از نهرو آموختم
ترجمه: بهرنگ رجبی
وی. اِس.نایپل، برندۀ جایزهٔ نوبلِ ادبیات، چندین بار به ایران سفر کرده است. اولین بارش سالِ ۱۳۵۸ بود، چند ماه پس از انقلاب، و حاصلش سفرنامهٔ مفصلی شد. از جملهٔ دیدارهای آن سفر یکی هم با شیخ صادق خلخالی بود، در اوجِ شهرت و خبرسازی، که ترجمهٔ روایتِ نویسندهٔ ترینیدادی از ماجراهایش پیشتر در همین سایت منتشر شد. شانزده سال بعد در بهار ۱۳۷۴ و در سفری دیگر به ایران، نایپل باز راهیِ قم شد تا با قاضیِ عزلتنشین دیدار تازه کند.این روایتِ اوست از این احوالپرسیِ دوباره.
اوتِ ۱۹۷۹ که من به تهران رفتم آیتالله خلخالی، قاضیِ اعدامِ انقلاب، ستارهٔ مملکت بود. آنجور که علی گفته بود دادگاه انقلاب در خیابانِ شریعتی تقریباً بیست و چهار ساعته مشغولِ کار و جلسه بود. در زندان اوین تمام مدت داشت مجازات اجرا میشد و شبها کامیونها جنازهها را از درهای آبی رنگ آنجا بیرون میبردند.
در موردِ این اعدامها هیچ مخفیکاری یا خجالتی در کار نبود. انقلابیون همینطور تعداد میشمردند و توی «تهران تایمز» مرتباً رقمِ بهروزشده را میدیدی. آن روزهای اول عکسهایی رسمی میگرفتند و چاپ میکردند از آدمها قبلِ کشته شدن و بعدِ کشته شدن ــ کُشته میشدند و انگار بعد برهنه روی تختههای کشوییِ سردخانه، وسطِ کمدِ عظیمِ نگهداریِ اجسادِ سردخانه، نگهشان میداشتند. این عکسها را توی خیابان میفروختند.
آیتالله خلخالی، حاکمِ دادگاه انقلاب، برای صحبت با رسانهها همیشه آماده بود. کلی مصاحبه میکرد، پُرِ فخرفروشی و ستایش از خودش. من همراهِ مترجمم رفتم قم تا ببینمش. ماهِ رمضان بود، ماهِ روزه؛ و قم جایی بود که آیتالله موقتاً در آن خلوت گزیده بود تا روزه بگیرد و عبادت کند. ماهِ اوت بود و بیابانی که قم وسطش بنا شده بود، خیلی گرم بود. به قم که رسیدیم مجبور شدیم بیشتر از پنج ساعت منتظر شویم تا آیتالله عبادتش را تمام کند و روزهاش را بشکند. ساعت ۹ شب بود. بعد او را دیدیم که کفِ ایوانِ خانهٔ ساده و معمولیاش نشسته، وسطِ جمعِ کوچکی که آنها هم کفِ زمین نشسته بودند: محافظانش، چندتایی از ستایشگرانِ ایرانیاش، یک زوجِ افریقایی مؤدب و با لباسِ رسمی (مَرد کتوشلوارِ خاکستری به تن، زن با لباس حریرمانندی شبیهِ ساری) آمده بودند برای دیدن.
آیتالله سفیدپوش بود و تاس و خیلی قدکوتاه، روحانی ریزهمیزهای با لباسِ نامرتب. شاید بهخاطر جثهٔ کوچکش بود که دوست داشت شوخی کند. شوخیهایش در موردِ اعدام بود و بعدِ هر شوخی هم جمع دوروبرش خودشان را از خنده روی زمین پرت میکردند. ضمناً این را هم دوست داشت که ناگهان و بیدلیل شوخی را قطع کند و چهره در هم بکِشد و جدی و خشن شود ــ اخلاقی که شاید از کارِ اعدام کردنش میآمد.
اهلِ آذربایجان بود در شمالِ غربِ ایران. گفت پسرِ یک کشاورز است و بچه که بوده چوپانی میکرده. بنابراین، بر اساسِ آنچه علی گفته بود، خلخالی احتمالاً از آن جور بچه دهاتیهایی بوده که پنجاه سال یا در همین حدود پیشتر، برایشان مدارس دینی تنها راهِ بیرون زدن از روستا بوده: یک اتاق، غذا، و کمی پول. اما خلخالی در موردِ دورانِ زندگیاش تا جوانی تقریباً هیچ چیز نگفت. تنها چیزی که ــ با خندهای شدید و از تهِ گلو ــ گفت این بود که بلد بوده چهطور باید سرِ گوسفند برید؛ و این را هم جوری گفت انگار شوخیِ دیگری دربارهٔ اعدام و خطاب به جمع کوچکِ دوروبرش باشد. شاید چون هیچوقت یاد نگرفته بود زندگیاش را بالا و پایین کند یا به آن فکر کند، هیچ وقت به آن اندازۀ لازم چیزِ به دردبخور نخوانده بود یا جدی فکر نکرده بود، تجاربِ زندگیاش همینطور خیلی راحت رد شده و رفته بود، جوری که حتی بخش اعظم آن از خاطرش هم پاک شده بود. شاید (بهگفتهٔ خودش) سی و پنج سال تحصیلاتِ دینی در قم فقط برایش احکام را گذاشته بود، و حالا با انقلاب غرقِ احساس حقانیت و غرور بود. فقط به زمانِ حال علاقه داشت، به قدرت و شهرتِ الانش، و به کارش.
گفت: «حالا دیگر قرار است روحانیها حکومت کنند. قرار است ده هزار سال جمهوریِ اسلامی داشته باشیم. مارکسیستها همان راهِ لنینشان را بروند. ما هم راه خمینی را میرویم.» انقلاب در معنای خون و جزا، مذهب در معنای خون و جزا: به نظر میآمد در ذهنِ خلخالی این دو مفهوم یکی شدهاند.
و در واقع این تصویرِ دوسویه از خون با ایرانِ انقلابیِ آن زمان سازگار هم بود. بهزاد، مترجمِ من، کمونیست بود، پسرِ پدری کمونیست. بهزاد بیست و چهار سالش بود، با وجودِ همهٔ لطف و مهربانیِ ایرانیای که در خودش داشت، با وجود تحصیلاتِ علمی و تمایلاتِ اجتماعیاش، او هم رؤیای خودش را از خون داشت. قهرمانش استالین بود. بهزاد میگفت: «باید در ایران همان کاری را بکنیم که او در روسیه کرد. ما هم باید کلی آدم بکشیم. کلی.»
نصف شب وسطِ مسیر بیابانیِ برگشت ما به تهران رادیوی ماشین را روشن کردیم. خبر دربارهٔ بستنِ روزنامهٔ لیبرال ــ یا غیرمذهبیِ ــ «آیندگان» به دست دولت بود. خبر باعث شد اوقاتِ بهزاد تلخ شود. هر چقدر کمونیستها تلاش کردند، هر چقدر طیِ یک سال یا در همین حدودِ بعد از آن همینطور مدام ادعا کردند صاحبِ انقلابِ مذهبی آنها هستند، اما بهزاد همان شب فهمید بازی تمام است.
***
حالا شانزده سال بعد از آن فکر میکردم باز باید بروم به قم و پیِ خلخالی بگردم و اگر شد از او نظرات و اطلاعاتِ تازهای در مورد آن روزگارِ قدیم بگیرم. بهنظرِ مترجمم، مهرداد، من نباید میرفتم دیدنِ خلخالی. تا اینجای سفرم سرم را توی لاکِ خودم نگه داشته بودم؛ رفتن و دیدنِ خلخالی، یا کوشش برای دیدنش، کاری بود خیلی سیاسی، فضولیِ زیادی، و ممکن بود مشکلساز بشود. و راستش پرسوجو هم که کردم به من گفتند بهدلایل مختلفی خلخالی احتمالاً نمیخواهد کسی مزاحمش بشود. از مدتها قبل همچون عضوی از لشگرِ سابق کنار گذاشته شده بود و حالا داشت دورانِ بازنشستگی را میگذراند؛ تازگی گرفتارِ مشکلات قلبی هم شده بود.
