حکایت اول:آیا كلبه شماهم در حال سوختن است؟
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بي قراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست، آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: "چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟"
آنها در جواب گفتند: "ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!"
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه ی بعد كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
.
.
.
.
.
حکایت دوم:رد پاها
خواب دیدم به همراه خداوند بر روی شنهای ساحلی راه می روم،تمام روزهای زندگیم مانند فیلمی از جلوی چشمانم می گذشت.همه جا دو رد پا وجود داشت یکی برای من و یکی برای خداوند.اما در سخت ترین روزهای زندگیم که توام با ترس و رنج و درد بود فقط یک رد پا وجود داشت!
آنگاه از خداوند پرسیدم:
" خداوندا، تو به من گفتی که در تمام ایام زندگیم با من خواهی بود و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم،پس چرا در آن لحظات مرا تنها گذاشتی؟"
خداوند پاسخ داد:
"فرزندم تو را دوست دارم و به توگفتم که در تمام سفربا توخواهم بود
من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت، حتی برای لحظه ای
در آن روزها یک ردپا بر روی شنها دیدی،
چون من تو را به دوش می کشیدم."
سلام دوست عزیز. وبلاگ زیبایی دارید. همواره شاد و موفق باشید.
پاسخحذفبه امید یافتن راهی به رهائی از راه آگاهی بدون دادن هزینه های گزاف و بی حاصل از جان و جیب ملک و مردم ایران زمین
امید که بتوانید همواره در رهگذر باد، نگهبان لاله باشید!
ممنون از لطف شما و غذرخواهی بابت تاخیر در پاسخ
حذف