پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر میکنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟
پسر جواب داد:من میزنم!
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید.
پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد.
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود.
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی.
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانهی من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانهام کشیدی توانم را با خود بردی . . .
بابا سلام،با هم حرف بزنیم؟
۴ساله كه بودم فكر میكردم پدرم هر كاری رو میتونه انجام بده .
۵ ساله كه بودم فكر میكردم پدرم خیلی چیزها رو میدونه .
۶ ساله كه بودم فكر میكردم پدرم از همه پدرها باهوشتره.
۸ ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمیدونه.
۱۰ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقعها كه پدرم بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت.
۱۲ساله كه شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمیدونه .... دیگه پیرتر از اونه كه بچگیهاش یادش بیاد.
۱۴ ساله كه بودم گفتم : زیاد حرفهای پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
۱۶ ساله كه شدم دیدم خیلی نصیحت میكنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
۱۸ ساله كه شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همینطور بیخودی به آدم گیر میده عجب روزگاریه .
۲۱ ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كنندهای از رده خارجه
۲۵ ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای كمی درباره این موضوع میدونه زیاد با این قضیه سروكار داشته .
۳۰ ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره .
۴۰ ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره!
۵۶ ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !
در این که پدرها یکی از عزیزترین های زندگی آدم هستند، هیچ شکی نیست. ولی مادرها هم همین طور. شما چرا فقط در مورد پدرها مطلب می گذارید؟!!
پاسخحذفبه قول اصفهانی ها:"اصل پِدِرِست که مادِر رهگذِرِست"
پاسخحذف