یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۰

مدرسه ای که می رفتیم …


مدرسه ای که می رفتیم

بچه که بودم ، ترسو بودم..خیلی ترسو ...البته در اون دوران جنگ و قحطی نه از موشک می ترسیدم و نه از سوسک . من فقط از دزد می ترسیدم . حاضر بودم هرکاری بکنم اما برای یک دقیقه در خانه تنها نباشم تا توسط دزد ، ربوده نشوم . نمی دانم چرا اما فکر می کردم ، دزد ، فقط در خانه بچه ها را می دزدد و نه در خیابان یا جایی دیگر ..یادم هست یک دکه روزنامه فروشی بود که مثلا دوکوچه پایین تر بود و مادر هرروز عصر باید می رفت تا روزنامه بخرد و من چه اصراری داشتم که تنگ غروب بگذارد من دنبال خریدش بروم و نه او ..چون خانه بی حضور او و پدری که هیچوقت نبود ترس آور ترین جای جهان میشد . و من در این دوران دانش اموز شدم.

روز اول را هنوز یادم هست . آن زمان مثل حالا نبود که مادرها با دوربین و گل دنبال سر بچه ی شان بیفتند و دم مدرسه باایستند . یا اینکه کلاس اولی ها یک روز زودتر بروند تا با محیط مدرسه آشنا شوند ....

کلا آن زمان از این سوسول بازی ها خبری نبود و روز اول مهر عین گوسفند بچه را می فرستادند برود مدرسه دنبال باسواد شدن ... یادم هست اول مهر، صبح زود بیدارم کردند و چون بنزین کوپنی بود و هرماشین تنها 40 لیتر سهمیه داشت پس باید با اتوبوس می رفتیم . البته به این هم اضافه کنید مادر شاغل را که باید مرا زودتر مدرسه می گذاشت و خودش هم به کارش می رسید . لباس گشادی تنم کردند و از همه فجیع تر یک پوستین با کیف قرمز.

نمی دانم پوستین یادتان هست یا اصلا دیده اید ؟ هرچند آن زمان هم از مد افتاده بود و بیشتر لباسی پسرانه بود تا دخترانه اما چون پشت ان گلدوزی بود ، مادر اصرار داشت دخترانه است . کیف قرمزی که هرچند دخترانه می نمود اما درآن روزهای سیاه ، به نظرم باعث مسخره شدن می آمد تا رنگی شاد و دخترانه ....و این گونه و در این اوضاع من محصل شدم.
جلوی در مدرسه مادر مرا داخل فرستاد و سریع رفت تا به سرکارش برسد، و من که گیج و بیشتر نگران از آن پوستین و کیف مسخره بودم ،هنوز حیاط خلوت بود و من دنبال جایی می گشتم تا دنج باشد و دور از دید که کسی مسخره ام نکنند و عاقبت پله ای را یافتم و با بغض آنجا نشستم . یکی یکی بچه ها وارد می شدند و هرکسی گوشه ای می ایستاد و به بقیه زل می زد . درهمین اوصاف ناگهان دختری آمد و کنارم روی پله نشست .نگاهش که کردم پقی زد زیر گریه ...با گریه او من شجاع شدم و سعی کردم آرامش کنم و تعریف هایی که مادرم از مدرسه کرده بود برایش تکرار کردم که مدرسه ترس ندارد و مدرسه خوب است و آدم دوست پیدا می کند و ...... هنوز آن جلیقه نارنجی اش یادم هست،.فامیلش پورکاظمی بود.


آن روزها مدارس حال و هوای دیگری داشت .یادم هست دم عید که می شد یک قلک سبزرنگ که شبیه نارنجک یا تانک بود به ما می دادند که عیدی هایمان را برای کمک به جبهه های حق علیه باطل در آن بریزیم و بعد تعطیلات بیاوریم تحویل بدهیم و چه افتخاری می کرد هربچه ای که قلکش سنگین تر بود و اسمش را سر صف می خواندند و ما ، چه دلخوشانه فکر می کردیم عیدی هایمان میشود گلوله و دمار از روزگار صدام یزید کافر در می آورد . یا این که یک بار روی یک اکاستیو ،با ذغال، عکس صدام را کشیده بودند و هرکسی که 500 تومان پول برای کمک به جبهه جمع می کرد می توانست یک دارت به صورت صدام بزند و من با چه التماسی از مادرگرفته تا فامیل و بقال و قصاب ، تلاش می کردم تا پول جمع کنم و دارتی به صورت صدام بزنم که شاید بمیرد وجنگ تمام شود و پدر به خانه بازگردد .

ازآن روز 30 سال گذشته، امشب در مغازه ای دختری شبیه فرشته ها چنان گریه می کرد که چرا فروشنده کیف مدل باربی ندارد و هرچه مادرش اصرار می کرد که سال دیگر ، دخترک آرام نمی شد . از کیفم شکلاتی درآوردم و به دختر دادم که آرام شود و به او لبخندی زدم .

۱ نظر:

  1. صد رحمت به اون روزا! با این جنگ بود باز هم از امروز اوضاع بهتر بود، دلمون خوش بود حداقل یه روزی جنگ تموم می شه، پیشرفت می کنیم... این از حال و روز امروزمون!!

    پاسخحذف