آقای نوریزاد از من نخواستهاند برای شما نامه بنویسم، اما از روزی که نامهی ایشان را خواندم، احساس کردم دلم می خواهد بنویسم. بر خلاف آقای نوری زاد، من از یاران نزدیک شما نبوده ام. یار نزدیک هیچ کدام از گروه های اپوزیسیون هم نیستم. یار هیچ کس نیستم جز انسان های سادهای از جنس خودم، که چشمشان به کورسوی دوردستی روشن است که نوید می دهد روزی آفتاب بر ما خواهد تابید، که انفجار ستارهای را خواهیم دید، که فرشتهی آزادی به ما هم فرصت خواهد داد تا استعدادهای بالقوهمان را محقق کنیم.
اما دلم از نامهی آقای نوریزاد به درد آمد. نه بهخاطر مشقاتی که متحمل شدهاند ــ که هرچند حق هیچ انسانی نیست، اما بر سر هزاران هزار ایرانی دیگر نیز باریده و آقای نوریزاد دستکم در کهریزک شما تکهتکه نشدند و پزشک معالجشان ــ فقط به خاطر آنکه زیاد میدانست و شریف بود ــ معصومانه به قتل نرسید.
رمانم «کیخسرو» که شما نخواندهاید، اما هزاران هزار هموطنم خواندند، پیش از آنکه دستگاه سانسور وزارت ارشاد بردن نام مرا ممنوع کند، با این جمله شروع میشود: «جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است، سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. اینجاست که شجاعت معنا مییابد.»
هنگامی که نامهی آقای نوریزاد را خواندم، دلم به درد آمد، چرا که به یاد این جمله افتادم و مصداقش را به عینه دیدم. رنج نوریزاد کمتر از رنج کیخسرو نبود، هنگامی که پدربزرگش افراسیاب را محاکمه میکرد. رؤیاها و آرزوهای ما سالها قبل نابود شد، وقتی که هزاران هزار ایرانی را بیدادگرانه اعدام کردند و شما دم برنیاوردید، هنگامی که سانسور لجامگسیخته حق آگاهی را از ما گرفت، هنگامی که حق شادی را از ما گرفتند، هنگامی که جوانان چنان زیر فشار رفتند تا یاد بگیرند جز «بله قربان» چیزی نگویند. هنگامی که آرمانها و آرزوهای زاده از انقلاب، جایش را به یأس عمیقی داد، زاده از فساد عمیق اقتصادی و سیاسی. هنگامی که امید ما را به آینده از ما گرفتند.
اما نوریزاد باورش نمیشد که حکومتی که چنان تا پای جان برایش ایستاده، ناگهان نقاب از چهره برگیرد و در پس آن برقع نورانی، هیولایی تشنهی خون ببیند. دلم برایش سوخت.
اکنون هم که مینویسم، از زبان انسانی مینویسم که با انسانی دیگر سخن میگوید، چرا که هرگز باور نخواهم کرد که شر به تمامی بر روح انسانی مستولی شود. به قول ریموند ویلیامز: «رادیکال واقعی کسی است که به جای اعتقاد به اجتنابناپذیری شر، به ممکن بودن خیر باور دارد.»
خیر آنجاست، جایی در زیر لایههای مخلوق دیوهای آز و خشم. کافی است شما هم به وجودش، مدفون در زیر آواری از شهوت قدرت و فضولات دیو غرور باور داشته باشید، تا خودش راهش را بار دیگر به سطح بیابد.
مرا میشناسید؟ من فرزند راستین انقلابم. نسلی که در زمان انقلاب جسد عموهایش را تشییع کرد، پس از انقلاب جسد والدینش را به خاک سپرد، در دوران جنگ جست دوستانش را، و پس از جنگ آرزوهایش را. نسلی که یادش داده بودند از سایهی خودش هم بترسد.
جناب آقای خامنهای، بر خلاف آقای نوریزاد، من باور ندارم که شما از جنایاتی که در دو سال گذشته بر این ملت رفت بیخبرید. باور ندارم که نمیدانید روز ۳۰ خرداد ۱۳۸۸، پس از آنکه در نماز جمعهی ۲۹ خرداد مجوز گشودن آتش بر معترضان صلحجو را صادر فرمودید، صدها دختر و پسر جوان هموطنتان را نیرویهای تحت فرمانتان به ضرب گلوله کشتند. باور ندارم که نمیدانید نیروهای انتظامی تحت فرمانتان در بازداشتگاه کهریزک و بازداشتگاههای دیگر چه جنایاتی کردند و هرگز مجازات نشدند. باور ندارم که نمیدانید در یکی از ثروتمندترین سرزمینهای جهان، بر مردمی غمگین، سرخورده، خسته، شکستهپشت و فقیر حکومت میکنید. باور ندارم که نمیدانید میلیونها نفر ایرانی از ترس جلادان بیدادگر شما در اقصا نقاط جهان پراکندهاند و حسرت نگاهی دیگر به خیابانها و کویرها و کوهها و دریاها و رودهای ایران را دارند. باور ندارم که نمیدانید زندانهای شما پر است از مردان و زنانی که تنها به خاطر بر زبان راندن سخنی به دادخواهی، سالهای عمرشان را بر باد دادهاند. باور ندارم که نمیدانید چه مصائبی به نام شما بر این مردم شریف فروباریدهاند. باور ندارم که نمیدانید آرای پرشور مردمی سرزنده را دزدیدند و آنگاه که مردم سراغ رأی خود را گرفتند، به خاک و خون کشیده شدند.
اما این را هم باور ندارم که نور نیکی به تمامی از روح شما رخت بربسته باشد. وقتی دیدم که دستور دادید اردوگاه کهریزک را ببندند، مطمئن شدم که آن نور، هرچند مدفون، هنوز وجود دارد و به آن نور است که تأسی میجویم.
شما، به حق یا ناحق، هنوز قدرتمندترین شخص ایرانید. هنوز، اگر کسی باشد که بتواند ورق را برگرداند و مانع هبوط ملت به مغاک نابودی شود و شادی را به ما برگرداند، شمایید. باور بفرمایید که هنوز دیر نشده. هنوز میتوانید مانند کیخسرو، در اوج قدرت نامی نیک از خود به جای بگذارید و به زمرهی جاویدانان بپیوندید.
چه میشود اگر نفرت را به مهر مبدل کنید؟
چه میشود اگر زندانیان سیاسی و عقیدتی را بیقید و شرط آزاد کنید، از خانوادههای جوانان به خون غلتیده دلجویی کنید، با انتخاباتی به راستی آزاد بگذارید مردم رهبرانشان را آزادانه و بیقید و شرط انتخاب کنند، حق حاکمیت بر سرنوشت را به مردم برگردانید، آنانی را که به امانت مردم خیانت کردند، از قدرت برانید، هرکه را تملق شما را گفت پس بزنید و آنکه را که از سر خیرخواهی به نقد شما برخاست عزیز بدارید، از نابودی ثروتهای ملی جلوگیری کنید، بگذارید مردم آنگونه که میخواهند روزگارشان را به سر کنند، پنجرهها را باز کنید تا آفتاب به درون بتابد، درها را باز کنید تا در خانه مان نسیم بوزد؟
هیچ نمیشود جز آنکه دشمنان شما و آنانی که دلشان را شکستهاید، پشتیبان شما خواهند شد. هیچ نمیشود جز آنکه صدها سال دیگر خواهند گفت، «برای اندک زمانی گذاشت اهریمن شانههایش را ببوسد، اما پیش از آنکه فریدونی او را در هم بکوبد، خود فریدون شد.»
و اما اگر نکنید، اگر آن نور را ژرفتر دفن کنید، صد سال دیگر، ما همه رفتهایم، اما شما همچون ضحاک عمر ابدی خواهید یافت. خود شما اسیر غاری در قعر دماوند به خود میپیچید و نام شما اسیر آن مارهای اهریمنی خواهد ماند، تا روزی که همگان به درگاه قضا رویم.
بگذارید آن زمان که فرشتهی مرگ شما را فرا میخواند، به جای معدود متملقانی که اشک میریزند چون منافع خود را در خطر میبینند، ملتی اشک بریزند که به چشم خود دیدند چهگونه میتوان فرو افتاد و دوباره برخاست و رستگار شد.
اما متأسفانه هرکاری می کنم، نمی توانم خودم را متقاعد کنم که این نامه را بنویسم.
یا حق،
آرش حجازی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر