شیوا نظر آهاری
چند ساعت بعد از شنیدن خبر اعدام ….. دروغ چرا؟ آن روزها
جرأت انتشارش را نداشتم! در ماه های نخستین آزادی، حالا اما گمان می کنم بیش از یک
نوشته به او و صدایش بدهکارم، بسیار بیش از یک نوشته:
آهسته میكوبیدی به دیوار، شیوا طاقت
بیار، رفیق رو بخون، می خواندم، یادت هست؟
صدای خوبی داشتی و من می گفتم گهوارۀ
گوگوش را بخوان و می زدی زیر آواز، به اینجا كه می رسیدی می دانستی بیشتر دوست
دارم این قسمتش را، بلندتر می خواندی:
“نگو بزرگ شدم، نگو كه سخته، نگو گریه
دیگه به من نمیاد، بیا دستامو بگیر نوازشم كن، دلم آغوش بی دغدغه می خواد” و من
زیاد دلتنگ بودم برای آغوش مادر، اولین بار كه خودم را معرفی كردم برایت از دریچۀ
كوچك سلول ۳۲ هی قربان صدقه ام رفتی، هی گفتی كه به ما افتخار می كنی، هی برایم
گفتی كه همۀ خبرهایم را دنبال می كنی، یادت هست می گفتی دلت می خواهد قیافه ام را
ببینی؟
و من می گفتم بیا پشت دریچۀ سلول،
وقتی می روم دستشوئی، من هم دوست داشتم ببینمت!
سوت كوچكی می كشیدی هر روز و من سریع
می آمدم جلوی دریچه، چند بار آمدند و بردندت، یادت هست یك بار رفتی پیش قاضی و بهت
گفته بود: “قبول كن كه مأمور وزارت اطلاعات باشی و با ما همكاری كنی، همین حالا
آزادت می كنیم!”
گفتی دلم قبول نكرد، یادت هست برایم
تعریف می كردی كه ده روز توی زندان گوهردشت شلاق زده بودند كف پاهایت؟
می گفتی اثر شلاق هنوز روی بدنت هست و
هی قسم می خوردی كه من باور كنم شكنجه شدنت را و من باور كرده بودم، می گفتی به
دخترم گفته ام اگر تو را هم ده روز كف پایت می زدند به همه چیز اعتراف می كردی!
سلول انفرادی ۳۱ چقدر وعده و وعید داده بودنت! هر بار كه می رفتی و می آمدی مرا
خبر می كردی كه بیایم دم دریچه و حرف بزنیم، صدایت توی گوشم است وقتی صدایم می
كردی: “شیوا هستی؟”
برایم گفتی كه برای تمام اعتراضات بعد
از انتخابات در ایران بوده ای، هی می آمدی و می رفتی، گفتی كه بازجویت گفته است:
“تو آن قدر احمقی كه آدم از حماقتت می
ترسه!” آخر مگر می شود یك نفر این همه پول بلیط و سفر بدهد برای این كه در تمام
اعتراضات باشد؟
روز قدس، ۱۸ تیر، ۱۳ آبان، ۱۶ آذر،
عاشورا، گفتی روز دستگیریت توی خیابان یك ماشین با چند مرد ریخته بودند روی سرت و
تو را كشان، كشان انداخته بودند توی ماشین، یك شب سلول ۱۲ بودی، پیش مهوش و فریبا
(زندانیان بهائی) بعد ده روز بردنت گوهردشت زیر شكنجه، جلوی دوربین نشستی و اعتراف
كردی به آنچه كه نباید و دوباره برت گرداندند به اوین، ۹ ماه انفرادی، من قلبم درد
می گرفت وقتی می دیدم تو هنوز انفرادی هستی و صدای خندیدن های سرخوشانه ات را كه
می شنیدم توی بند می گفتم: عجب روحیه ای دارد، با نگهبان ها گرم گرفته بودی، كس
دیگری نبود كه حرف بزنی با …..
جمله های توی ذهنم منظم نمی آیند، حتی
خاطرات، می خواهم گریه كنم نمی شود!
چیزی توی گلویم گیر كرده، صدایم درنمی
آید، فقط خاطره است، فقط همه چیز دارد از جلوی چشمانم رژه می رود و من گریه نمی
كنم، باید گریه كنم، این بغض می ماند توی گلویم و راه نفسم را می بندد اگر رهایش
نكنم، اولین بار كه همدیگر را دیدیم توی ماشین ملاقات ۲۰۹ بود، تا گفتم كه هستم
بغلم كردی و كلی بوسیدیم، یادت هست؟
گفتم شما چقدر خوشگلید؟ مقنعه سرت
كرده بودی و موهایت را كج كرده بودی و كمی از زیر مقنعه پیدا بود، چادرت را
انداخته بودی روی شانه هایت وعجیب زیبا بودی و من می خندیدم و می گفتم: “قبول
نیست، شما خیلی خوشگلید!”
از شكنجه هایت گفتی، آن موقع دیگر
رفته بودیم بند یک، روزهای پایانی سال بردنت توی خانه، همان جا توی خانۀ خودت، با
لباس های خودت، نشستی جلوی دوربینشان، به هوای این كه شب عید آزادت می كنند، بازجو
گفته بود كه شب عید آزاد می شوی! نشدی! ماندی توی همان سلول انفرادی ۱۳
و هر هفته توی ملاقات سلامی و حرفی تا
هفتۀ بعد، همسایۀ دیوار به دیوار بودیم تا مدت ها، تو سلول ۳۱ من سلول ۳۲ ، بعد
بردنمان بند ۲ ، تو رفتی سلول ۲۵ و من رفتم سلول ۲۴ ، یادت هست چقدر هی صدا میكردی
شیوا اینجائی؟
آوردنت ۲۴؟ چقدر احساس تنهائی می كردی
و توی آن راهروها من اما جوابت را نمی دادم توی سلول ۲۴ و به الهام می گفتم:
“بابا این عجب جرأتی داره، دم اتاق
نگهباناس داره منو صدا می كنه!” و بعد تو سلول ۱۴ و من ۱۳ و باز جایمان عوض شد، تو
رفتی ۱۳ و من آمدم ۱۴ ، همسایه دیوار به دیوار بودیم چند ماهی از بندی بودنمان،
صدای خنده هایت می پیچد توی سرم، یك نفر آرام صدایم میزند: “شیوا هستی؟” می خواهم
بلند شوم، می خواهم بیدار شوم بروم دم دریچه، الهام آرام می نشیند جلوی دریچه و می
گوید: “شیوا خوابیده” باز صدا می كنی و من هنوز خوابیده ام، خوابیده ام، شاید برای
تمام عمر، كابوس است این، صدایت آرام می نشیند توی گوشم: ” كجاست مادر؟ كجاست
گهوارۀ من؟”
صدای پای نگهبان، صدای آرام پای
نگهبان، سرفه می كنی، یعنی كه نگهبان آمده! می روم عقب از پشت دریچۀ سلول، عصر
است، می نشینم پشت در، نزدیك دریچۀ پائینی، بخوان برایم، من:
طاقت بیار رفیق و سر اومد زمستون،
بهاره: زده شعله در چمن، تو هم كه آواز می خوانی از سلول ۳۱ و من هر روز آهنگ
درخواستیم همان ترانۀ گوگوش است.
دلم بدجوری تنگ خانه است و آغوش مادر،
صدایت می پیچد در سكوت راهرو، زینب می گفت شوهرت هم اعدام شده بود، می گفتی هلندی
هستی، ما “سارا” صدایت می كردیم و نگران سارا شورد آمریكائی بودی كه توی سلول ۲۲
روزهایش را شب می كرد و گاهی آرام صدایش می زدی: Sara can you hear me و هی از سرنوشت سارا می پرسیدی و دلت
می خواست با تنهائی هایش شریك باشی و نمی دانستی كه او صدای آرامت را از فاصلۀ یك
راهرو نمی شنود!
و باز دوباره و دوباره، سارا آزاد شد
و برگشت آمریكا، من آزاد شدم و برگشتم به آغوش مادر، تو اما ماندی همسایۀ دیوار به
دیوار، تو ماندی و باورت نمی شد آن بازجوئی كه از خوبی هایش تعریف می كردی این
چنین عاقبتی را برایت ترسیم كرده باشد! “قبول نیست، شما خیلی خوشگلی” جای دستهایت
روی شانه هایم است، نرمی آغوشت را روی سینه هایم حس می كنم، وقتی بغل كردیم هم را
و تو مرتب می گفتی كه “قوی باشیم” ، “تمام می شود این روزها” یادت هست؟
هی می گفتی كاش من را بیاورند پیش تو،
نیاوردند، ۹ ماه انفرادی بودی تا كسی نفهمد شرح شكنجه هایت را ! هی ذهنم می رود به
لحظۀ آخر كه داشتی می رفتی به سمت طناب دار، “سارا” خیلی دلم می خواهد در آن لحظه
ها صدای خنده هایت گوش مأموران را كر كرده باشد، خیلی دلم می خواهد آنجا هم به همه
گفته باشی قوی بمانند، خیلی دلم می خواهد پایت نلرزیده باشد روی آخرین پله، كاش
خوانده باشی، كاش آواز سر داده باشی و سر اومد زمستون را زمزمه كرده باشی.
حالم بد است، این بغض لعنتی هی بالا و
پائین می رود توی گلویم، راه نفسم را بسته، به خودم قول داده ام نشكنم از درد
روزگار اما مگر می شود؟ مگر می شود كه تو بالای چوبۀ دار ایستاده باشی و من خرد
نشوم؟ زیر بار این همه ناتوانی؟ مگر می شود نشكست در این روزگار؟
سارا، سارا، سارا، باورم نمی شود این
روزها را، كاش آرام صدایم می زدی و چشمم را باز می كردم می آمدم جلوی دریچه و حرف
می زدیم باهم، كاش برایم بخوانی دوباره تمام سرودهای این دیار را، من اینجام و
قلبم جا مانده، جائی میان آن دیوارها و راهروها، جائی میان آن پلۀ آخر، آن طناب
كه دیشب گردنت را در میان گرفته بود، من اینجام و قلبم آنجا جا مانده است، حالا ،
حالا كه رها شدهای از آن بند، از آن دیوارها، از آن همه تكرار، بخوان برایم، همان
قسمتش را كه دوست داشتم و بغض می كردم با آن، بخوان: “نگو بزرگ شدم، نگو كه سخته،
نگو گریه دیگه به من نمیاد، بیا دستامو بگیر، نوازشم كن، دلم آغوش بی دغدغه می
خواد” بیدار كه شوم این كابوس رفته است، تو هستی و صدایت آرام می پیچد توی راهرو:
شیوا،هستی؟
سارا، باورم نمی شود این روزها را، كاش آرام صدایم می زدی و چشمم را باز می كردم می آمدم جلوی دریچه و حرف می زدیم باهم، كاش برایم بخوانی دوباره تمام سرودهای این دیار را، من اینجام و قلبم جا مانده، جائی میان آن دیوارها و راهروها، جائی میان آن پلۀ آخر، آن طناب كه دیشب گردنت را در میان گرفته بود، من اینجام و قلبم آنجا جا مانده است، حالا ، حالا كه رها شدهای از آن بند، از آن دیوارها، از آن همه تكرار، بخوان برایم، همان قسمتش را كه دوست داشتم و بغض می كردم با آن، بخوان: “نگو بزرگ شدم، نگو كه سخته، نگو گریه دیگه به من نمیاد، بیا دستامو بگیر، نوازشم كن، دلم آغوش بی دغدغه می خواد” بیدار كه شوم این كابوس رفته است، تو هستی و صدایت آرام می پیچد توی راهرو
پاسخحذف