مرحوم حبیب یغمایی تعریف میکرد :
در دورهٔ رضاشاه که عزاداری و سینهزنی
و قمهزنی ممنوع شده بود،یک روز ملک الشعرای بهار به مرحوم شوکت الملک - امیر بیرجند و پدر اسدالله علم -گفته بود :
الحمدالله ولایت شما هم برق دارد،هم آب دارد،هم مدرسه دارد،هم سالن
نمایش دارد.همه چیز هست؛اینکه بعضیها هنوز شکایت میکنند دیگر چه میخواهند؟
مرحوم
شوکتالملک گفته بود:آقا!
اینها برق نمیخواهند،اینها محرم میخواهن،اینها مدرسه
نمیخواهند، روضهخوانی میخواهند .کربلا را به اینها بدهید همه چیز به آنها دادهاید!
حبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام " خور" که خیلی به
آنجا عشق میورزید.در آنجا درمانگاه و کتابخانه و
مدرسهای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هر کس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد
. مهمتر اینکه کتابخانهای درست کرد و همه کتابهای خطیاش را که در تمام عمر آنها
را با خونِدل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیت کرد بعد از مرگش او را در آنجا
دفن کنند.
اما مردم قدرشناس همان سامان با جنازهاش چه کردند ؟
وقتی پیکر رنج کشیدهٔ او با کاروان استادان و شاگردانش (از جمله دکتر
اسلامی ندوشن،دکتر باستانیپاریزی،دکتر زرینکوب ،سعیدی سیرجانی وبسیاری دیگر از
چهرههای نامدار وطنمان) به روستای خور برده شد،همان کودکانی که در مدرسهٔ یغمایی
درس میخواندند و همان مردمی که در درمانگاهش دردهای خود را درمان کرده بودند،به
فتوای آخوندک ابله همان روستا،دامنشان را پر از سنگهای درشتتر از فندق و کوچکتر از گردو کردند تا جنازهٔ این خدمتگزار به فرهنگ ایران را سنگباران کنند.ودردناكتر اینکه پس از دفن جنازهٔ حبیب یغمایی ،فرزندانش دو سه روزی در مقبرهاش خوابیدند و
کشیک دادند مبادا آن پیکر بیگناه را از زیر خاک در بیاورند و به لاشخورها بدهند !
متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسیها و قدر ناشناسیها بسیار به خود دیده است.
کسانیکه نمیخوانند،تصور میکنند میدانند.
بدترین نوع بیسواد، بیسواد سیاسی است ؛ وی کور و کر است .
درک سیاسی ندارد و نمیداند که هزینههای زندگی از قبیل قیمت نان، مسکن،
دارو و درمان همگی وابسته به تصمیمات سیاسی هستند.
او حتی به جهالت سیاسی خود افتخار کرده، سینه جلو میاندازد و میگوید
که:"از سیاست بیزار است" .
شعر «روباه و زاغ» سروده ی «ژان دو لافونتن»، شاعر فرانسوی قرن هفدهم
پاسخحذفترجمه ی حبیب یغمایی
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن میگذشت روباهی
روبه پرفریب و حیلتساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت به به چقدر زیبایی
چه سری چه دُمی عجب پایی
پر و بالت سیاهرنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوشآواز بودی و خوشخوان
نبودی بهتر از تو در مرغان
زاغ میخواست قار قار کند
تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود
ترجمهی ایرج میرزا
پاسخحذفکلاغی به شاخی جایگیر
به منقار بگرفته قدری پنیر
یکی روبهی بوی طعمه شنید
به پیش آمد و مدح او برگزید
بگفتا: «سلام ای کلاغ قشنگ!
که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ!
اگر راستی بود آوای تو
به مانند پرهای زیبای تو!
در این جنگل اکنون سمندر بودی
بر این مرغها جمله سرور بودی!»
ز تعریف روباه شد زاغ، شاد
ز شادی بیاورد خود را به یاد
به آواز خواندن دهان چون گشود
شکارش بیافتاد و روبه ربود
بگفتا که: «ای زاغ این را بدان
که هر کس بود چرب و شیرینزبان
خورد نعمت از دولت آن کسی
که بر گفت او گوش دارد بسی
هماکنون به چربی نطق و بیان
گرفتم پنیر تو را از دهان
ترجمهی نیر سعیدی
پاسخحذفبامدادان رفت روباهی به باغ
دید بنشسته است بر بامی کلاغ
نشئه و شادی بیاندازه داشت
زیر منقارش پنیری تازه داشت
گفت در دل روبه پرمکر و فن
کاش بود این لقمه اندر کام من
با زبانی چرب و با صد آب و تاب
گفت پس با وی که: ای عالیجناب
از همه مرغان این بستان سری
وه! چه مهرویی چه شوخ و دلبری
اینچنین زیبا ندیدم بال و پر
پر و بال توست این یا مشک تر!
خود تو دانی من نیَم اهل گزاف
گر بُرندم سر نمیگویم خلاف
گر تو با این بال و این پرواز خوش
داشتی بانگ خوش و آواز خوش
شهره چون سیمرغ و عنقا میشدی
ساکن اقلیم بالا میشدی
غره شد بر خود کلاغ خودپسند
خودپسند آسان فتد در دام و بند
تا که منقار از پی خواندن گشاد
لقمهی چرب از دهانش اوفتاد
نغمه چون سر داد در شور و حجاز
کرد شیرین کام رند حیلهساز
شد نصیب آن محیل نابکار
طعمهای آنسان لذیذ و آبدار
گشت روبه چون ز حیلت کامکار
داد اندرزی چو درّ شاهوار
گفت هر جا خودپسندی ساده است
چاپلوسی بر درش استاده است
آن تملقپیشهی رند هوشمند
نان خورد از خوان مرد خودپسند