بهرغم حرفهای مهرداد خودم دستی جنباندم ببینم ماجرا چهطوری میشود. اخباری که گرفتم خوب بود. احتمالِ جلوگیریِ رسمی میرفت اما خلخالی قابل دسترس بود. روزی را مشخص کرد و گفته بود آماده است ساعتِ یازده من را در خانهاش ببیند. ماجرای قرار گذاشتن خیلی پیچیده بود؛ خیلی چیزها باید با هم جور میشدند. این را من که مسافر بودم هم میدانستم که قرارهایی خیلی معمولیتر از این در جاهایی خیلی معمولیتر از این ممکن است خیلی راحت به هم بخورند. بنابراین با نیمچه اطمینانی به قم رفتم.
***
بالاخره به خیابانِ مسکونیِ کوچکی رسیدیم: خانههای سفیدرنگِ نوساز، خانههایی با سیمهای خاردارِ رفیع با دیوارهایی به سبک خانههای ایرانی. زنگِ خانهای را زدیم. اتفاقی نیفتاد. زنگِ دومین خانه را زدیم. درِ خانه اولیه باز شد و پیرزنی خیلی سن بالا، بدون چادرِ سیاهی که مرسومِ قم است بلکه با روسریِ پُرنقشونگارِ روشنی (که گره زده بود دورِ سرش)، آمد بیرون در پیادهرو و با انگشت خانهٔ سومی را نشان داد.
زنگِ آنجا را زدیم، باز دوباره زدیم؛ و مدتی گذشت تا مردی در را باز کرد. لباسِ رسمی تَنَش نبود اما مهرداد دید ــ و بعدش به من گفت ــ برِ کمرش زیرِ پیراهن اسلحهای دارد. گفت هیچ اطلاعی از قرار ندارد اما میرود داخل و از آیتالله میپرسد. آیتالله مشغولِ مطالعه بود. بعد از مدتی آمد بیرون و گفت «آیتالله منتظرتان بودند. ساعت یازده منتظرتان بودند.» (ولی مهرداد تا آخرِ آن روز این را به من نگفت)
از دروازهٔ مرتفعِ خانه رفتیم داخل و پاسدارِ دیگری دیدیم. شلوار و پیراهنِ سبزِ سیر تنش بود، لباسفرمِ قدیمیِ کمیتهٔ سپاه پاسداران. حیاطِ جلوی خانه کوچک بود، ردیفِ کوتاهی پله، یک ایوان: از سالِ ۱۹۷۹ چنین چیزی یادم مانده بود، ولی مطمئن نبودم همین خانه بود چون بهنظرم آمد دوروبر خیلی عوض شده است. سالِ ۱۹۷۹ خانهٔ خلخالی در حاشیهٔ شهر بود، در خیابانی تازه با درختانی نوسال؛ آنموقع خودت را نزدیکِ بیابان حس میکردی. این کوچه حالا بهنظر ریشهدار میآمد و کاملاً جزوِ شهر بود.
کفشهایمان را درآوردیم و داخل ساختمان واردِ فضای استقبال از مهمانها شدیم. سمتِ راستمان کتابخانه یا اتاق مطالعهای بود با قفسههایی انباشته از دورههای کتابهایی. دستِ چپ اتاق نشیمن بود، فضایی رسمی و تقریباً خالی، کَف آن فرش. رنگ دیوارها سبز و خاکستریِ روشنی بود. بالشهای مستطیلشکلِ راهراهِ سبزی تکیه داده بودند به شوفاژهای جلوی یکی از دیوارها. روی فرش تشکِ کوچکی بود، بهطرز عجیبی خودمانی و غیررسمی، و نشان میداد احتمالاًٌ آیتالله مدتی پیشتر کجا داشته استراحت میکرده (یا منتظرِ ما بوده). سمتِ دیگر اتاق چهار پنج تا صندلیِ دستهدار بود. روی دستمالِ توری روی میزِ دمِ دیوار، کنارِ یکی از صندلیها سه چهارتا خلال دندان بود ــ بیشک مالِ آقای خانه. حتماًٌ وقتی ما زنگِ درِ خانه را زده بودیم پشتِ همین میز مشغولِ مطالعه بوده.
روی دیواری که شوفاژها جلویش بود عمامهٔ پیچیدهای آویزان بود آمادهٔ به سر گذاشتن ــ یک جورهایی کوچک و داغان بهنظر میآمد؛ و بالایش عکسهایی از آیتالله کنارِ {امام} خمینی. عکسها آن بالای دیوار بودند و راحت نمیشد جزئیاتشان را دید. یکی از آنها را بیخبر از خودشان گرفته بودند، سیاه و سفید بود، از خلخالی و خمینی، هر دو عمامه و عبا به تن، داشتند مصمم و محکم وسطِ برفها پشت سر ماشینی راه میرفتند: بیشک در خیابان بودند. عبای خلخالی تقریباً تا مچِ پایش میرسید، شکمش را برجسته میکرد و قدِ کوتاهش را به رخ نمیکشید؛ در واقع وقتی داشت کنارِ خمینی راه میرفت خیلی کوتاهتر بهنظر نمیرسید. سمتِ چپِ این عکس گروه رسمیای بود شامل خمینی، پسرش، و خلخالی؛ خلخالی معلمِ پسرِ {امام} خمینی بود و به این مقامش افتخار میکرد. کنارِ این عکسی رنگی بود از خمینی و خلخالی. این بار هر دو داشتند لبخند میزدند: سمتِ راست روی چیزی که بهنظر کاناپه میآمد {امام} خمینی تکیه داده بود و سمتِ چپ بالاسرش خلخالی با عمامه و عبا و عینکی دورمشکی با شیشههای کلفت، خم شده بود روی او. عبای سیاه خلخالی کلی از سمتِ چپِ عکس را اشغال کرده بود. عکس درست و حسابی واضح نبود یا جورِ بدی بزرگ شده بود: هالهای آبی و سفیدرنگ حولِ صندلیِ {امام} خمینی را گرفته بود. مردم میگفتند الان دیگر خلخالی دستش از همهچیز کوتاه شده؛ او را گذاشتهاند کنار. عکسهای روی دیوار انگار سندِ قدرتش در روزگاران قدیم بودند، نزدیکیاش به امام، رهبر انقلاب.
***
حالا آمد داخل. پابرهنه بود، با لباسِ سفیدِ ساده، شبیهِ لباسِ مریضها، و خیلی آرام حرکت میکرد. پیراهنِ آستین کوتاهِ سفیدی تا وسط سینه خیسِ عرق روی لباس پایین تنهٔ سفیدِ گشادش افتاده بود. پاکِشان آمد تو، خیلی ریزهمیزه، کاملاً تاس و با صورتی شبیهِ بچهها، بیعمامه، سرش افتاده روی سینه. از زیرِ پیشانیاش بالا را نگاه میکرد؛ چشمهایش دیگر شیطنتی نداشتند و جوری بودند انگار در آستانهٔ گریهاند ــ از سر و ریختش آدم فکر میکرد دلش خواسته وضعیتش را اغراق کند و احتیاج به ترحم و دلسوزی دارد.
تعارف کرد روی صندلی بنشینم. کنارم نشست. میزِ دیواریِ کوچک و دستمال توری ما را از هم جدا میکردند؛ نمیدانستم چه طور شروع کنم. جداً دلم میخواست دربارهٔ کارِ قضاوتش بشنوم و بشنوم الان منطقاً در موردِ انقلاب چه میگوید. ولی نمیدانستم چهطور به این قضیه برسم. فکر کردم غیرمستقیم پیش بروم، با سؤالهایی دربارهٔ کودکی یا نوجوانیاش، که کمکم ما را برسانند به آنجا. اما عینِ سالِ ۱۹۷۹ دلش نمیخواست در موردِ زندگیاش حرف بزند. گفت اگر بخواهیم اینقدر به عقب برگردیم گفتوگو خستهاش خواهد کرد. جراحیِ قلب کرده بود، بایپسِ سهگانه. و یا چون سختش بود روی صندلی بنشیند یا چون میخواست نشان بدهد از سؤالهای من خوشش نیامده، از روی صندلیِ کنار من پا شد و نقل مکان کرد به تشکِ روی فرش.
از او پرسیدم کِی انقلابی شده بود. گفت همیشه انقلابی بوده، از آن زمان که خودش را شناخته؛ همیشه از پادشاهان نفرت داشته. پاسدارها توی استکانهایی کوچک چایی آوردند و همانجا نشستند به گوش دادنِ حرفهای ما. حس کردم دلشان میخواهد در روالِ روزمرهٔ زندگیشان در آنجا تغییری بدهند.
فکر کرد باید اجتماعی رفتار کند. گفت کلی چیز از نهرو یاد گرفته. بهنظرم حرفش تعارف و از سرِ ادب آمد: بهنظرش من هندی آمده بودم. مشخصاً یک کتابِ نهرو، «نگاهی اجمالی به تاریخ جهان» را دوست داشت که ترجمهٔ فارسیاش در سه مجلد چاپ شده بود. علاقهاش به جنبشِ پولیساریوی افریقا را در سالِ ۱۹۷۹ به یادش آوردم و از او پرسیدم امروز نظرش در موردِ آیندهٔ جوامعی که زمانی انقلابی بودهاند، چیست؟ گفت ــ مهرداد ترجمه کرد ــ «واقعیت همیشه پیروز میشود.»
واقعیت: معنایش برای او حقیقت بود. همین واقعیت بود که باید در برابرِ نظامهای باطل، خدایانِ باطل، جعلیات میایستاد. بااینحال سخت بود کاری کنی موردی و عینی حرف بزند؛ به هر سؤالِ مشخصی جوابهایی انتزاعی میداد. در این کار تبحر داشت. خوشحالش میکرد که تیرِ من مدام به درِ بسته بخورد؛ و همچنان که بهاسلوبِ خاصِ آیتاللهیاش دربارهٔ واقعیت و جعلیات حرف میزد چشمهایش ــ که وقتِ ورود انگار در آستانهٔ گریه بودند ــ حالا میدرخشیدند و کمکم دیگر برق میزدند: در چشمهایش بارقهای از شیطنتِ قدیم را میدیدی، چیزکی از آن آدم سال ۱۹۷۹.
به من گفت: «در برنامهتان هست آیتالله منتظری را ببینید؟»
گفتم: «فکر نکنم.»
مهرداد که حرفم را ترجمه کرد آیتالله نگاهش کرد و گفت: «باید منتظری را ببیند.» مهرداد رو کرد به من و حرفِ خلخالی را ترجمه کرد. فقط بعدتر بود که با کنارِ هم گذاشتنِ چیزهایی که شنیدم، متوجه شدم این سؤالش در موردِ آیتالله منتظری سؤالی سیاسی بوده، شاید حتی کوششِ خلخالی برای اینکه حقانیتش را به من نشان دهد. آن روزهای نخستینِ انقلاب هم خلخالی و هم منتظری آدمهای مهمی بودند (منتظری حتی زمانی قائممقامِ خمینی بود)، و هر دو بابتِ افراطشان خودشان را مشهور کرده بودند. اگر خلخالی قاضیِ اعدام بود، منتظری در مقام قائممقامِ رهبری بعضی وقتها حتی از استادش هم جلوتر میرفت. وقتی {امام} خمینی گفته بود انقلاب باید حواسش را جمعِ جوانها بکند، منتظری یک گام پیشتر رفته و گفته بود خانههای سالمندان که به دردی نمیخورند، درختِ مُرده را باید بُرید. مردم هنوز این را یادشان بود. نسلِ بعدیِ افراد در قدرت هر دوی این آدمها، خلخالی و منتظری، را کنار گذاشته بود؛ حالا هر دو را ساکت و بیضرر جایی نگه داشته بودند.
اما من تقریباً همهٔ اینها را بعداً فهمیدم. بنابراین وقتی خلخالی از من پرسید در برنامهام هست که منتظری را ببینم یا نه، نکتهٔ حرفش را نگرفتم و نتوانستم ماجرا را پی بگیرم. بهجایش ــ و این کارم سرخوردهاش کرد ــ از او پرسیدم وقتِ آمدنِ ما داشته چه چیزی میخوانده: گفتم پاسداری که دمِ در آمده بود به استقبالِ ما گفته بود او مشغول مطالعه است. کتابی مذهبی بوده؟ روزنامه بوده فقط. با آن بیانِ خطابهگونهاش گفت: «دنیا ثابت نمیماند. همیشه چیزهای تازهای هست. برای همین است که من روزنامه میخوانم.»
کلماتی که میگفت خیلی معنایی نداشتند. فقط مالیات نداشتند و کاری میکردند بتواند من را سبکسنگین کند. نشسته روی تشکِ روی فرش از زیر پیشانیاش رو به بالا من را نگاه میکرد و حالا بود که از لای این شاخه به آن شاخه پریدنها و حرفهای انتزاعیاش متوجه شدم که دلش نمیخواهد سؤالپیچش کنند و پاپیچش شوند. من چند سالم است؟ بچه دارم؟ گفتم نه. پرسید چرا. گفتم اگر بچه داشتم باشم کار کردن برایم سخت میشود. گفت خیلی از نویسندههای ایرانی صدتا بچه دارند و صدتا هم کتاب نوشتهاند. چندتا کتاب نوشتهام؟ پول زندگیام را ازشان درمیآورم؟ برای نویسندههای فارسیزبان سخت است از نوشتن پولِ گذرانِ زندگیشان را دربیاورند. با ادارهای مرتبطم؟ دینم چیست؟ دربارهٔ هند و کشمیر پرسید و هیچ توجهی نمیکرد من چی میگویم.
از من راضی نبود. عادت به جورِ دیگری مصاحبه داشت، مصاحبههایی سیاسیتر و سرراست و مستقیم (و احتمالاً مصاحبهای که جاروجنجالِ سرراستتر و فوریتری هم راه بیندازد). نمیفهمید من پیِ چی هستم و شاید من هم مسیرم را گم کرده بودم. شاید بهتر بود رکوراست از او دربارهٔ شهرتش به قاضیِ اعدامِ انقلاب میپرسیدم. ولی نمیخواستم این کار را بکنم؛ فکر میکردم چنین سؤالی باعث میشود کلاً راهِ گفتوگو بسته شود یا اینکه پاسخهایی از پیش مشخص بدهد یا اینکه خلقش را تند کند، و در هر کدامِ این صورتها هم نتیجه روشن بود. میتوانستم از او دربارهٔ عکسهای روی دیوار بپرسم. عکسها توجهِ من را جلب کرده بودند و برای او هم مهم بودند؛ ممکن بود دلش بخواهد دربارهٔ آنها حرف بزند، و در آن صورت شاید گفتوگویمان به چیزهای دیگری میرسید. اما این فکر، فکرِ عکسها، فقط هفتهها بعدتر، وقتی داشتم یادداشتهایم را بالا و پایین میکردم، به ذهنم رسید.
روشِ کورمالکورمال پیش رفتنم را ادامه دادم. پرسیدم الان ارزیابیاش از انقلاب چیست. مدتی حرف زد، مشخصاً داشت مقداری کلمهٔ بیمعنا ردیف میکرد و ترجمهٔ کوتاه و مختصرِ مهرداد از حرفهایش این بود که صرفاً مقدماتی انجام شده، این مقدمات چقدر از کلِ ماجرا است؟ سی درصد. حس کردم گشایشی در گفتوگو شده؛ و او هم حتماً حس کرد چی در پیش است، چون پیش از آنکه من بتوانم از آن هفتاد درصدی بپرسم که هنوز باید انجام شود، گفت خسته است. آن چشمهایی که وقتِ حرف زدن یا نطق کردنهایش برق زده بودند دوباره مات و بیروح شدند. حالت افسردگی گرفت، بیهودگی. سرش افتاد، چانهاش را فشرد روی سینهاش، و آرام بلند شد؛ میدیدی جلو و پشتِ پیراهنِ سفیدِ آستین کوتاهش عرق کردهاند. قدمقدم رفت به اتاق کناری. مصاحبه تمام شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر