بازجوی دیگر که به من نزدیک تر است: دخترم! این «عمو» رو میشناسی؟ بازجو عکسی را نشانم میدهد. «عمو» را میشناسم! یکی از هزاران «عمو» و «خاله» ایست که باید صدایشان میکردم «عمو» و «خاله» و از شانس، شب یا چند شب قبل از دستگیری این «عمو» خانه ما بوده است! به مادرم نگاه میکنم. سکوت و چشم بند، تنها دیالوگی است که بین ما برقرار است! من چهارساله:... نه، نمیشناسم! بعدها فهمیدم که خانه ما تحت مراقبت بوده و آنها میدانستند که آن «عموی» مذکور خانه ما بوده است و بعدها از پدرم شنیدم که در بازجویی ها به او گفته بودند که «دخترت از خودت تشکیلاتیتر است»!
هجوم رنگ ها مرا با خود میبرد، گاهی خودم هم به حال این من چهار ساله اشک میریزم.فکر میکردم، حرف نزدن از آن دوران خاکستری یعنی من نجات یافته ام! یعنی دوران خاکستری تمام شده است اما من چهارساله ای که جنگیدن را آموخت در آن دوران خاکستری، جنگیدن برای هر چیز بزرگ و کوچکی، با نوشتن این خاطرات سرکش شده است و رام نشدنی. من چهارساله، به خودم نزدیک شده است...نه! من امروز کسی نیست جز من چهارساله. و برای من این حقیقتی دردناک است!
یک. اوین، اتاق بازجویی:
یک. اوین، اتاق بازجویی:
اینجا همه چیز خاکستری است و هیچ رنگ قرمزی وجود ندارد. دوباره دختری را میبینم که از پایین به آدمهای درون اتاق نگاه میکند، دو مرد و مادرش. باز مادرم چشم بند دارد و من نه! برای من صندلی نگذاشته اند! کنار میز ایستاده ام، جایی دقیقا بین مادرو بازجوها، جنب هم نمیخورم، فقط گاهی دست هایم را روی میز میگذارم و خودم را کمی میکشم بالا که بهتر ببینم. قدم از میز هم کوتاه تر است! ترسیدهام.
ترسم هم خاکستری است.
گفتگویی در جریان است که مادرم از آن قطعا خوشحال نیست.انگار وقتی صداها بلند میشود، کمی میلرزم! لرزشم هم خاکستری است. نمیدانم که چطور به یاد دارم، شاید بعدها شنیدهام از زبان مادرم، اما خودم فکر میکنم که این جمله ها را به یاد دارم.
یکی از بازجوها: مگه میشه که زنی از کار شوهرش خبر نداشته باشه؟
مادر: چرا نمیشه؟ مگه زنهای شما خبر دارند که شما دارید اینجا چی کار میکنید؟
بازجو( جدی میشود و عصبانی): بلبل هم که هستی؟
بازجوی دیگر که به من نزدیک تر است: دخترم! این «عمو» رو میشناسی؟
بازجو عکسی را نشانم میدهد. «عمو» را میشناسم! یکی از هزاران «عمو» و «خاله» ایست که باید صدایشان میکردم «عمو» و «خاله» و از شانس، شب یا چند شب قبل از دستگیری این «عمو» خانه ما بوده است!
به مادرم نگاه میکنم. سکوت و چشم بند، تنها دیالوگی است که بین ما برقرار است!
من چهارساله:... نه، نمیشناسم!
بعدها فهمیدم که خانه ما تحت مراقبت بوده و آنها میدانستند که آن «عموی» مذکور خانه ما بوده است و بعدها از پدرم شنیدم که در بازجویی ها به او گفته بودند که « دخترت از خودت تشکیلاتیتر است»!
دو. اوین، مادر در اتاق بازجویی، من در حال بازی با زندان بان ها:
تصویر اول:در خاکستری و بزرگ زندان زنان را میزنند. من زودتر از خواهران زندانبان میدوم به سوی در، شاید منتظر مادرم هستم و شاید هم کلا فضولم! یکی از بازجوهاست انگار، که مرا هم میشناسد و با من سلام و خوش و بش گرمی هم میکند. روی پاهایش مینشیند تا هم قد من شود و به من میگوید که برایم میوه آورده است.
تصویر دوم: خودم را میبینم که به واقع دارد دولپی و دو دستی میوههای ریز قرمزی که یا گیلاس است و یا آلبالو را توی لپ هایش جا میدهد. فکر کنم فقط قورتشان میدادم و نمیجویدم اصلا!
تصویر سوم: در سلول هستیم. مادر برگشته و پریشان و عصبی است و گریه هم کرده است. من دارم بالا و پایین میپرم که ناگهان تمام میوه ها را بالا میآورم. تصویرهایم دوباره رنگ دار شد، قرمز! مادرم از همه جا بی خبر است و فکر میکند که من خون بالا آورده ام. جیغ میزند و غش میکند!
تصویر چهارم: مردی با روپوش سفید جلوی مادر و من در حرکت است. مادر حالش خوش نیست و زیر بغل مادرم را کسی نگرفته است. مادرم چشم بند دارد. من دست مادرم را گرفتهام و راهنماییش میکنم: اینجا باید پات رو بلند کنی!
حواسم به مادرم هست اما به اطرافم هم هست. دوباره تصاویر خاکستری را رنگی قرمز فرا میگیرد.
پاهایی میبینم که یا قرمزند یا رنگی قرمز بر جای میگذارند. پاهایی که به سختی به زمین کشیده میشوند. مکث میان قدم ها، طولانی است.درد و زجر را حس میکنم، رنگش قرمز است! نگاهم بالاتر میآید. دستانی را میبینم که نرده ها را تکیه کرده و بدنی را که به دست ها تکیه کرده و متمایل است به سمت نرده ها. دست ها دارد به کمک نرده ها، بدن و پاها را میکشد. نگاهم باز هم بالاتر میرود....
باباااااااااااا
داد میزنم و میخواهم بدوم به طرفش. اما مادر چنان مرا میکشد که تقریبا پرت میشوم به سمت مادرم.
مادر مرا میکشد به سمت بهداری زندان.
چشمان من اما به رنگ قرمز خیره مانده. پدر صدایم را نشنیده است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر