"بزرگ که شدی،می خواهی چه
کاره شوی؟"
می گوید:"من پاسخ دادم می
خواهم خوشحال شوم."
آن ها به من گفتند که مفهوم پرسش
را متوجه نشده ام.
من به آن ها گفتم:"این شما
هستید که مفهوم زندگی را متوجه نشده اید."
قانون
در
یک افسانهی قدیمی «پِرو» [۱] یی از شهری حکایت میشود که همه در آن شاد بودند.
ساکنان این شهر کارهای دلخواهشان را انجام میدادند و با هم خوب تا میکردند، به
جز شهردار که غصه میخورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از
دادگاه هرگز استفاده نمیشد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمیکرد، چون ارزش
سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد.
روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش میرسید.
در پایان هفته شهردار از همهی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند. حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبهی دار نمایان شد.
مردم از هم میپرسیدند که این چوبهی دار در آنجا چه میکند.
از ترسشان از آن به بعد برای حل و فصل همهی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام میشد، به دادگاه مراجعه میکردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان میآمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی میرفتند. کمکم توجهشان به آنچه که شهردار «ترس از قانون» میگفت، جلب شد.
در افسانه آمده که هرگز از آن چوبهی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد.
————————————————–
۱- کشوری در آمریکای جنوبی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر