیشتر
گیوه به پا می کرد.
هنگامی که با ما می نشست دستهای پرگوشت و انگشتان کوتاه خود را روی شکم
می گذاشت. هرگز به قهقهه و به بانگ بلند نمی خندید ، لبخند از لبان او جدا نمی شد،
بسیار آهسته حرف می زد، چنانکه از چند قدمی بانگش شنیده نمی شد. من بارها در اوقات
مختلف شبانه روز ، در حالات مختلف، در غم و شادی او را دیده ام و هرگز وی را تندخوی
و مردم آزار ندیدم. با خوش رویی و مهربانی عجیبی با همه کس روبرو می شد. با آنکه بضاعت
او بسیار کم بود همیشه در دو جیب بلند گشادی که در دو سوی قبای خود داشت مقدار زیادی
پول سیاه آماده بود . به هر گدای راه نشینی که می رسید دست در جیب می کرد و نشمرده
هرچه به دستش می آمد از آن پول سیاه در مشت او می ریخت.
اشعار خود را با صدای بسیار مردانه بم با حجب و حیای عجیبی برای ما می
خواند و در هر مصراعی خنده ای می کرد و گاهی هنوز نخوانده خنده را سر می داد. هر روز
و هر شب شعر می گفت و اشعار هر هفته را چاپ می کرد و به دست مردم می داد.
نزدیک بیست سال هر هفته روزنامه ی نسیم شمال او در مطبعه کلیمیان که یکی
از کوچکترین چاپخانه های آن روز تهران در خیابان جباخانهی آن روز و دنباله ی خیابان
بوذرجمهری امروز نزدیک سبزه میدان در چهار صفحه کوچک به قطع کاغذهای یک ورقی امروز
چاپ شد و به دست مردم داده شد. هنگاهی که روزنامه فروشان دوره گرد فریاد را سر می دادند
و روزنامه ی او را اعلان می کردند راستی مردم هجوم می آوردند. زن و مرد، پیر و جوان،
کودک و برنا، با سواد و بی سواد این روزنامه ها را دست به دست می گرداندند. در قهوه
خانه ها، در سر گذرها، در جاهایی که مردم گرد می آمدند، با سوادها برای بی سوادها می
خواندند و مردم دور هم حلقه می زدندو روی خاک می نشستند و گوش می دادند.
این روزنامه نه چشم پرکن بود، نه خوش چاپ. مدیر آن وکیل و سناتور و وزیر
سابق نبود، پس مردم چرا آنقدر آن را می پسندیدند. از خود مردم بپرسید. نام این روزنامه
به اندازه ای بر سر زبانها بود که سید اشرف الدین قزوینی مدیر آن را مردم به نام نسیم
شمال می شناختند و هم او را آقای نسیم شمال صدا می کردند. روزی که موقع انتشار آن می
رسید دسته دسته کودکان ده دوازده ساله که موزعان او بودند در همان چاپخانه گرد می آمدند
و هر کدام دسته ای بزرگ از او می گرفتند و زیر بغل می گذاشتند . این کودکان راستی مغرور
بودند که فروشنده ی نسیم شمالند.
هفته ای نشد که این روزنامه ولوله ای در تهران نیندازد. دولتها مکرر از
دست او به ستوه آمدند. اما با این سید جلنبر آسمان جل وارسته ی بی اعتنا به همه کس
و همه چیز چه بکنند؟ به چه دردشان می خورد او را جلب کنند؟ مگر در زندان آرام می نشست؟
حافظه عجیبی داشت که هر چه می سرود بدون یادداشت و از بر می خواند. در این صورت محتاج
به کاغذ و قلم و مرکب و مداد هم نبود و سینه ی او خود لوح محفوظ بود.
سید اشرف الدین در ضلع شرقی مدرسه ی صدر در جلو خان مسجد شاه حجره ای تنگ
و تاریک داشت. اثاثیه محقر و پاکیزه ای از فروش نسیم شمال تدارک کرده بود. زمستانها
کرسی کوچک یک نفری پاکیزه ای می گذاشت. روی آن جاجیمی سبز و سرخ می کشید. در گوشه اطاق
یک منقل فرنگی داشت، و در کماجدان برای خود و گاهی برای ما ناهار و شام می پخت. بیشتر
روزها خوراک او طاس کباب یا آبگوشت تنگ آب بود که در آن لیمو عمانی بسیار می ریخت و
با دست خود آنها را له می کرد و آب آن را در آبگوشت خود می فشرد و نان ترید می کرد
و نان را می غلطاند و درمیان انگشتان نرم می کرد و به دهان می گذاشت.
بی خبر و بی مقدمه هم که می رفتیم آبگوشت یا طاس کباب او حاضر بود. در
شعر خود همه جا نام خوراکی ها را می برد و منظومه ای نسرود که کلمه فسنجان در آن نباشد،
اما کجا فسنجان نصیب او شد!
من کودک یازده ساله بودم که اشعار او را به ذهن سپردم . در آن گیر و دار
و گیراگیر اختلاف مشروطه خواهان و مستبدان به میدان آمد. اشعار معروفی در نکوهش زشت
کاریهای محمد علی شاه و امیر بهادر و اعوان و انصار ایشان گفته بود که دهان به دهان
می گشت. در این حوادث هیچ کس موثرتر از او نبود.
من هروقت که عکس و شرح حال سران مشروطه را این سوی و آن سوی می بینم و
نامی از او نمی شنوم و اثری از او نمی بینم راستی در برابر این حق ناشناسی کسانی که
از خوان نعمت بی دریغ او بهره ها برده و مالها انباشته و به مقامها رسیده اند رنج می
برم.
یقین داشته باشید که اجر او در آزادی ایران کمتر از اجرا ستارخان پهلوان
بزرگ نبود . حتی این مرد شریف بزگوار در قزوین تفنگ برداشته و در فتح تهران جانبازی
کرده بود. در حیرتم که این مردم چرا اینقدر حق نشناسند. ضربتهایی که طبع او و قلم او
و بی باکی و آزادمنشی و بی اعتنایی و سرسختی او به پیکر استبداد زد، هیچ کس نزد. با
این همه کمترین ادعایی نداشت . شما که او را می دیدید هرگز تصور نمی کردید که در زیر
این دستار محقر و در این جامه متوسط، جهانی از بزرگی و بزگواری جا گرفته است.
من و یحیی و سید ابوالقاسم ذره و سید عبدالحسین حسابی تنها معاشران او
بودیم . در همان کنج مدرسه به دیدارش می رفتیم. خنده بی گناه او بیش از هر باد بهاری
و نسیم نیم شبان طبع ما را شکفته می کرد.
اشعار پرشور، پر از زندگی و پر از نشاط خود
را که هنوز چاپ نکرده بود برای ما می خواند و هر مصراعی از آن باخنده ای و تبسمی همراه
بود. سماور حلبی پاکیزه ی خود را روشن می کرد. دم به دم برای ما و برای خودش چای می
ریخت. قندی را که به دانه های کوچک شکسته بود از میان دستمال ابریشمی یزدی خانه خانه
بیرون می آورد. آزادگی و آزاداندیشی این مرد عجیب بود. همه چیز را می توانستی به او
بگویی و. اندک تعصبی در او نبود . لطایف بسیار به یاد داشت. قصه های شیرین می گفت.
خزانه ای از لطف و رافت بود. کینه ی هیچ کس را در دل نداشت. از هیچکس بد نمی گفت، اما
همه را مسخره می کرد و چه خوب می کرد.
ای کاش باز هم مانند او پیدا می شدند که همین کار را با مردم این روزگار
می کردند. جایی که مردم عبرت نمی گیرند پند و اندرز نمی پذیرند، زشت و زیبا نمی شناسند
، شهوت گوش و چشمشان را پر کرده است باید سید اشرف الدین بود و همه را استهزاء می کرد.
این یگانه انتقام مردم فرزانه ی هشیار از این گروه ابلهان بی لگام است.
گاهی که در راه با او مصاحبت می کرد، بی اغراق از ده تن مردم رهگذر یک تن سلام خاضعانه
ی به او می کرد. معمولش این بود که در جواب می گفت: سلام جونم. راستی که جان عزیز او
نثار راه ملتی بود.
این سید راستگوی بی غل وغش ، این رادمرد فرزانه ی دلیر ، این مرد وارسته
ی از جان گذشته، بزرگترین مردی بود که ایران در این پنجاه سال از زندگی خود در دامن
خود پرورده است.
اشعار او از هر ماده فراری ، از هر عطر دلاویزی ، از هر نسیم چان پروری
، از هر عشق سوزانی در دل مردم زودتر راه باز می کرد. سحری در سخن او بود که من در
سخن هیچ کس ندیده ام. این مرد جادوگری بود که با ارواح مردم طبقه سوم این کشور این
مردمی که هنوز زنده اند و هرگز نخواهند مرد ، بازی می کرد.
روح مردم در زیر دست او خمیر مایه ای بود که به هر گونه که می خواست آن
را در می آورد. هرشکلی که می خواست به آن می داد.
بزرگی او در اینجاست که با این همه نفوذی که در مردم داشت هرگز درصدد برنیامد
از آن سود مادی ببرد. نه هرگز در موقع انتخابات از کسی رای خواست، نه به خانه صاحب
مسندی و خداوند زر و زوری رفت، و نه ماجراجویی را هرگز به همان حجره ی تنگ و تاریک
خود راه داد.
خود حکایت می کرد که در جوانی در قزوین دلداده ی دختری از خاندان خود شده
و ناکامی عشق را در دل زیر خاکستری که گاهی گرم می شد پنهان کرده بود. به همین دلیل
در سراسر زندگی مجرد زیست، سرانجام گرفتار همان عواقبی شد که نتیجه طبیعی و مسلم اینگونه
مردان بزرگ است.
او را به تیمارستان شهرنو بردند که در آن زمان دارالمجانین می گفتند. اطاقی
در حیاط عقب تیمارستان به او اختصاص داند. بارها در آنجا به دیدن و دلجویی و پرسش و
پرستاری او رفتم. من نفهمیدم چه نشانه ی جنون در این مرد بزرگ بود؟همان بود که همیشه
بود. مقصود از این کار چه بود؟ این یکی از بزرگترین معماهای حوادث این دوران زندگی
ماست.
خبر مرگ او را هم به کسی نداند. آیا راستی مرد؟ نه ، هنوز زنده است و من
زنده تر از او کسی را نمی شناسم . اگر دلهای مردم را بکاوید، هنوز در دلهای هزاران
هزار مردمی که او را دیده اند و شعرش را خوانده اند جای دارد. در پایان زندگی که هنوز
گرفتار نشده بود مجموعه ی اشعار خود را در دو مجلد در همان مطبعه ی کلیمیان چاپ کرد
و با سرعتی عجیب نسخه های آن تمام شد. دو بار در بمبئی در آن هزاران فرسنگ مسافت از
ایران آن را چاپ کردند و باز تمام شد.
فروش نسیم شمال زندگی آسوده ای برای او فراهم می ساخت که با کمال کرم و
گشاده رویی با چند تن دوستان نزدیک خود می گذارندند. معروف شد اندوخته ای داشت و رندان
بهانه جویی می کردند که اندوخته ی او را بربایند. از این مردم هرچه بگویند بر می آید.
با این همه در تیمارستان جز من و مهدی ساعی که در پایان عمر با او نزدیک
شده بود گویا دیگر کسی به سراغش نرفت. کجا بودند این گروه گروه مردمی که در عیادت و
مشایعت لاشه بی قدر و قیمت این کاخ نشینان پیش دستی می کنند؟ این مرد بزگتر از آن بود
که به پرسش و دلجویی ایشان نیازمند باشد. مردان بزرگ، بزرگی را در خود می جویند نه
از کاسه لیسان شرم. هرگز کسی بزرگی را به زور و زر نخریده است. اصلا در بازار جهان
بزرگی نمی فروشند. این کالاییست که طبیعت در نهانگاه خزانه ی خود برای نیک بختانی که
زنده ی جاویدند ذخیره کرده است. طبیعت در بخشیدن این مطاع بخیل نیست. تنها همتی و از
خود گذشتگی خاص انسان را به پای این خوان نعمت بی دریغ می رساند.
حساب از دستم در رفته است، نمی دانم چند سالست که این گنج زوال ناپذیر
از دست ما رفته است، گویا نزدیک سی سال می شود. این مرد نزدیک هفتاد سال در میان این
مردم زیست، با این مردم خندید، با این مردم
گریست، دلداری داد، همت بخشید، در دلها جای گرفت و هرگز از دلها بیرون نخواهد رفت.
اگر در مرگش نگریستند، اگر کتاب یا رسالتی درباره اش ننوشتند ، اگر قبر
او نیز از دیده ها پنهانست و کسی نمی داند کجا او را به خاک سپردند، اگر نامش را دیگر
نمی برند، اگر قدر او را از یاد بردند، او چه زیان کرده است.؟ کسی نبود که به این چیزها
محتاج باشد. او تا زنده بود به هیچ کس و هیچ چیز محتاج نبود. همه به او محتاج بوند.
حالا هم که نیست اگر کسی خود را به او محتاج نداند به خود زیان کرده است.
جوانان عزیز ، این مرد از شما بود و برای شما بود. لااقل شما او را بشناسید،
در هر گوشه ی ایران که کسی قطره اشکی برای او بریزد همین برای او بس است، جز این چیزی
نمی خواست و جز این هرگز چیزی نخواهد خواست.
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
ماکه می میریم در هذاالسنه
تو نگفتی می کنم امشب علو ؟
تو نگفتی می خوریم امشب پلو ؟
نه پلو دیدیم امشب نه علو
سخت افتادیم امشب در منگنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
این اطاق ما شده چون زمهریر
باد می آید ز هر سو چون صفیر
من ز سرما می زنم امشب نفیر
می دوم از میسره بر میمنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
اغنیا مرغ و مسمّا می خورند
با غذا کُنیاک و شامپاین می خورند
منزل ما جمله سرما می خورند
خانه ما بدتر است از گردنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
خانباجی می گفت با آقا جلال
یک قِران دارم من از مال حلال
می خرم بهر شما امشب زغال
حیف افتاد آن قِران در روزنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
می خورد هر شب جناب مستطاب
ماهی و قرقاول و جوجه کباب
ما برای نان ِ جو در انقلاب
وای اگر ممتد شود این دامنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
فکر آتش کن که مُردم آبجی جون
شام هم امشب نخوردم آبجی جون
با فلاکت جان سپردم آبجی جون
الامان از رنج ِ فقر و مسکنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
تخم مرغ و روغن و چوب سفید
با پیاز و نان ، گر امشب می رسید
می نمودم "اشکنه" امشب ترید
حیف ممکن نیست پول اشکنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
گر رویم اندر سرای اغنیا
از برای لقمه نانی بی ریا
قاپچی گوید که گم شو بی حیا
می درد ما را چو شیر ارژنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
نیست اصلاً فکر اطفال فقیر
نه وکیل و نه وزیر و نه امیر
ای خدا ! داد ِ فقیران را بگیر
سیر را نبود خبر از گرسنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
ما ز سرمای زمستان بی قرار
لخت و عریان ، مات و مبهوت و فگار
اغنیا در رختخواب زرنگار
خفته با جاه و جلال و طنطنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
خانباجی آمد جلو با پیچ و تاب
داشت اندر دست خود یک کاسه آب
گفت : ای دختر ! به این حال خراب
آب خالی می خوری ؟ گفتا که نِه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
ما کجا و نعمت الوان کجا ؟
صحبت خان و بَک و اعیان کجا ؟
دختر ! آخر ما کجا و نان کجا ؟
عکس نان را بنگر اندر آینه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
شاباجی وقتی رسید از گرد راه
با زغال و خاکه و حال تباه
یک نگاهی کرد با افغان و آه
دید یخ کرده ز سرما مؤمنه
آخ عجب سرماست امشب ای ننه
از : سید اشرف الدین حسینی قزوینی (گیلانی ) ، جاودانه نسیم شمال ،
به کوشش : حسین نمینی ، ( چاپ اول : تهران ، کتاب فرزان ، بهار 1363) ، صفحات 192
تا 195.